۱۳۸۵ فروردین ۱۹, شنبه

ونکوور

گرچه کوتاه بود عمر سفر اما دیدار بعضی غنیمتی بود بعد از این همه سال ...

خیابان‌ها همان بودند اما شلوغ‌‌تر و پر جنب و جوش‌تر ... آدمها یک کمی پیرتر اما در عوض خیلی جاافتاده‌تر و سرحال‌‌‌تر ... زندگی بیشتر از پیش بر وفق مراد بود ... کمی فربه‌تر بودند و کمی شادتر ... یکی درسش تمام شده بود و سرش به کاری که دوست داشت گرم بود ... و آن یکی با دختر گلش روزهای تعطیل ساعات فراغت می‌گذراند .. بعضی کسب و کارشان رونق گرفته بود ... و بعضی در کاری که داشتند صاحب حق آب و گل شده بودند ... دیگر کسی "نو" و تازه از آب گرفته نبود ... همه دیگر اینجایی بودند ...

گرچه در ظاهر تفاوت را می‌دیدی ولی در باطن روح قدیمی هنوز جاری‌ست که اگر نبود این همه صفا هم نبود ... لازم نبود مثل گروه‌های کاری روزی ده-پانزده نفر را ببینم ... نهار با کسی باشم و تا وقت شام نشده شهر را دو دور چرخیده باشم ...

سالها پیش که برای بار اول به ایران برگشته بودم با پانزده کیلو کم شدن وزنم، مادرم به شک افتاده بود که پسرک به چه معتاد شده ... در عوض این بار که در عرض ده روز سه کیلو تپل‌تر شده بودم، خیالش راحت شد که اعتیاد به در و دیوار پس‌کوچه‌های قدیمی تهران این بار دیگر حتما زایل شده است ...

هنوز هم هیچ‌ جای دیگر ندیده‌ام که این همه برگ و گل و سبزه و گیاه در بدنه شهر تنیده باشد ... هیچ کجا ندیده‌ام که خیابان اصلی شهر راست از میان جنگلی پر درخت و از بالای ارتفاع هفتاد متری اقیانوس به جزیره‌ای سرسبز برسد ... هیچ جای دیگر نبوده‌ام که محبت‌های تابیده بر تو جبرانی باشد برای روزهای پربارش و کم آفتابی‌ش ... هیج جای دیگر هم نبوده که هم خودت پاستا با سس آلفردو خورده باشی؛ هم کتونی و شلوارت ...

۱ نظر:

ناشناس گفت...

Nice. But as short as the trip.