۱۳۸۲ آبان ۱۶, جمعه

مي‌دانم که خيلي خسته‌ايي .. خيلي کار مي‌کنی ... خيلي دل‌تنـگي .. خيلي تنهايي .. اينها چيـزهايي است که من مي‌دانم .. خيلي چيزها هم هست که من نمي‌دانم ... ولي آيا تو مي‌داني که اميد هم هست؟ .. که از پس امروز فردايي هم هـست؟ همان فردايي که به اميد آن بايد سينه‌خيز از باطلاق امروز گذشـت؟

مي‌داني که روزی،‌ يـك جايي بندگان گله مي‌کننـد سرزمين ما پر از سـیاهي بود .. تباهي بود ... سرزمين ما خساست داشت ... روزگار ما چرك بود و اميد ما کور؟

مي‌داني بندگان را چه جواب مي‌آيـد؟ مي‌داني که مي‌گويـد اگر زميـن شما سياه بود .. اگر تباه بود ... خسـيس بود ... و روزگارتان چرك همه قبـول، ولي‌ اميـدتان کور نبود ... هيـچ سرزمـينی سفيد نبود؟ آيا تکـّه ديگری از گستـره زمينم گشاده و باز نبود؟ آيا فردا نبود؟

من به آنچه مي‌خوانم برايت ايـمان دارم ... قصه قبل از خواب نيست که خوابت کنم ... مسکن نيست، درمان است ...

مي‌داني اين روزها برايت چه مي‌خواهم؟ ... برايت اميـد آرزو مي‌کنم ... اميد و ايمان به فردا ...

قوی که هستي .. نه؟

هیچ نظری موجود نیست: