تا به حال مردادی به این اردیبهشتی دیده بودی؟ این همه باران؟ و این همه لطافت؟ چه مرداد باشد چه اردیبهشت... مهم نیست.. بعضی میوهها که نه بیشترشان تابستانیند... و بعضی بهاره و پاییزه.. آن چه در درونت میروید همان هم گل میکند بر چهره و اندامت
پیشتر هم گفته بود.. نه بر آنم که حقیقتی را فاش کنم و نه گمان دارم که چنین چیزی از کسی برآید.. برآنم که حالم را خوش .. و دلم را زنده سازم ... کسی راه حل میان بری می شناسد؟ شاید فلوکستین؟ شاید هم زاناکس؟ شاید هم قرص های رنگارنگ دیگر...مشکلی نیست...اگر برایت کار کرده همان...
ولی برای من این یکی جواب میدهد: بوی مثنوی قدیمی پدرم(طبع ۱۳۱۶)...که از پستوی خانه بیرون می کشمش... بوی خاک و بوی کهنگی... یاد شعر حفظ کردن از روی مثنوی معنوی میافتم که آقاجون برایمان تکلیف میکرد: نطق آب و نطق خاک و نطق گل .. هست محسوس حواس اهل دل..
به یاد امروز و اولین شعری که برایمان از دیوان شمس تکلیف کرده بود:
تا صورت پیوند جهان بود علی بود
تا نقش زمین و زمان بود علی بود
۱ نظر:
روز مباركیه...آقا جون آمرزیده است دوستش دارم...واسطه پیوند تو با این جهانه
ارسال یک نظر