۱۳۸۵ مهر ۲۹, شنبه

قصه‌های آقاجون

ناظم مدرسه علمیه‌ای نزدیک سحر از خواب بیدار شد و توجه‌اش را چراغ روشن حجره‌ای به خود جلب کرد .. به آرامی از پشت پنجره حجره سرک کشید و طلبه جوانی را دید که در حال شرب خمر است ... به خود گفت که بهتر است تا دیر نشده همین حالا طلبه را تأدیب کند .. سرفه‌ای کرد و چند ضربه به آهستگی به در حجره زده:‌ یا الله!... طلبه بیچاره با عجله هر چه دم دستش بود ریخت روی کوزه و گفت:‌ بفرمایید داخل ...

ناظم: پسرم این موقع شب چرا بیداری؟
طلبه:‌ مشغول مطالعه بودم شیخ
ناظم: به‌به!‌ ماشالله!‌ خب بگو ببینم چه داری می‌خوانی؟ و دست دراز کرد یکی از کتاب‌های روی ظرف را برداشت
طلبه:‌ این؟ خب این اصول کافی‌ست ...

ناظم که برای رسیدن به کوزه مدفون زیر کتاب‌ها عجله داشت گفت: بارک الله!‌ خب بگو ببینم این یکی چیست؟ و کتاب دوم را هم برداشت... طلبه که نزدیک بود قالب تهی کند نالید: این هم شرح ابن ابی‌الحدید است ..

ناظم که دیگر داشت به مقصود نزدیک می‌شد برقی در چشمانش زد و گفت:‌ آفرین .. معلوم است طلبه ساعی و درس‌خوانی هستی ... خوب بگو بینم این کتاب که عمودی روی زمین گذاشته‌ای چیست؟ طلبه از همه جا مانده آب دهانش را قورت داد و گفت:‌ یا شیخ! این کتاب؛ کتاب "ستار العیوب"‌ است.

ناظم این را که شنید نگاهش را از طلبه دزدید؛ برخواست و از حجره بیرون شد.

هیچ نظری موجود نیست: