۱۳۸۵ تیر ۲۴, شنبه




طائر الميلاد

نه! قرار این نبود .. به پوستم نگاه کن ... رنگ چشمانم را ببین ... من باید آن سوی مدیترانه دنیا می‌آمدم ... نمی‌دانم کدام لک‌لک بی‌سوادی بود که نشانی خانه‌ی پدر و مادر جوان مرا در مرز آلمان و سویس با این خانه‌ی مخروبه در مرز لبنان و اسرائیل اشتباهی گرفت ..لک‌لک بی‌شعور! حداقل وقتی دختری را به منقار گرفته‌ای بیشتر دقت کن .. اگر یک پسر بودم شاید بزرگ‌تر که می‌شدم راه خانه‌یی دیگر را در پیش می‌گرفتم؛ اما انتخاب برای دختر عرب آسان نیست... از همان روز اول حماقت لک‌لک بی‌سواد کار دستم داد .. رنگ و رخم نه به مادر فلسطینی‌ام شبیه بود نه به پدر لبنانی‌ام ... پدر با دیدن من، چشم غره رفت ولی توجیه مادرش که دایی مادربزرگ هم چشم آبی و بور بوده، کمی او را آرام کرد .. شاید هم چاره‌ای جز قبول نداشت ...البته هیچگاه پدر نتوانست مرا مانند برادری که ۳ سال به دنیا آمد دوست بدارد.. پسری کنعانی با صورتی گندمگون و موهایی کمی مجعد ... مادر اما درست مثل مادر سویسی‌ام دوستم داشت ... من که خودم را برای یادگیری آلمانی و فرانسه و ایتالیایی و صرف افعال لاتین آماده کرده بودم دیگر بجای "Mutter" آنکه مرا در آغوش می‌فشرد صدا می‌کردم "اُمی" ... خب گرچه اوضاع زندگی شبیه آن سوی آبها نیست اما خانه‌ی من اینجاست ... اگر به نشانی اولیه فرستاده می‌شدم فقط شب سال نو و یکی دوبار دیگر فرصت می‌شد از آتش‌بازی در شب لذت ببرم ... در عوض اینجا هر شب آسمان نورباران است ...هر شب شب سال نوست ... اگر آنجا صدایم در جیغ و شادی مردم سر ساعت ۱۲ اولین شب ژانویه گم می‌شد؛ در خانه و همسایگی ما اینجا هر شب صدای جیغ‌ و فریاد بلند است ... خیلی دوست داشتم از آنکه مرا به این خانه فرستاد سراغ خواهرخوانده عربم را در سویس می‌گرفتم ... می‌خواستم بدانم آنقدر که من به فکر او هستم و یادش می‌کنم او هم به یاد من هست؟

هیچ نظری موجود نیست: