و حتي در آن شركت خصوصي كشتي به آب اندازي ... يادم نميرود با گروه انگليسي رفتيم به نمايشگاه ... كه نمايشمان بدهند يا نگاهمان را نوازش دهيم .... كار حرف بالا گرفت و غروب داشت ميآمد و من دل توي دلم نبود ... من دلم پيش تو بود آنروزها ... هرزهاش نكرده بودم ... گوشم ديگر نميشنيد كه چه ميگويند ... گروه انگليسي را با آن كت و شلوار سورمهاي راه راهشان و كيف چرمي كهنه شان سپردم دست طرف ايراني ميزبان ... با عجله زدم بيرون كه به تو بگويم سلام ... همه جا غلغله بود و همه سر درگم .... خودم را با آب حوضي ساختم و روي چمنهاي نمايشگاه جايي كه كمتر در ديد باشد برايت قامت بستم .... يادم ميآيد كه يك بار هم توي شركت سفره كاغذي روزنامه پهن كردم و غذاي دلم را آن گوشه دفتر خوردم ... همان شد كه صدايم كردند كه متاسفانه ساعات كاري ما اجازه همكاري با شما را نميدهد .... و من چه خوشحال شدم كه جان!! حداقل يك بار هم كه شده براي تو چيزي از دست دادم ... كاش جانم بود ... كاش بيشتر بود ... ولي فقط پنچ هزار تومن بيشتر نبود ... گفتند حسابمان ميشود اينهمه ... برويد وصول كنيد ... گفتم باشد خودش با من حساب دارد ... پرداخت ميشود نگران نباشيد ...
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر