۱۳۸۳ شهریور ۲۰, جمعه

بعضي وقتها از خودم حالم بهم مي‌خورد:

وقتي که ديدم چشمهای کسي را .... که دو دو مي‌زد و به گشادی حلقومم شده بود .... و من نپرسيدم چرا .... چه مرگت شده ..... يکي‌ چيزی آن پايين شکست

وقتي که ديدم آن صورت تکيده‌ای را .... که زرد و سياه و آبي‌ شده بود .... و بي‌خيالي طي کردم .... يکي‌ چيزی آن پايين شکست

آن موقع که وجودم ... حرفم ... حرکتم .... يادم ... برايت اميد بود و راهگشا و من حرفم را خوردم ... و حرکتم را وقف بي‌هوده‌ترين‌ها کردم ... و يادم را بردم از يادت .... يکي‌ چيزی آن پايين شکست

وقتي‌ شنيدم که ديگری به خاطر کمي‌ پول از ادامه درس باز مانده‌ .... و دست به جيب نشدم .... يکي‌ چيزی آن پايين شکست

وقتي قايق را بر دريا نقش زدی ... و آن را تصوير نامه‌ات کردی ... باز .... يکي‌ چيزی آن پايين شکست

هیچ نظری موجود نیست: