۱۳۸۲ آبان ۱۱, یکشنبه

هيچ حال مرا نمی‌‍پرسی ... باشد ... بگذار اين دل هم بترکد ...
من هر روز حالت را می‌پرسم .. و تو هم در گوشم جواب می‌دهی ... می‌گويی که خوبی و من خيالم راحت می‌شود ...

به تو فکر می‌کنم که امروز چه ‍پوشيده‌ای ... به تو فکر می‌کنم که اين ساعت چه می‌کنی ....
دلم برايت تنگ تنگ است ... ياد چشم‌هايت چشمانم را خيس می‌کنند ... و ياد آن لحظات قلبم را تند ..
ياد هر چه با هم داشتيم می‌افتم ... ياد قهرها و آشتی‌هايت ... ياد نازها و دلبری‌هايت ... ياد گردشها ... ياد حرفهايت ...
ساعتهای غريبی که با هم گذرانديم که غربت ساعتهای مرا زايل ساخت ... و سلام‌های راه دورت که دلم را به تو نزديک ...
دوست داشتم که چشمانم خواب نرود تا تو بيايی ... و يا اگرهم خواب شدند در حسرت، تو را در خواب زيارت کنند ...

حظ اين دل صاحب مرده از همه کمتر بود ... از همه بيشتر مايه گذاشت بي‌نوا ولی هيچ بود سهمش ... هيچ .. گوشم به صدای تو آرامش می‌گرفت و دستانم فقط با ياد تو گرم می‌شد ... از چشمانم که ديگر نگو ... هرچه بود و نبود به او مي‌رسيد ... از بس در چهره نورانيت خيره شد نور از آنها رفت ... ولی نوبت عشق‌بازی دل که رسيد وقت هم به سر آمد ...

خدايا به کدامين گناهم اين چنين تاديب شدم؟ ....
خوب ادبم کردی اما ...
شاکرم، چرا که فهميدم می‌شود سوخت و شاد بود ..
مزه دقايق و لحظات با تو در کام من جاويد است ... و اگر نبود اين بهره ابدی من هم ميمردم ...

من زنده‌ام به تو ... باور کن

هیچ نظری موجود نیست: