۱۳۸۲ آذر ۱۳, پنجشنبه

آ ق ا ج و ن
روز بارانی سيـزدهم آذر هم رسـيد
باز دور هم جمع شديم ... اينبار من هم بودم ... گرچه خيلی‌ها نبودند

ياد صف اولت بودم و روز آخرت
دلم تنگ شده برای نماز صبح‌هايت
و بوسه ‌های اول سحرت که روی گونه‌‌ام می‌نشـست

دلم هوس قصه‌هایت را کرده
و دفترچه شعری که هر روز برايت از بر می‌کردم

دلم گره خورده برای جاده یـبر و داغلان
و برای في في که از پی‌مان می‌دوید

دلم پیـچ می‌خورد برای روزهای عید
و فرصتی که از حيا رخصت ديدن می‌گرفتيم

دلم سنگين می‌شود با ياد فرصتی که از کف رفت
و ديداری که سيزده سال اسـت تازه نمی‌شود

دلم پر می‌کشـد برای صدایی که می‌کشیدی
و نگاه پر مهری که دريغ نمی‌کردی

ای گنـجینه هر آنچه من دارم
مهرم از تو جوشید تا باقی را فرا گرفت

از تو آموختم
دل سپردن به رحمن را
که: افوض امری اليك
که: سيـزده هم معدل خوبيست
که:‌ فقط محبت است که می‌ماند
که: درجه مردم به پول يا سوادشان نيست
که: کوچه بن‌بست خانه‌مان می‌ارزد به حياط بالا
که:‌ اصالت با دل است
که: مولوی را بايد خواند
که: قصه شب از مشق شب واجب‌تر است
که: تا مشهد راهی نيست
که: در مدينه ميزبان رسم مهمانداری می‌دانند
که: رنگ گندم زير نور آفتاب طلايی‌ست
که: ماست خوشمزه است
که: نان فطير همان حفاظت از منابع محدود جهانی‌ست
که: جوجه هم دل دارد
که: سلام از بزرگتـر است
که: تعزيه ابن سعد هم دارد
که: پول رضا خيلی می‌چسـبد
که: مخمل کبریتی قهوه‌ای قشنگ است
که: زن گرامی ست
که: دختر ميوه دل است
که: انگور و ماست را قسمت بايد
که: گلابي و قطره طلا را هم تقسيم ..
که: بالای بام ستاره ها پر رنگـترند
و دل من با ياد تو روشن تر





دل من!
هوايت کردم امروز هم

هیچ نظری موجود نیست: