به درخواست الپر
روی صندلی راحتی دوزانو نشسته بودم که خبر زلزله بمرو از رادیو شنیدم... اون روز راحت و آسون گذشت ولی بعدها فهمیدم تو همون دو سه ساعت اول که من به بیخبری گذروندم خیلیها از بسته شدن راه نفسشون زیر آوار جون دادن...
بعدازظهرش رفتیم حسینیه ارشاد... واقعا این جور موقعها مردم از این رو به اون رو میشن.. کاش بدون اینکه اینقدر زجر بکشیم و صبر کنیم تا بلا برسه میشد یه جوری دلها رو به هم نزدیک کرد...
صبح با محمد رفتیم هلال احمر پایین میدون انقلاب نمیدونم کدوم دایره و شعبه، ولی از بس نیروهای کمکی ریخته بودن اونجا سررفتن به بم دعوا بود... هرچی گفتیم بابا مارو بفرستین بریم کمک میگفتن باید کارت امدادگری داشته باشین وگرنه اونجا به دردی نمیخورین... هواپیما کمه باید نیروهای زبدهرو ببریم ...
به محمد میگفتم خب خودشون نمیخوان زوری که نمیشه کمک کرد... حتما صلاح کارشون رو خودشون بهتر از ما میدونن... محمد میگفت بدبخت تو تازه اومدی... یادت رفته ایران چه خبره... اینا میخوان از سرشون وا کنن.. حالا میریم بم ببین چه غوغایییه اونجا... راست هم میگفت... وقتی پامون رسید به بم فهمیدم اگه تمام داوطلبین هم بیان کمک کمه...
اون روز با اصرار محمد رفتیم اول مهرآباد ولی از پرواز جا موندیم از بس آدم اومده بود واسه اعزام... از اونجا رفتیم دفتر مرکزی هلال احمر تو ویلا... محمد گفت مارو ببرین اونجا مترجم نیروهای خارجی... یه فرم دادن پرکنیم گفتن بعدا خبرتون...
دیدیم نمیشه دوباره سرمونو کج کردیم رفتیم مهرآباد... حالا که سماجت محمد یادم مییاد میبینم انگار غیر از این اگه بود ما به بم نمیرسیدیم... محمد یکی از دوستاشو اونجا پیدا کرد و ما پریدیم تو اولین پروازی که میرفت بم... به همین سادگی
سقف فرودگاه افتاده بود... در و پیکری هم نمونده بود.. یه گروه سویسی شب قبل از ما رسیده بودن... یارو آب پاکی رو ریخت رو دستمون... میگفت ۸۰٪ زیرآوار موندهها دردم بعلت خفگی ناشی از خاک و خشت مردن... تو ساختمونهای فلزی و بتونی احتمال اینکه کسی در فضای بین دیوار و سقفی زنده بمونه زیاده ولی در ساختمونهای خشتی وقتی آوار مییاد انگار یه کمپرسی خاک ریخته باشی رو سر آدما... ضربه نمیکشدشون... خفه میشن.. به همین راحتی
حالم بد شد.. باقیش باشه بعد
روی صندلی راحتی دوزانو نشسته بودم که خبر زلزله بمرو از رادیو شنیدم... اون روز راحت و آسون گذشت ولی بعدها فهمیدم تو همون دو سه ساعت اول که من به بیخبری گذروندم خیلیها از بسته شدن راه نفسشون زیر آوار جون دادن...
بعدازظهرش رفتیم حسینیه ارشاد... واقعا این جور موقعها مردم از این رو به اون رو میشن.. کاش بدون اینکه اینقدر زجر بکشیم و صبر کنیم تا بلا برسه میشد یه جوری دلها رو به هم نزدیک کرد...
صبح با محمد رفتیم هلال احمر پایین میدون انقلاب نمیدونم کدوم دایره و شعبه، ولی از بس نیروهای کمکی ریخته بودن اونجا سررفتن به بم دعوا بود... هرچی گفتیم بابا مارو بفرستین بریم کمک میگفتن باید کارت امدادگری داشته باشین وگرنه اونجا به دردی نمیخورین... هواپیما کمه باید نیروهای زبدهرو ببریم ...
به محمد میگفتم خب خودشون نمیخوان زوری که نمیشه کمک کرد... حتما صلاح کارشون رو خودشون بهتر از ما میدونن... محمد میگفت بدبخت تو تازه اومدی... یادت رفته ایران چه خبره... اینا میخوان از سرشون وا کنن.. حالا میریم بم ببین چه غوغایییه اونجا... راست هم میگفت... وقتی پامون رسید به بم فهمیدم اگه تمام داوطلبین هم بیان کمک کمه...
اون روز با اصرار محمد رفتیم اول مهرآباد ولی از پرواز جا موندیم از بس آدم اومده بود واسه اعزام... از اونجا رفتیم دفتر مرکزی هلال احمر تو ویلا... محمد گفت مارو ببرین اونجا مترجم نیروهای خارجی... یه فرم دادن پرکنیم گفتن بعدا خبرتون...
دیدیم نمیشه دوباره سرمونو کج کردیم رفتیم مهرآباد... حالا که سماجت محمد یادم مییاد میبینم انگار غیر از این اگه بود ما به بم نمیرسیدیم... محمد یکی از دوستاشو اونجا پیدا کرد و ما پریدیم تو اولین پروازی که میرفت بم... به همین سادگی
سقف فرودگاه افتاده بود... در و پیکری هم نمونده بود.. یه گروه سویسی شب قبل از ما رسیده بودن... یارو آب پاکی رو ریخت رو دستمون... میگفت ۸۰٪ زیرآوار موندهها دردم بعلت خفگی ناشی از خاک و خشت مردن... تو ساختمونهای فلزی و بتونی احتمال اینکه کسی در فضای بین دیوار و سقفی زنده بمونه زیاده ولی در ساختمونهای خشتی وقتی آوار مییاد انگار یه کمپرسی خاک ریخته باشی رو سر آدما... ضربه نمیکشدشون... خفه میشن.. به همین راحتی
حالم بد شد.. باقیش باشه بعد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر