۱۳۸۵ اسفند ۱۶, چهارشنبه

گاهی باید رخت و لباس پلوخوری به تن کنی... گاهی لازم است شلوارت وقتی روی زیلو زبر و برجسته‌ای دوساعت که نشستی، زانو بیندازد...

گاهی باید به خود برسی... مبادی آداب باشی... و مواظب رفتارهایت... وقتهایی هم می‌شود که یلخی شوی... بی‌خیال و آداب و رسوم... نه اینکه بگویم خودت شوی... نه... به اجبار خودت را به طور دیگری.. که شاید هم نیستی مجبور کنی...

این جان آدمی حساس است به خدا... هرطرفش را که می‌گیری از آن سمت با مخ می‌خورد زمین... برای تراش‌ خوردنش خیلی چیزها را باید که تجربه کرد...

باید یک روز که کلید را انداخته‌ای تا ماشینت را روشن کنی و بروی سرکار.. از ماشین پیاده شوی و پیاده گز کنی تا اولین ایستگاه اتوبوس... و همراه آدم‌هایی که شاید آرزو داشتند مثل تو سوار ماشین شخصی‌شان بشوند، پیاده‌روهای شلوغ تهران را دید بزنی..

گاهی باید برخلاف همه استدلاهایی که بلدی... به اولین گدای پررویی که سرراهت سبز می‌شود، یک پانصدی بدهی...

وقتهایی هست که نباید مسواک بزنی... نباید سرجایت بخوابی... یا توی آن زاویه دلخوات... روزهایی هست که نباید ریشت را بزنی... لباس رسمی بپوشی...

شبهایی هست که باید کارهای شبهای قبل و بعد را تکرار نکنی... شام نخوری ولی ظرفهای دیگران را بشوری...

وقتهایی هست که خجالت را بگذاری کنار... صاف بروی تو شکم طرف و بگویی دوستش داری...

۲ نظر:

ناشناس گفت...

In ye vaghtaye akharo age az dast bedi, ye omr hasratesho mikhori...

ناشناس گفت...

in neveshteh he che khodemooni bood.