۱۳۸۵ مهر ۲۳, یکشنبه

چیزی که دیگر خبر نیست

تصادف دو خودرو در بزرگراه چمران راه را [نمی دانم چگونه ولی] در دو سوی خیابان بند آورده بود ... اتفاقی که از شدت تکرار در شهر تهران، دیگر درجه حساسیتش را از دست داده است ... این تصادف که شاید ۱۰ روز پیش سرراهم سبز شد حتی گمان نمی‌کنم برای حادثه دیدگان آن روز دیگر اهمیتی داشته باشد چرا که تصادم خسارتی مالی فقط بدنبال داشت و تا حالا حتمی فکری به حالش کرده‌اند ... آن روز من عجله داشتم و مجبور شدم میانه‌ی آن قطار ماشین‌ها از واگنی که مرا می‌برد پیاده شوم، کرایه‌ام را هنوز اول مسیر را نرفته تمام و کمال بدهم؛ و از مسیری دیگر با وسیله‌ای دربست خودم را به موقع برسانم ...

نقش من در این اتفاق چه بوده؟ نه بگذار اینطور بپرسم:‌ نقش آن دو راننده که به هرصورت حادثه ناشی از سهل‌انگاری [دلیلش مهم نیست] آنها بود در تلف شدن وقت من آن روز چه بوده؟ تلف شدن فرصتی که شاید برای کسی مثل من با کمی حرص خوردن و چند برابر هزینه مادی کردن تاحدی جبران شد ... شاید ولی برای دیگران به این سادگی جبران نشده باشد ... شاید یکی از آن ۳۰۰۰ نفر معطل در راه‌بندان طولانی قرار بود به جلسه‌ی مصاحبه کاری و افق روشن‌تری در زندگی برسد .. یا شاید آن دیگری را به دلداده‌اش می‌رساند ...

دوست دارم بدانم هرکدام چقدر به تأثیر آنچه از ما صادر می‌شود بر زندگی دیگران اهمیت می‌دهیم .. می‌خواهم بدانم من بعنوان یکی از آن ۳۰۰۰ وامانده در راه‌بندان آن روز، چقدر ذهن و فکر آن دو راننده را مشغول کرده بودم؟

از همین جاهاست که شروع می‌شود ... لازم نیست حتما مسئولیت شروع یا ادامه جنگی را بپذیریم ... لازم نیست حتما در منصبی دولتی ۱۵ میلیون دلار رشوه گرفته باشیم ... لازم نیست حتما در زمانی حکم مرگ کسی را صادر کرده باشیم .... تمام این مثال‌ها گرچه در شدت و وسعت قابل قیاس با تصادفی که از سر سهل‌انگاری به بقیه تحمیل می‌کنیم نیستند؛ اما از نظر جنس و ذات از همان است...

روزی مهندسی که در ایران به کار ساخت و ساز انبوه مشغول بود برایم از دلایل مهاجرتش به آن سوی آبها می‌گفت ... که تهران دیگر جای زندگی نیست ... از هر بن‌بست این شهر صد ماشین و آدم می‌جوشد .. که در این طرف آب همه چیز حساب دارد و سرانه فضای سبز بالاست و چه و چه ... آن روز نمی‌دانم چطور ولی هرچه جرأت داشتم جمع کردم تا بگویم:‌ یکی از آنهایی که تهران را زشت و کثیف کرده‌اند، انبوه سازانی هستند که با چرب کردن سبیل شهرداری هرچه باغ و باغچه در این شهر بود را به برج‌های سیمانی بدل کردند ... گفتم که این رفتاری‌ست که ما صادر شده و اکنون گریبان خودمان را گرفته است ... ناگفته پیداست که آن دوست مهندس از گفته من رنجید ولی چون آدم با انصافی بود پذیرفت که حقیقت جز این نیست...

درست که تا مدیریت کلان صحیح نباشد برآیند نیروهای کوچک افراد به هدر می‌رود .. ولی نمی‌توان به صرف این بهانه فقط هرچه را که برایمان پرفایده‌تراست انتخاب کنیم... درست که مشکلات اساسی هستند اما اگر تمامی نیروهای تک تک افراد در امتداد هم و در جهت بهبود اوضاع جمع می‌شدند آیا باز هم اوضاع به همین منوال بود؟‌ تعبیر دوست دیگری بعد از نیم ساعت رانندگی در تهران برایم دردآور بود که:‌ "حقشان است! این مردم لیاقتشان همینی‌ست که برسرشان می‌رود".

سالها قبل خوابی دیدم که من دلیل شروع جنگی شده‌ام .... هنوز آن سئوال به جای خود باقی‌ست:‌ اگر همه افراد بشر مراقبه داشتند، آیا باز خونی بر زمین می‌ریخت؟

شما چقدر در زندگی امروز من با آنچه می‌کنید نقش دارید؟

و من چقدر؟

هیچ نظری موجود نیست: