۱۳۸۳ مرداد ۱۳, سه‌شنبه

زل به سقف زده بودم ... جای ستاره‌ها آن بالا چه خالي بود ...

غلت زدم ... دست راستم درد مي‌کند ... تير مي‌کشد .. خودم را مي‌کشم رويش ... انگار ضماد بسته باشي ... گرم ِ گرم ... يا نه ... انگار که کسي در کنارت دستت را حلقه کرده دور حجم هيکلش .. چند نفس اما بيشتر تاب نمي‌آورم ... ضرب نفس که تک باشد مي‌داني که کسي نيست ... کسي که ضرب نفسش در ترنم بازدم تو ضرب شود ... جمع شود ... گرم شود ... گاهي با هم دم و بازدم کنيد ... با هم نفس بکشيد ... هم نفس ... هم دم باشيد .. گاهي که مضطربي قلبت تندتر بزند ... وقتي تکي، تند هم که بزند نمي‌فهمي خب .. با چه مي‌خواهي بسنجي؟ .... نفس دومي نيست ... يعني هيچ نيست ..

نفس را آرام مي‌دهی تو ... بعد فکر مي‌کني‌ که ديگر بالا نياوريش .... همانجا بگذار هرچه هوای تميز دارد خرج سلولهايت کند و خودش بگندد ... بعد هم دانه دانه‌ی سلولهايت را به گند بکشد ... تنت داغ شود ... اينقدر عرضه داری که نفس نکشي؟‌ ها؟ ... فکر مي‌کنم ...آيا کسي هست آنقدر بر خود مسلط، که با نفس نکشيدن خودکشي‌ کند؟ .... هووم ... چه فکر مسمومی! ... بگذار ببينم .. يک نفس را مي‌خواهم چه کار؟‌ ... بمان همانجا ... بيرون نيا ...

بعد دوباره چشمم به طاق مي‌خورد .. انگار يک جفت ستاره روی سقف اطاق رویيده .. نه نه، يک جفت چشم آبي‌ست ... يا نه سياه ... زل زده‌اند به من .... شمد را روی خودم مي‌کشم ... با نگاهش حرف مي‌زند ... آرام مي‌گويد نفست را بيرون بده .. لبخند مي‌زنم ... بازی تازه شروع شده .. مي‌گويد مضطرب نباش ... کسي هست ... چشمي هست که مضطربت شود ... کسي هست که نگرانت شود .. که نفست را بشمارد ... باز دم هايت را به قدر دم‌هايت دوست بدارد ... اما من که باور نمي‌کنم ... کرخت و لمس شده‌ام ... سرد و بي‌روح روی بستر افتاده‌ام ... چشم‌ها تنگ مي‌شوند .... دوباره چشم‌ها به حرف در‌مي‌آيند:‌ الان است که خفه شوی ... بالا بياور .... قلبم آرام و آرام‌تر مي‌زند ... انگار سر يک پيچ نفس گير قبل از سقوط ته دره، روی ترمز تمام جانت را فشرده باشي ... قلبم دارد مي‌ايستد ... صدایش را ديگر من هم نمي‌شنوم، چه برسد به هم‌نفسم .... چشم‌های سياه حالا خيس شده‌اند ... هيچ ديگر نمي‌گويد ... قفط نگاه مي‌کند که عزيزش زير سنگيني نفس خود دارد جان مي‌دهد ... چشم‌هايش خونين شده‌اند ... فرياد مي‌زند بي‌انصاف! نفس بکش! ... مگر من را نمي‌بيني؟ ... من ملتهبِ توم .. دلداده‌ی تو ... دلبر تو .. نفس بکش! ... انگار آب جسته باشد در گلويم، با سرفه هوا را مي‌زنم پس ... هوای اطاق به داغي نفس من دم مي‌کند ... آن دو چشم زيبا پشت مه و غبار نفسم محو مي‌شوند ... نفسم به شماره مي‌افتد حالا ... انگار اضطراب گرفته‌ام ... آن دو چشم‌های من کو؟ ... صدای قلبم بلند مي‌شود ... ندای چشم‌هايش محو مي‌شود ميان اين همه مه و غبار و رطوبت و صدای التهاب ... تند تند نبضم مي‌زند ... غبار که کنار مي‌رود ... چشم‌هايش مي‌خندند ... مي‌گويد .. من هستم ...همين جا ... مضطرب تو

راستي چشم‌هايش کو؟ من دلتنگ آن چشم‌هايم باز هرشب ...

هیچ نظری موجود نیست: