از اول خيابان خسروی نو چشم ميگرداندم .... از هتل حافظ و ايران هم گذشتم ولي پيدايش نکردم .. پس اين زعفران سحرخيز کجاست؟ ۲۵ سال پيش با آقاجون که ميآمديم مشهد حتما هم سری به سحرخيز ميزديم ... آلو و زرشک و نبات و صد البته زعفران سرگل .... حالا من شايد ۲۰ مغازه زعفران فروشي را رد کردهام، ولي سحرخيز را پيدا نميکنم ... نيم ساعت بيشتر وقت ندارم ... نجنبم از طياره ميمانم ... به خود ميگويم چه فرقي ميکند؟ اگر هم بکند که تو نميفهمي .... تازه باقي شايد حتي بهتر باشند .... اما نه ... انگار ديني دارم که بايد ادا کنم ... آييني است که بايد به جای آورم ... همان کنم که بابا اگر بود .... از مردم سراغ گرفتم ... تازه فهميدم اينجا خسروی نو است ... بايد تا خسروی که يک چهارراه جلوتر است گز کنم ... تندتر قدم برميدارم ... يادت را هر روز برای خودم بايد جوری زنده نگه دارم ... تازه شده ۱۳ سال ...
۱۳۸۳ تیر ۲۹, دوشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر