استانبول ایاصوفیه و مسجد کبود نیست ... استانبول اسماعیل و احمد هم هست .. برف و کوران و سرما یک روز هست، یک روز نیست .. بهار و زمستان میآیند و میروند ... بازهم سبزی میروید از دل سیاه زمین ... بازهم باسفروس معیادگاه میشود ... باز هم باد گرم مدیترانه تا به قلب تیره دریای سیاه میریزد ... باز هم از لای جدار دیوارهای دوهزارساله گرد شهر، علف سر بلند میکند ... آن روز بازهم احمد هست ... اسماعیل هست ... باز هم چهره مسیح از بالای محراب سن-سوفیا بر سنگفرش شبستان ایاصوفیه میدرخشد .. بازهم مریم نوزاد را بربالای دست میبرد .. بازهم شهر نیمه شرقی را از لابلای نقاشیهای رنگی شیشههای آفتابرو نشانش میدهد .... بازهم سخنورترین نوزاد نیمههای شرقی و غربی لبخند میزند ...
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۲ نظر:
sok sok
I wish those days could come soon.
ارسال یک نظر