۱۳۸۳ آبان ۲۹, جمعه

سياه و مشکي

انگار تا تکِ تک نزنم بيرون، چيزی نمي‌بينم ... امروز خُب تک بودم ... خيلي جاها هست برای ديدن ... برای کشف خود ... برای توجه کردن ... گرند کنيون ... آبشار ناياگارا ... کوهپايه نپال همان که مشرف است به اورست ... کنکان مکزيک ... هاوایی ... ولي ... برای من، يکي از ديدني‌ترين تکه‌های زمين ميدان تجريش است ... ميدان تجريش با حواشي آن ... تجريش را دوست دارم ... با راههای بسيار آن به کوه ... با ميان‌بر آن به ظهيرالدوله ... با شيب جعفر‌آباد و کاج‌های کج و کوله .. پرچم‌های سبز طبيعت .... تجريش .. با تکيه‌ها و مساجد قديمي‌اش ... با مسافرکش‌ها و کارگرهای روزمزدش ... با نوشته‌ی روی کيوسک تلفن پای بساط دستفروشي که: "افغاني‌های عزيز از ما خريد کنيد" .... با صدای خراشيده ميوه‌ فروشي قوزی که جيغ مي‌کشيد: "۳۰۰ بخر ... ۳۰۰ بفروش .. کار ملانصرالدينه!" ... تجريش ... با بازار قائم که وصله‌ی ناجور است ... ناجور، ميان آن همه وصله ... وصله‌ی زن‌های چادر-روی-مقعنه‌ی بازار تجريش ... وصله دخترکان مانتوکشي که از فرط فشار، دل و روده‌شان الان است که از دهان بزند بيرون ... وصله‌ی پسرکان زير ابرو برداشته ... وصله‌ی مرد کلاه نمدیِ تسبيح بدست که زير لب مي‌خواند ... وصله‌ی خريداران بازار تجريش و مشتری‌های بازار قائم ... بوی باقالي ... لبوی داغ و قرمز .... بوی شير قل زده .. بوی پيزا تنوری ... پيتزای لقمه ... کجای دنيا اين همه وصله کنار همند؟ ... کجا اين همه قديمي‌ و جديد کنار هم تنيده‌اند؟ ... کجا سنت اينقدر خودش را جفت تجدّد کرده؟ از بازار قائم تا تکيه تجریش فقط يک پيچ فاصله است .. ولي راستش را بخواهي، فاصله مردمي که از کنار هم رد مي‌شوند از اين پيچ هم کمتر است ... مردم خيلي جورواجورند ... ولي فرقشان مشکي ست با سياه ... وگرنه هيچ درختي هم در هيچ جای جهان اين تفاوت آب وهوايي‌ را تاب نمي‌آورد ... وگرنه هيچ حيواني هم اين تغيير را بدون انقراض از سر نگذرانده ... اين شاخصه فرهنگي ماست ... تاب در عين تسليم ... انعطاف در عين حفظ ماهيت ... کله شقي در عين وادادن ... همين است که دهه که مي‌گذرد، سده که طي مي‌شود، سوای تفاوت‌های در شکل، رگه‌های معرف فرهنگي ما هوار مي‌زنند ... هويت فرهنگي ايراني بالاتر از آن است که با کله‌پاچه و مانتوی کشي تهديد يا تحديد شود ... ثقيل‌تر از آن است که باد طريقت‌های نو آن را ببرد ... دشت بي‌آب و علفي‌ست که تا باران نزده،‌ بذرهايش را در دل قايم مي‌کند .... تا روز باران موعود برسد ...

هیچ نظری موجود نیست: