۱۳۸۵ تیر ۳۰, جمعه

برای جنگ ۳۳ روزه

دنیا ...
ای عشق رویایی من:
آن روز ...
صبح زیبای تابستان
که در پیاده‌رویی آفتاب رو
روی صندلی کوچکی لم داده بودی ...
و روزنامه‌ات را چون عزیزی در دست می‌فشردی
گاهی جرعه‌ای از قهوه سیاه می‌نوشیدی
و گاهی پکی به سیگار خوشبویت می‌زدی
همان دم ...
مرا عاشق خود ساختی...

از آن روز ..
هر روز عشق، با تو بارورتر می‌شد
عشق تو مرا هر روز به آن کافه زیبا می‌کشاند
تا رأس ساعت ۷ جای خالیت را پر کنم

سالها چنین گذشت و من با یاد تو
و عشق به:
پک‌های سیگارت ...
و کام‌هایت از قهوه‌ی سیاه ...
روزهایم را به شب می‌سپردم ...
تا صبح؛ به امید دیدار ساعت ۷ باز زنده شوم


امروز اما جای خالیت پر بود
و چه ساده عشق من به تو پژمرد

کاش بودی اما ....
تا تورا به صبحانه‌ای متفاوت مهمان کنم
نه در کمرکش آن خیابان گم شده در افق
که بر بالکن آفتاب روی خانه‌مان
مشرف به خرابه‌های جنگ‌
که نان و پنیرت بوی خاک بگیرند
و گسی مرگ را با قهوه تلخت مزه کنی

روزنامه‌ای برایت می‌خریدم... تا ورق بزنی
و نگاهت را از خرابه‌های جنگ‌مان بدزدی

همچون دود سیگار
از لابلای ورق‌های تا خورده روزنامه‌ات می‌پیچیدم
و از چاک یقه نیمه بازت روی سینه و بازوانت پهن می‌شدم
تو را سراسر از بوی خود می‌پوشاندم
از گردنت بالا می‌رفتم
دور لبانت و بینی خوش تراشت می‌چرخیدم
به گوشهای زیبایت می‌رسیدم
و در جانت نجوا می‌کردم:
"محبوب من ...
من تو را بدون جنگ دوست دارم"

هیچ نظری موجود نیست: