۱۳۸۲ فروردین ۲۷, چهارشنبه

ديشب بدترين كابوس عمرم را ديدم .... بدترين چون شر كثير بود براي همه ... قبلها كه كابوس ميديدم خودم در خطر بودم يا كسي كه دوستش دارم ... ولي اينبار يكي دو نفر نبود ... خطري بود براي همه ... ايران جنگ شده بود و توپخانه از چپ و راست شهرهاي مرزي را ميكوفت ... احساس بيچارگي و لاعلاجي كردم آن وسط ... دم سحر كه بيدارشدم از خودم پرسيدم چرا من اين خواب را ديدم؟ .. زياد خورده بودم؟ ... نشانه اي بود؟ ... من باعث اين جنگ نكند كه شوم .... احساس عجيبي است اينجور مواقع فكر ميكنم من مقصر بوده‌ام آثار رفتارهاي ناهنجار من است كه به لباسهاي زننده خودش را به من مينمايد ... حس ميكنم اگر آن روز فلان كار را نميكردم شايد امروز جنگ نميشد ... شايد عجيب باشد ولي دنيا در كنش و واكنش است ... اگر تمامي احاد بشر مراقبه داشتند .. آيا جنگي ميشد؟ خوني ميريخت ... يا دلي ميشكست؟ حاشا و كلا

هیچ نظری موجود نیست: