۱۳۸۲ دی ۲۱, یکشنبه

گنجينه‌ی آناتِ من

به پير، به پيغمبر نميخواهم که بنالم
فقط ... من دوستِ عـشقم شده‌ام

اگر گلِ من با ديدن من مي‌پلاسـد
يا اگر با بوييـدن من مي‌پژمـرد
نمی‌خواهم حتي در خواب ببـينمش ...
یا ديگر در خيال هم ببوسـمش ...

ای عـشق‌ِ قديـمی مـن!
من خوشـم با خوشـيت
.. زنده‌ام با خيالِ آسوده‌ات

من گربه را دوست دارم .... و زنبور را
ميداني که ...
ولي دلم نمي‌آيد هي از پي‌ات بدوم ...
و قلب شيشه‌ايت را به تپش اندازم
يا که زبانم لال نيشت زنم

ای دوستِ‌ از يادت رفته‌ام!
ديگر به فکرت هم نميرسم
که تو معصومي از گناه ياد‌ِ من
و آسوده‌ای از نفس‌ِ ‌گرم تبدارم

ای گنجينه‌ی بهترين آناتِ من!
ديگر عاشقـت نيستم ...
من تو را دوست دارم ..
آن هم هفت بار ...
همان هفتي که از بي‌نهايت هم بيشتر است
ميداني که...

هیچ نظری موجود نیست: