۱۳۸۴ شهریور ۲۵, جمعه

عقوبت عظما شد دل قرصیم

در خواب هم نمی‌دیدم که یک آن عاشق نباشم ....
و در سردی روزمداریم بمیرم!
بیدار شوم بی‌شوق ....
بخندم بی‌قافیه....
بگريم برای هيچ.

روحم که مرد، تنم گریست
دستم گرفت .....
سینه‌ام شکافت و قلبم دوپاره شد
آخ که قنات چشمم از خشکی عربده‌ی هل‌من‌مبارز زندگی سوخت

اما ...
من کورسوی یاد تو را امشب در ته کویرِعمرم رصد کردم
به شوق تکرار آن تپش‌ها،‌
آن ترنم‌ها که در خانه دلم خواندی
به اشتیاق دیدار روی خوش زندگی
به تمنای چشیدن طعم شیرين هم-نفسی، هم‌-دلی، هم-قفسی
مردم چشمم شفاف شد از باران یادت
و خانه دلم آباد شد از تپش نامت

ای یاد تو در گور با من هم‌خانه!
به امید هم‌‌خانگی تو؛ برای گورم لحظه می‌شمارم
و از دور به رستاخیز حس‌م سلام می‌کنم

هیچ نظری موجود نیست: