۱۳۸۵ شهریور ۲۷, دوشنبه

گرچه پاییز نیامده هنوز ... و تا شب یلدا شاید که شبهای تاری مثل چهارشنبه کم نباشند ... ولی چه باک که هوا بس طربناک شده .. و زمین و آسمان سر آشتی با ساکنین این تکه شلوغ و داغ زمین دارند انگار... مستی که بیاید همه چیز دیگر جور می‌شود .. دیگر کمی‌ها و بدی‌ها زجرت نمی‌دهند ... پستی‌ها را نمی‌بینی ... به ساعت‌های غم‌دار زندگی‌یت پوزخند می‌زنی ...

و به یاد می‌آوری چند باره که انسان در این دنیا یک نیاز بیش ندارد که اگر آن یکی حاصل شود مابقی از اعتبار خواستن و تمنا ساقط‌‌ ند دیگر .. و چه رویایی‌ست که انسان عاشق باشد و دیوانه .. و مست ... و خراب ... و ببیند .. و نخواهد ... و خواسته شود ... و زکات عمرش که می‌رود هم‌دمی باشد و مهربانی ... و سبکی ... آه سبکی زندگی! کجایی که عده‌ای تورا دورجهان می‌جورند .. و گروهی تو را از صبح تا شام در بازار سراغ می‌گیرند ... و چه عمرهای عزیز که آسان از کف می‌روند در گیجی رسیدن به تو...

دلم هوای یلدا کرده .. گرچه یلدا نزدیک نیست ... دلم هوای آن صدای نفس‌کشیدی را کرده که هوا را استادانه با جان و دل ... و به نرمی و سبکی فرو می‌دهد... از آنها که خواننده میان دو بیت نفس می‌گیرد و خود می‌شود یک پرده ... سببی از اسباب موسیقی ..

دلم هوای یلدا کرده ... گرچه یلدا نزدیک نیست .. اما از شبِ یلدای نیامده، به من نزدیک‌تر است.. امشب شب قدر پاییزست ... گرچه پاییز لوند با ناز و ادایش هنوز در راه مانده است ...

با همه دوری‌یم اما من امشب به پاییز ... من به یلدا رسیده‌ام.

هیچ نظری موجود نیست: