آنیتا: نمیدونم نیکو چرا اینقدر به تو توجه میکنه؟
من: اینم از شانس منه لابد!
آنیتا: اونروز که رفتی داشتم به این فکر میکردم نیکو غروب که میشه دیگه دمر شده... بچهها رو هم تحویل نمیگیره ... اما تا میفهمه تو پشت دری یههو براق میشه ... زور منم بهش نمیرسه ساکتش کنم.
من: فک کنم من تو زندگی قبلیم ماده سگ بودم!
نمیدونم این پدرسگ (فک نکنم نیکو غیر سگ پدری داشته باشه) از چی من خوشش میآید؟ ... آنیتا میگه حتما بوی بدنته! قبلنا شنیده بودم که هر عطری روی هر پوستی یه جور بو داره؛ اما دیگه نمیدونستم بعضی پوستا میتونن سگـا رو تِرن-آن (turn-on) کنن.
این دفه به توصیه مادر آنیتا شلوار کوتاه پوشیدم ... آخه از بس لباسامو هر بار آب میکشیدم ذله شده بودم .... "بذار ببینم این مادرسگ چه غلطی میخواد بکنه؟" .... اما ای کاش اینکارو نکرده بودم ... این بار از ماشین که پیاده شدم نیکو از تو خونه چنان زوزهای کشید که تو دلم گفتم: "نخواستیم بابا، بهتره از همین جا سروته کنم برگردم" ... اما آنیتا که انگار فهمیده بود اوضاع چقد خیطه از همون پشت در صدام کرد که نترس، همه چی میزونه ....
آره همه چیز خیلی میزون بود؛ واسه نیکو البته ... وقتی درو باز کردن با اینکه آزتا گردن نیکو رو گرفته بود، عین اسبِ زورو روی دوتا پاش واستاده بود دستاشو تو آسمون طرف من تکون میداد ... با هر کلکی که بود من خودمو از پشت حفاظ بچهها رسوندم تو آشپزخونه و در رو پشت سر خودم بستم ... ولی مگه ولکن بود؟ ... اومده بود پشت در پنجول میکشید که "بذار من بیام تو!!" آخه سگ هم اینقد وقیح؟
نمیدونم دل بچهها از نالههای نیکو به رحم اومد یا آنیتا خواست یه بار و واسه همیشه این داستان تموم بشه که دیدم لای در آشپزخونه وا شدو و جناب مستطاب نیکو عربزاده (نژاد ایشون تازیه آخه) پریدن بغل حاجیتون ... حالا نلیس کی بلیس! پروپاچه هم که شکرخدا باز! یه دل حسابی داشتن از عزا در میاُوردن ... خدا قسمت کنه!
من خودمو تا اونجا که میشد منقبض کرده بودم .. ولی یواش یواش خودمو ول دادم ... زبونش لامصب عین زبون آفتابپرست کش مییومد ... طوری که دهن مبارکشون بالای زانو بود، نوک زبونشون انگشتا رو میجورید (نگفتم که کفش رویه باز هم خیرسرم پوشیده بودم؟) ... پوست زبونشم زبر بود عینوهو کاغذِ سمباده ... از بالا میرفت پایین، اونجا یه چرخی میزد .. دوباره کشش میداد سربالایی .. و دوباره از-زَ-سر... حالا این وسط صدای نفس-نفس زدنش هم شده بود موزیک متن فیلم ... کلُالاجمعین اهالی خونه هم حلقه زده بودن دور معرکهی ما و با حسرت نیگا میکردن که خوش بحالت؛ کاش مارو اینطوری تفمالی میکرد...
پوست پام ور اومده بود ... خیس و ملتهب ... آنیتا دست اینداخت دور کمر نیکو، اونو کشید به زور عقب .... بچه اول یهخوره مقاومت کرد؛ ولی بعدش راضی شد که جلوی پای ما بشینه رو زمین ... ولی همین جوری میخ شده بود به من...
از اون روز به بعد هر وقت میرفتم خونشون؛ روی دوتا پاش وا میستاد ... دستاشو میزد به سینه من (قدش بیشتر از این کش نمییومد) ... انگار میخواست بزنه به شونهام و بگه: hey buddy! (aka sweetheart!) come on in
من: اینم از شانس منه لابد!
آنیتا: اونروز که رفتی داشتم به این فکر میکردم نیکو غروب که میشه دیگه دمر شده... بچهها رو هم تحویل نمیگیره ... اما تا میفهمه تو پشت دری یههو براق میشه ... زور منم بهش نمیرسه ساکتش کنم.
من: فک کنم من تو زندگی قبلیم ماده سگ بودم!
نمیدونم این پدرسگ (فک نکنم نیکو غیر سگ پدری داشته باشه) از چی من خوشش میآید؟ ... آنیتا میگه حتما بوی بدنته! قبلنا شنیده بودم که هر عطری روی هر پوستی یه جور بو داره؛ اما دیگه نمیدونستم بعضی پوستا میتونن سگـا رو تِرن-آن (turn-on) کنن.
این دفه به توصیه مادر آنیتا شلوار کوتاه پوشیدم ... آخه از بس لباسامو هر بار آب میکشیدم ذله شده بودم .... "بذار ببینم این مادرسگ چه غلطی میخواد بکنه؟" .... اما ای کاش اینکارو نکرده بودم ... این بار از ماشین که پیاده شدم نیکو از تو خونه چنان زوزهای کشید که تو دلم گفتم: "نخواستیم بابا، بهتره از همین جا سروته کنم برگردم" ... اما آنیتا که انگار فهمیده بود اوضاع چقد خیطه از همون پشت در صدام کرد که نترس، همه چی میزونه ....
آره همه چیز خیلی میزون بود؛ واسه نیکو البته ... وقتی درو باز کردن با اینکه آزتا گردن نیکو رو گرفته بود، عین اسبِ زورو روی دوتا پاش واستاده بود دستاشو تو آسمون طرف من تکون میداد ... با هر کلکی که بود من خودمو از پشت حفاظ بچهها رسوندم تو آشپزخونه و در رو پشت سر خودم بستم ... ولی مگه ولکن بود؟ ... اومده بود پشت در پنجول میکشید که "بذار من بیام تو!!" آخه سگ هم اینقد وقیح؟
نمیدونم دل بچهها از نالههای نیکو به رحم اومد یا آنیتا خواست یه بار و واسه همیشه این داستان تموم بشه که دیدم لای در آشپزخونه وا شدو و جناب مستطاب نیکو عربزاده (نژاد ایشون تازیه آخه) پریدن بغل حاجیتون ... حالا نلیس کی بلیس! پروپاچه هم که شکرخدا باز! یه دل حسابی داشتن از عزا در میاُوردن ... خدا قسمت کنه!
من خودمو تا اونجا که میشد منقبض کرده بودم .. ولی یواش یواش خودمو ول دادم ... زبونش لامصب عین زبون آفتابپرست کش مییومد ... طوری که دهن مبارکشون بالای زانو بود، نوک زبونشون انگشتا رو میجورید (نگفتم که کفش رویه باز هم خیرسرم پوشیده بودم؟) ... پوست زبونشم زبر بود عینوهو کاغذِ سمباده ... از بالا میرفت پایین، اونجا یه چرخی میزد .. دوباره کشش میداد سربالایی .. و دوباره از-زَ-سر... حالا این وسط صدای نفس-نفس زدنش هم شده بود موزیک متن فیلم ... کلُالاجمعین اهالی خونه هم حلقه زده بودن دور معرکهی ما و با حسرت نیگا میکردن که خوش بحالت؛ کاش مارو اینطوری تفمالی میکرد...
پوست پام ور اومده بود ... خیس و ملتهب ... آنیتا دست اینداخت دور کمر نیکو، اونو کشید به زور عقب .... بچه اول یهخوره مقاومت کرد؛ ولی بعدش راضی شد که جلوی پای ما بشینه رو زمین ... ولی همین جوری میخ شده بود به من...
از اون روز به بعد هر وقت میرفتم خونشون؛ روی دوتا پاش وا میستاد ... دستاشو میزد به سینه من (قدش بیشتر از این کش نمییومد) ... انگار میخواست بزنه به شونهام و بگه: hey buddy! (aka sweetheart!) come on in
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر