بعضي وقتها از خودم حالم بهم ميخورد:
وقتي که ديدم چشمهای کسي را .... که دو دو ميزد و به گشادی حلقومم شده بود .... و من نپرسيدم چرا .... چه مرگت شده ..... يکي چيزی آن پايين شکست
وقتي که ديدم آن صورت تکيدهای را .... که زرد و سياه و آبي شده بود .... و بيخيالي طي کردم .... يکي چيزی آن پايين شکست
آن موقع که وجودم ... حرفم ... حرکتم .... يادم ... برايت اميد بود و راهگشا و من حرفم را خوردم ... و حرکتم را وقف بيهودهترينها کردم ... و يادم را بردم از يادت .... يکي چيزی آن پايين شکست
وقتي شنيدم که ديگری به خاطر کمي پول از ادامه درس باز مانده .... و دست به جيب نشدم .... يکي چيزی آن پايين شکست
وقتي قايق را بر دريا نقش زدی ... و آن را تصوير نامهات کردی ... باز .... يکي چيزی آن پايين شکست
۱۳۸۳ شهریور ۲۰, جمعه
در ۱۳:۳۷
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر