۱۳۸۳ بهمن ۲۶, دوشنبه

با خودم فکر می‌کردم اگر امروز کسی از برف و سرما و تبعات و قصه‌های آن حرفی نزند از خواص بايد باشد ... چرا که بحث صبحگاهی و تکراری شلوغی خیابان‌ها این يکی دو روز جايش را داده به داستانهای برفکی... که چقدر سرد بود .. و چقدر دست و پا شکسته ... و چه و چه .... خواستم خرق عادتِ خودآگاه کنم و از برف ننويسم حتما .... که ديدم همين توجه به اهميت قضيه و همگانی شدن حديث است که مرا از آن برحذر داشته ... پس حالا که پالانمان چپه شده، بگذار بار دلم را بريزم بر زمين بلکه مثل ابرهای اين چند روزه سبک شود:

ديشب، شب خاطره بود .. از آن شب‌های سرد زمستانی ... شبی که مصادف شده بود با قهر گاز از خانه‌مان و سرمایی که یادم به زور می‌آمد کی آخرين بار يادم کرده بود ... ياد خاطرات بچگی زنده شد که دور کرسی می‌نشستیم .. خانه يخ زده بود و وسيله‌ای برای گرم کردن نداشتیم که به چیزی غیراز گازشهری گردن طاعت خم کند.... از میان آن همه اسباب کرسی و منقل و سیخ و سه‌پايه، فقط پلوپز برقی مانده بود که خانه‌ی خلاصه شده در يک اتاقمان را با قل‌قل آبش گرم کند .. جايم را پیش مادرم انداختم و به ياد ايامِ گذشته‌، روی اسباب قديمی خواب پهن شدم .... شب سختی بود ولی در عين حال خیلی خوش گذشت .... جای تمامی آنهایی که دچار زندگی يکنواخت و کسل‌کننده شده‌اند، حسابی سبز ...

آدميزاد همين است ديگر ... جان می‌کند و برای خودش حريم امن درست می‌کند و در همان محدوده راحت شب را به روز می‌دوزد و دور خودش هی چرخ می‌زند ... اين وسط امنيت و راحتی فراهم شده ولی چیزی که جایش حسابی جیغ می‌کشد که خالی‌ست؛ هیجان است ... هيجان ... هیجانِ نوع دیگر زندگی کردن ... هيجان جور ديگر خوابيدن ... جور دیگر شب را به صبح رساندن .. جور ديگر محبت کردن .. حرف زدن ... بحث و جدل نکردن ... آن حریم امن ساختن می‌خواهد ... ساختن، جدل و حرص و نيرو می‌بلعد... چيزی که ته‌مانده يک عمر بالا پايين شدن باشد:‌ همان چهارديواری امنيت، ارزشمند می‌شود ... برای حفظش کل‌کل می‌کنی ... بحث و جدل می‌کنی .... پاک باخته اگر بودی حرص نمی‌خوردی ... جوش نمی‌زدی ... اين برف که آمد برای خیلی شد مایه اعتراض به فلان دستگاه و بساط .. برای عده‌ای هم شد محک انعطاف ... حد تعلق .... ديدن مرز وابستگی ...

اصلا سختی که می‌آید ... جنگ که می‌شود ... بلا که می‌رسد .. ظرفيت‌های محبت می‌زند بالا ... مصايب در ته همه طيف‌های تار و تيره خود ... درجه‌ی آزادی سبزش بالاست .... حد تعلقش انفجار است ...

برف که آمد ... گاز که رفت ... سختی که رسيد ... شب پرخاطره شد .... صبح که دميد، آفتاب هم نور هم گرما آورد، تازه دوزاريم افتاد که چرا هجران شب است ... که چرا تاريکی مذموم است .. از بس که در پناه نورافکن و بخاری و راحتی لم داده بودم،‌ شب بی‌معنی بود ... شب خودِ صبح بود .. و صبح خودِ شب ... همه بی‌مزه .... همه بی‌معنی .... سرما که رسيد شعر و فهم هم تجلی نو کرد ... صبح اميد شد و شب انتظار ... انتظارِ اميد ... انتظارِ اميد يعنی خودِ اميد خب ... می‌فهمی که؟

هیچ نظری موجود نیست: