۱۳۸۵ تیر ۱۷, شنبه

مهاجرت همه اینها بود ولی مهاجرت اینها نبود .. مهاجرت برای من هرروزش نو بود ... خودم را هرروز یک بار دیگر کشف می‌کردم .. ابعاد خودم را .. عین نوزادی که دستهایش را ناباورانه جلوی چشمانش می‌گیرد و تکان می‌دهد ...که این چیست؟ دست من؟ به چه کار می‌آید؟ ابعادش چیست؟ و صاحبش کیست؟ در امتداد آن دست می‌رسی به خودت؟ دیگران را نمی‌دانم ولی مهاجرت مرا به خودم معرفی کرد ... باهم آشنا شدیم و دوست و آخرش عاشق هم .. که تا عاشق خودت نشوی عشق را نشناخته‌ای هنوز .. آن من که در تهران ترکش کردم از روز نخست حتی قبل از تولدش تکلیفش معلوم که فرزند کیست ... خاله و عمو و دایی و عمه‌اش کیانند ... در چه طبقه‌ایست و با چه کسان دوست و همدم خواهد شد ... یک دوجین آدم بودند که قربان صدقه‌ات می‌رفتند .. روی عیب‌هایت سرپوش می‌گذاشتند و تو را صمیمانه دوست داشتند .. تو عضوی از قبیله بودی گرچه سالهاست که دیگر طایفه و قبیله‌ای نیست ... برای قدمهایی که برمی‌داشتی .. رشته‌ای که انتخاب می‌کردی ... کاری که برمی‌گزیدی ... قوم و قبیله‌ات یک نقش پررنگ داشتند که گاهی خوش نقش بود و گاهی هم بدریخت و زننده ...

از حریم امن موطن که پا بیرون می‌گذاری دیگر خودتی و خودت ... نه عمویت سفارشت را خواهد کرد نه برادرت جورت را خواهد کشید .. و نه دیگر دوستی داری که از وقت و حس و حالش برایت مایه بگذارد .. و این همان قسمت سخت و در عین حال دوست‌داشتنی مهاجرت برایم بود ... نه تنها می‌بایستی خود را وفق دهی با محیط جدید ... که باید حداقل‌های عاطفی را برای خودت فراهم کنی .. برای کسی مانند من دوست صمیمی یکی از همان حداقل‌هاست .. حال دیگر نوبه بازیگری ماست ... حالا فقط و فقط به اتکای خودِ وجودیت می‌توانی یارگیری ‌کنی، دوست بداری .. و دوست داشته ‌شوی ... مهاجرت دوره‌ی تکمیلی خودآگاهی‌ست ... مهاجرت آیینه تمام قد گوهر ماست...

۱ نظر:

Banafsheh گفت...

دقیقا همینه که گفتین!