۱۳۸۵ مهر ۲۵, سه‌شنبه

وقتی بچه‌ها برای خوش‌آمد به سویت می‌آیند ... وقتی احمد و شاهین برایت سر سفره جا باز می‌کنند ... وقتی حمیدرضا برایت از آن سر سفره نان بربری تازه می‌آورد .. وقتی همه نگاهت می‌کنند تا لقمه بگیری و افطار کنی .. وقتی رسول کتانی‌ شماره ۳۹‌اش را از پا درمی‌آورد تا خود پای برهنه بازی کند ... وقتی سعید دستت را میان زمین بازی برای یک لحظه هم رها نمی‌کند ... وقتی همه دوست دارند در تیم تو باشند و تازه متوجه می‌شوی که ۶ نفره داری مقابل تیمی ۲ نفره بازی می‌کنی ... تازه می‌فهمی که این بچه‌ها اگر همه چیز هم داشته باشند دلشان برای دوست داشتن پدر و مادر و برادر و خواهر تنگِ تنگ است ... تازه می‌فهمی که چقدر آسان می‌شود خوشحال بود و خوشحال کرد ... که چه ما غافلیم ... و این بچه‌ها اگر نجنبیم از دست می‌روند ..

دیشب شب نبود .. روزِ روز بود بخدا ..

هیچ نظری موجود نیست: