۱۳۸۵ آبان ۲۲, دوشنبه

کسی پانزده بز نزد چوپانی به امانت گذاشته بود تا به حج برود ... آن موقع‌ها رسم بود که مال‌هایشان را در صحرا پیش چوپان‌های امین می‌گذاشتند و مزد چوپانی‌شان را از پشم و کره‌ و بره‌های هر ساله می‌پرداختند... الغرض صاحب ۱۵ بز بعد از مراجعت از حج کارهای دیگری برایش پیش آمد و نتوانست تا دو سال به چوپان سر بزند... بعد از دو سال خوشحال و خندان که الان دیگر گله‌ای بز و کلی پول حاصل از فروش محصولات ساله آنها تحویل خواهد گرفت راهی دامنه کوهی که چوپان ساکنش بود شد ....

زن چوپان که مرد را دید گریه‌ای کرد و گفت که چوپان مدتی‌است کور شده است.. مرد با ترس و لرز وارد چادر شد و کنار دست چوپان که چشمانش را بسته بود نشست ... چوپان گفت:
تو حاج رمضانی؟
صاحب همان ۱۵ بُزانی؟

من شنیدم که در سفر حج مُردانی [مرده‌ای]
از بس گریه کردم شدم کورانی [کور شدم]
برای خیرات پنج‌تاشو دادم به قربانی

بعد شنیدم که نه! زندانی [زنده‌ای]
پنج ‌تای دیگه دادم به مژدگانی

سال بعد نیامدی گفتم شاید مُردانی ... شاید زندانی
سه‌تاشو دادم به قربانی!
دوتاشو دادم به مژدگانی!

در این موقع چوپان چشمش را باز کرد و مچ دست مرد را سفت گرفت و گفت:
حالا کجا درمیری؟
من ماندم و این چشم کور و تو و مزد چوپانی!

هیچ نظری موجود نیست: