۱۳۸۵ اردیبهشت ۲۹, جمعه

منت کشی

می‌خواهم به زبانی سخن گویم که تو دانی
و از گوشه دستگاهی بخوانم که تو به آن مانی ...

از شورت بگویم؟
که تا مشتاقان را قربان نکرد نیاسود؟
یا از همایونت بسرایم؟
که رعیتانِ دل را در پایش فدا خواست؟

دینداری به آیین تو چه آسان بود!
لب زدن سهم ما شد ...
و آواز خواندن از آن داوود ..

ني به مسلخ کشانی کسی را
ني به داوود فرمان ناهنجار دهی
نی به داوود سپردی، نه از سر مرحمت...
که داوود سزاوارترین وارثان ناله‌های عاشقانه‌ات بود ...

مهربان من:
آوازی برایت می‌خوانم ...
با دندانهایی ریخته ..
و جسمی ناخوش ...
که در شهر کوران چون آن نشنیده‌اند

یا برایت برقصم ...
با پایی افلیج ...
و قدی خمیده ..
که در دیار کران چون آن ندیده‌اند

امسال بی‌نیت تو از غار که آمدم:
بهار سردتر از کبودی یخ بود
و گرمتر از قرمزی هیزم

روزها و ظهرها و شب‌های مرا بگیر
و به بهار جانم کمی بدم!

فقط کمی