۱۳۸۲ دی ۲۱, یکشنبه

خيلی عجيب است ... چه امشب هتل ويستلر بخوابم .. يا در هتل ونکوور سر خيابان جورجيا .... و چه زير چادر هلال احمر، برايم علی السويه است ... چه پياده تا خانه گز کنم چه سواره هم ... يا شايد خيلي پير شده‌ام و يا اينکه خيلی بچه ام و مميز نشده‌ام هنوز .... خستگي‌های زندگي برايم سخت نيست و در اميد و آرزوی راحتي‌هايش ذوق نميکنم ....

در اين ميان ... با اين همه بم و اين همه منجيل و رودبار و اين همه کازرون و بويين‌ زهرا ... با اسم تو، مهر تو و نزديکي روحمان ذوق ميکنم ... اخمم با ياد تو گشوده ميشود و دلگرم ميشوم که ... زندگي هنوز هم زيباست

هیچ نظری موجود نیست: