۱۳۸۶ شهریور ۴, یکشنبه

نوزدهم

می‌دانم که باور نمی‌کنی.. خب باورش برای خودم هم مشکل است.. من.. با این دست‌ها .. با این بدن.. با این چشم‌ها که امروز کم‌سو شده‌اند... چهل سال است که هم‌راه‌م... من با خودم... سال‌های سال است که هم‌دم‌م.. هم‌زادم... هم‌خانه‌ و هم‌نشین‌م... هم‌نفس‌م... هم‌سر ... و در نهایت، هم عاقبت‌م... این بدنِ هم‌راه‌م را نمی‌شناسم اما.. این آنی که من‌م کدام است؟ با این لباسی که برتن دارم.. لباسی که از روز نخست بر ج‌اا‌ن‌م کش آمده است... لباس‌های دیگر... ج‌اان‌های دیگر... دشت‌های فراوان... دیده‌ام... لباس‌هایی بوده‌اند از دیگران که بسیار دوست‌شان داشته‌ام... و ج‌اان‌هایی برای‌م عزیز بوده‌اند.. بعدها اما.. لباس‌های دیگران برای‌م کهنه و پاره... برای‌م بی‌جذبه... برای‌م تکراری و خسته‌کننده شده‌اند... جان‌ها اما؛ بر تن‌م ردی از خود به جای گذاشته‌اند عمیق... و درکی در من ساخته‌اند نافذ... انسان‌ها و لباس‌هایشان... آدم‌ها و تن‌ها... بدن‌ها... که می‌میرند.. و کهنه می‌شوند... و جان‌ها که می‌مانند و صیقلی‌تر می‌شوند... آرامش‌ که می‌آید... درد می‌رود ... کم می‌شود .. سوختن حتی... بدون درد.. سوختن هم، دیگر کاری ندارد...

هیچ نظری موجود نیست: