۱۳۸۳ شهریور ۱۷, سه‌شنبه

آيا سحر نزديک است؟

دلکش و حاج داوود کريمي رفتند ...

فرقشان در اين بود که يکي ندای زندگي بود و ديگری زندگي يک ندا ...

دو سال پيش بود انگار که خانم دلکش را از نزديک ديدم و خاطرات گرامافون تپاز با صفحه سحر زنده شد ... سحر که از کوه بلند ... جام طلا سر مي‌زنه ... بيا بريم صحرا که دل بهر خدا پر مي‌زنه ...

پانزده سال پيش هم بود که فداکاری يه مشت بچه بي‌توقع و مخلص از صفحه غروب زندگي شد خاطرات محو دوران سخت مردگي ... سحر که از کوه بلند ... جام طلا سر مي‌زنه ... بيا بريم اونجا که دل بهر کسي پر مي‌زنه ....

هیچ نظری موجود نیست: