۱۳۸۵ آبان ۶, شنبه

دروغ با قاف

وقتی معلم اسمش را خواند
هیچ نترسید ...
با آن سن کم‌اش آب دهانش خشک نشد ...
رنگش نپرید ..
و صدایش در گلو گره نخورد ...
راحت و آسوده ...
درست مثل یک جانی بالفطره ...
دفتر انشایش را باز کرد
و خواند که: علم بهتر از ثروت است ..
ولی نگفت: غروبها معلمش‌ مسافرکشی می‌کند


حالا همه راضی بودند:
معلم به حق‌التدریس‌اش رسید
و شاگرد به نمره‌اش
و جامعه یک دروغگوی کوچک دیگر تحویل گرفت

هیچ نظری موجود نیست: