۱۳۸۳ مرداد ۱۱, یکشنبه

من انسانم
و خود خواسته‌ انسان شده‌ام
خواسته‌ام که آباد کنم
که مهر را معنا کنم
دشت را سبز رنگ زنم بر بومم
و حس را بي تجربه عارف باشم

کس چه مي‌داند؟
اگر خودخواسته نبود ....

شايد زنبوری بودم آن سوی کوه
شهد مي‌خوردم و شهد مي‌دادم
بزرگترين معمار جهان مي‌بودم
و برای بقای ملکه‌ام شهيد مي‌شدم

شايد گرگي بودم با چشماني آبي
حس را به دندان‌ ِ تجربه مزه مي‌کردم
روزها ميان سبزه‌زار برای دل خود مي‌جستم
و شبها با زوزه‌ای، زهره‌ی دخترکي را مي‌بردم

شايد سگي بودم با جسّه‌ای قوی
دوست مي‌داشتم و دوست داشته مي‌شدم
در بيابان بدنبال گله‌ و چوپانم مي‌دويدم
و يا در آغوش مردی مست، آسوده مي‌خفتم

من انسانم
اين را آسان بدست نياورده‌ام
از زنبور و گرگ و سگ و ميش
هريک چيزی دارم
و از هرکدام چيزی آموخته‌ام

من انسانم
اين را آسان بدست نياورده‌ام
و با پستي، آسان از دست ندهم

هیچ نظری موجود نیست: