من سرزمين تناقضم
ياد آن جمله محمد ميافتم باز ... آن روز صبح اعزام به بم ... نرسيده به ستاد از دکه روزنامه فروشي ۸ بسته dunhillkent خريد توشه راه ... غرغر ديگر نکردم ... دلم هم برايش سوخت ... از هواپيما باز مانديم و قرار شد برويم دفتر مرکزی ... سر راه ستاد مبارزه با دخانيات جلويمان سبز شد ... محمد ميگفت خيلي وقت است دلش ميخواسته اينجا پا بگذارد ولي نميشده ... ميگفت بيا امروز که با هميم برويم ببينيم چه خاکي توی سرمان ميکنند ... القصه ... بيرون که آمديم هر يک بسته راهنمای و توضيحات که مصرف دخانيات ال است و بل توی کوله چپانده بوديم ... محمد گفت نيگا کن من کوله تناقضات را بدوش ميکشم ... بيخود نيست اينقدر سنگين است ...
وقتي به خودم رجوع ميکنم .. و راستش را بخواهيد من هم برای شناختن خودم اين وبلاگ را شخم ميزنم ... در درونيترين لايه، آدمي را ميبينم که از مظاهر زندگي اگر بيزار نيست، دلخوش هم نيست ... کسي که با مصرف کردن و داشتن نه به خاطر نداری، بلکه عوارضي که داشتن و خواستن ميآورد سر جنگ دارد ... حداقلش اين که برای خودش نميپسندد آنرا ... حالا اين آدم پايش را از وبلاگ که بيرون ميگذارد، در دنيای بيرون که احاطهاش کردهاست .. ميشود عمله ظلم به نفس خويش .. ميشود خدمه مصرف ... ميشود مسهل زيادهخواهي ديگران ... ميشود دريای تناقضات ... ميشود سرزمين تعارضات ...
ميشود آنچه که ميشود ...
ياد آن جمله محمد ميافتم باز ... آن روز صبح اعزام به بم ... نرسيده به ستاد از دکه روزنامه فروشي ۸ بسته dunhill
وقتي به خودم رجوع ميکنم .. و راستش را بخواهيد من هم برای شناختن خودم اين وبلاگ را شخم ميزنم ... در درونيترين لايه، آدمي را ميبينم که از مظاهر زندگي اگر بيزار نيست، دلخوش هم نيست ... کسي که با مصرف کردن و داشتن نه به خاطر نداری، بلکه عوارضي که داشتن و خواستن ميآورد سر جنگ دارد ... حداقلش اين که برای خودش نميپسندد آنرا ... حالا اين آدم پايش را از وبلاگ که بيرون ميگذارد، در دنيای بيرون که احاطهاش کردهاست .. ميشود عمله ظلم به نفس خويش .. ميشود خدمه مصرف ... ميشود مسهل زيادهخواهي ديگران ... ميشود دريای تناقضات ... ميشود سرزمين تعارضات ...
ميشود آنچه که ميشود ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر