۱۳۸۵ مهر ۳, دوشنبه

- حسام جان ... پسرم بلند شو! باز دیر می‌رسی‌ها!
- ماشالله عزیز جون!‌ تو که از فرمانده گردان سخگیرتری که!
- پاشو پسرم؛ رفتم برات نون تازه خریدم اول صبی؛ یخ می‌کنه از دهن می‌یوفته.

آفتاب هنوز پهن نشده بود توی ایوان خانه کلنگی که حسام دم‌پایی‌ها را نصف‌ونیمه به پا کشید و از پله‌های آجری و نم‌زده ایوان خودش را به حیاط خیس بارون زده دم صبح رسوند .. لابلای گلدون‌های دور حوض کنار شیر آب یه پاشو گذاشت روی سکوی آبی فیروزه‌ای حوض و یه کف دست آب پاشید به صورتش.

دیشب دیروقت رسیده بود خونه ... بعد از ۹۵ روز اومده بود مرخصی. شب که رسیده بود ازترس اینکه به صدای در عزیز از خواب بیدارشه خودشو کشیده بود رو سینه دیوارو پریده بود تو حیاط...

- عزیز جون قربون اون خواب سبکت بره احسان .. نذاشتم بخوابی‌آ
مادر هیچ نمی‌گوید ولی احسان‌ می‌داند که مادر صبح زودتر صدایش کرده به عشق دیدن بیشترش.

- احسان جون به سلامتی چندروز ننه پیش ما می‌مونی؟

احسان شرمنده با صدایی که سختی می‌شود شنید می‌نالد:
- عزیز جون بچه‌ها فردا می‌یان دنبالم
- به سلامتی انشالله

سفره صبحانه پهن شده .. نان سنگک تازه بویش ایوان را برداشته ..
- به به ... چه ضیافت شاهانه‌ای عزیز جون!
- مگه تو منطقه نون و پنیر هم گیرتون نمی‌یاد؟
- چرا که نمی‌یاد ... ولی اینطوری با عزیز شاهانه‌اس...
- احسان!‌ دیشب قبل از اینکه بیایی چشمم گرم شده بود خوابتو دیدم
- خیره ایشالا .. چی دیدی عزیز؟
- اومد نداره مادر .. آدم باید خوابشو به آب روون بگه اول
- خب به من بگو دیگه .. منم مثل آب روون یه جا بند نمی‌شم

و عزیز به خودش دلداری می‌داد که خواب زن چپ است ... و احسانش را دوباره صحیح و سالم باز خواهد یافت ... دلش می‌خواست حالا که خوابش تعبیر نشده و احسان در کنارش است او را در آغوش بگیرد و در کنار همان سفره بنالد "مادر جان دیگر نرو!‌ همین جا بمان!‌ تو بیشتر از سهم خودت رفته‌ای! مگر من مادر نباید راضی باشم؟‌ اینبار نمی‌گذارم بروی .. آرزو دارم عروسیت را ببینم" عزیز اما اینها را نه آن روز گفت نه هیچ روز دیگری تا به امروز که احسان ۲۲ سال است که ۲۲ ساله مانده .. همانطور زیبا و جوان ... نه یک تار مویش سفید شده؛‌ نه هیچ چروکی بر صورتش افتاده

احسان برای عزیز ۲۲ سال است که صبح‌ها از توی ایوان دم‌پایی را نصفه نیمه به پا می‌کشد و کنار شیر حوض چند کف دست آب به صورتش می‌ریزد ... احسان ۲۲ سال است که می‌خواهد ترم بعد برگردد سرکلاس دانشگاه و درس نیمه‌کاره‌اش را تمام کند تا عزیز برود خانه مش‌فتح‌الله، مریم را برایش خواستگاری کند ...

عزیز این جمعه هم که هوا و گرگ و میش بود خودش را رساند بالای سر احسان .. دبه‌اش را از آب پرکرد ... چند کف دست آب روی سنگ احسان ریخت و با دستانش سرتا پای پسرجوانش را شست.

هیچ نظری موجود نیست: