هزار سال است که باور نکردهام چه ميگويم...
ــــــــــ
حجرات-۱۳
محبوب من سلام!
يلدای من سلام!
در ۰۱:۳۵ 0 نظر از جنس: احوالات ما
در ۰۱:۴۴ 0 نظر از جنس: احوالات ما, عینک
در ۲۳:۵۱ 0 نظر از جنس: قصههای آقاجون
در ۲۲:۴۰ 0 نظر از جنس: احوالات ما
مرتبه نخست به آلماني
که ميگويد که روزها باهم برابرند؟
من در يکشنبهای* او را يافتم
.. و در دوشنبهای او را گم کردم ..
هر دوشنبه که فرا ميرسيد .. آرزو ميکردم
که جهان در همان يکشنبه به پايان آمده بود...
و خورشيد ديگر روشني بخش دوشنبه نميگشت
اما خورشيد از عشق من عظيمتر است
که اگر قرار بر شنيدن سخن عاشقان داشت ...
.... خيلي سال پيش مرگش فرا رسيده بود
عشق من رفته است
اما خورشيد من همچنان ميتابد
خورشيد همچنان ميدرخشد:
... که روزها در پي آن آیند
روزهايي:
.... که در آن عشاق جوان ملاقات کنند
و شکرگزار باشند که:
... هنوز خورشيد هست
... و هنوز روز يکشنبهای هست ...
ــــــــ
* يکشنبه روز خورشيد
در ۰۱:۱۴ 0 نظر از جنس: احوالات ما
در ۲۳:۵۰ 0 نظر از جنس: احوالات ما
در ۰۱:۵۳ 0 نظر از جنس: قصههای آقاجون
در ۲۲:۵۳ 0 نظر از جنس: قصههای آقاجون
در ۰۱:۱۳ 0 نظر از جنس: احوالات ما
سلام پرهام جان
عاشق شدی که؟ ... عاشق چطوری معشوقشو ميبينه؟ ... اصلا چيزی غير اون ميتونه ببينه؟ ... مگه نه اينکه عاشق عيبهای معشوقو نميبينه؟ اونم تو رو اين ريختي دوست داره ... تکليف اون که با تو معلومه ... تو اگر دلت خواست ميتوني تکليف داشته باشي ... ميتونييم نداشته باشي ...
کسي هم غلط ميکنه توی کار تو و اون دخالت کنه ... مفهومه؟
امضاء - رفيقت
بعدشم ... فک کردی که چي؟ که من خرم ميره؟ ... خودمم همينجوری تک ماده کردم
گاو خوني
دلم ميخواد ترياکو ترکش کنم
برم لب رودخونه ورزش کنم
بعدازظرا چارباغو گردش کنم
دلم ميخواد ستاره بارون بشم
يار بگيرم .... ليلي و مجنون بشم
وگرنه غمباد بگيرم ... رطيل کاشون بشم
دلم ميخواد، دلِ تو منرو ببره به صحرا
اونجا که خورشيد ميدمه به دنيا
دلم ميخواد نفله و نازت بشم ...
خفه بشم ...زر نزنم .. خورده و خاکت بشم
دلم ميخواد ترياکو ترکش کنم
صبا برم رودخونه ورزش کنم
بعدازظرا چارباغو گردش کنم
من خوشبختانه سطح دسترسیام به شبکههای تلويزيوني محدود به دارقوزآبات سفلي خودمان است، آن هم با کلي برفک و اعوجاج تصوير ... ولي بر اساس شنيده هايم در باره استاد هخا، به خودباوری مضاعف رسيدهام ...اگر ايشان اينقدر محبوب شده پس من با اين همه کمالات - که هم جوانترم، هم خوشتيپترم ...تازه وبلاگ هم دارم (: - به راحتي ميتوانم يک ميليون سرباز جمع کنم ... بد نيست داشته باشم، لازم ميشود برای روز مبادا
گزارش هفتگي
جمعه
- روز اول ..
شنبه
- روز دوم ....
- دختر هم خوب است
آندره داشت توضيح ميداد که فرانسویها از آنجا که با ادب تشريف دارند به جای اينکه بگويند فلاني زشتتر است ميگويند فلاني کمتر خوشگل است ... من هم گفتم هيچ ملتي مثل ما مبادی آداب!! نيست به جای آن همه منفي-در-منفي که ميشود مثبت؛ راحت و تميز و ساده و پوست کنده ميگوييم: فلاني "هم" خوشگل است ...
يکشنبه
- روز سوم ....
- داخل اتاق تاريک نشستهای ... با گوشي داری حرفهای آن طرف آيينه را ميشنوی... طرف تو را نميبيند ... جواب را (هر چه که باشد) اين طرف يک گله نشستهاند و مينويسند .. دربارهاش بحث ميکنند .. سئوالهای جديد طرح ميکنند .. هر حرکتش زير نظر است ... درست روبروی من نشسته ... من را نميبيند .. نميدانم ميداند که نديدن او دليل بر نبودن من و نديدن اين هفت-هشت نفر اين طرف نيست ... وقتي مصاحبه کننده از اتاق بيرون ميرود ... او تنها ميشود ... دل توی دلم نيست ... ميترسم نکند به خيال اينکه تنهاست و در نظر نيست کار ناجوری بکند ... برايش ميترسم .. برای خودم هم ميترسم .. همه در محضرِ نظريم ... همه
دوشنبه
- کاسب حبيب خداست
قربان همان کاسبهای کلاش و پدر سوخته .. چون از اول حساب کارت معلوم است .... با يک کاسب طرف هستي ... گربه برای رضای خدا موش نميگيرد ... کاسب بايد کاسبي کند ... کاسب متخلق که ديگر حسابش جداست ... وقتي ميبيني نویسنده کاسب شده ... مهندس کاسب شده .... جراح کاسب شده ... معلم و مدير کاسب شدهاند ... دندانپزشک از اطميناني که بواسطه منزلت اجتماعي به او ميشود سوء استفاده ميکند و کاسب شده .... بايد گفت خدا پدر کاسبهای ما را بيامرزد که از اول ميداني تکليفت چيست
سهشنبه
- ۸۱۲
- i am proud of what i am
چهارشنبه
- without internet we are prone to fade
علم: بسته به اين که محصول نهايي چه مشخصاتي داشته باشد، يک موتور سواری برقي ميتواند از ۵۴ قطعات منفصله الکتريکي و ۱۸۸ قطعه مکانيکي تشکيل شود
فلسفه: بسته به اين که چه کسي را ترک موتور خود سوار کنيد، گردش با موتور ميتواند خوش يا بد بگذرد
عرفان: بسته به اين که چقدر باز باشيد، همان بد گذشتن ميتواند به درک بهتر خوشيها منجر شود
با دو شب تأخير
پسپريشب ... پريشب ... ديشب .... امشب ... همه جشن بود و مهماني ... آخری به نيت عبدی بود ... با نعمت و حميد و خيليهای ديگر يال-لي رفتيم ... حيف فقط سرنا و دهل نبود ... حيف که عمه رقيه .... حيف که عمو اسماعيل و عمو ابراهيم و عمه سکينه هم نبودند ... برای همين هم به نيابت آنها هم که شده قر در کمر شديم .... خوشبخت شوند الهي
بعضي وقتها از خودم حالم بهم ميخورد:
وقتي که ديدم چشمهای کسي را .... که دو دو ميزد و به گشادی حلقومم شده بود .... و من نپرسيدم چرا .... چه مرگت شده ..... يکي چيزی آن پايين شکست
وقتي که ديدم آن صورت تکيدهای را .... که زرد و سياه و آبي شده بود .... و بيخيالي طي کردم .... يکي چيزی آن پايين شکست
آن موقع که وجودم ... حرفم ... حرکتم .... يادم ... برايت اميد بود و راهگشا و من حرفم را خوردم ... و حرکتم را وقف بيهودهترينها کردم ... و يادم را بردم از يادت .... يکي چيزی آن پايين شکست
وقتي شنيدم که ديگری به خاطر کمي پول از ادامه درس باز مانده .... و دست به جيب نشدم .... يکي چيزی آن پايين شکست
وقتي قايق را بر دريا نقش زدی ... و آن را تصوير نامهات کردی ... باز .... يکي چيزی آن پايين شکست
آيا سحر نزديک است؟
دلکش و حاج داوود کريمي رفتند ...
فرقشان در اين بود که يکي ندای زندگي بود و ديگری زندگي يک ندا ...
دو سال پيش بود انگار که خانم دلکش را از نزديک ديدم و خاطرات گرامافون تپاز با صفحه سحر زنده شد ... سحر که از کوه بلند ... جام طلا سر ميزنه ... بيا بريم صحرا که دل بهر خدا پر ميزنه ...
پانزده سال پيش هم بود که فداکاری يه مشت بچه بيتوقع و مخلص از صفحه غروب زندگي شد خاطرات محو دوران سخت مردگي ... سحر که از کوه بلند ... جام طلا سر ميزنه ... بيا بريم اونجا که دل بهر کسي پر ميزنه ....
اصولا من دوست دارم وقتي چيزی از تب و تاب افتاد دربارهاش بنويسم ... اين فاصلهگيری سبب رعايت بهتر عدالت ميشود ... هم طرفداران و هم مخالفان از شور روز نخست ميافتند ... هم خودت حرفت را چهار بار نشخوار کردهای ...
خيلي چيزها اين چند وقته پيش آمده .... حالا که از شدت داغي و حدّت توجه گذشته دوست دارم نکاتي را برای خودم به يادگاری در اينجا مرور کنم. اتفاقا مشکل عمده اين است که وقتي موضوعي بيش از حد مورد توجه واقع ميشود ديگر نميتوان به راحتي از کمند خودسانسوری بدر آمد و بدون توجه به قداست ساختگي قضيه آنرا وارسي کرد ... ولي ديرتر ديگر حس و حالش هم نيست که بنويسمش ... چون تنور از نفس افتاده و من هم خب .. پرورده همين عاداتم ...
بدترين قضاوت را در باره رضازاده از مهندسي شنيدم که ميگفت اين کار از الاغ هم برميآيد ... و فلاني با ۴۰ کيلو فاضلاب داخل شکمش کار مهمي نکرده است ... ميگفت جای اين همه استقبال روز ورودش، بايد فرش قرمز جلوی پای برندگان المپياد علمي بيندازند .... من گفتم که رضازاده برای زور بازو شهرت پيدا نکرده ... که اگر چنين بود عبدالله موحد با آن همه مدال طلای المپيک و جهاني امروز ميبايستي خوشنامتر از غلامرضا تختي باشد .. آنچه که رضازاده را عزيز ميکند اين است که ده ميليون دلار پيشنهادی وسوسهاش نميکند .... و اينکه به هر چه که هست افتخار دارد ... همان بچههای المپيادی که نور چشم همه ما هم هستند ....عموما چند هزارم غيرت رضازادهها را دارند؟ ... از آنجا که اغلب عازمين به خارج از گروه فني مهندسي هستند به راحتي ميتوان با مقدار پول و امکاناتی که راضي ميشوند پشت سرشان را هم نگاه نکنند مدلسازی کرد ... نسبت ساده رياضي ... بچههای نخبه ايراني که ميخواهند مادر را برای رفتن به ينگه دنيا راضي کنند مگر جز از اين حربه استفاده ميکنند که تحصيلات عاليه فقط فلان جا مهياست؟... راست هم ميگويند ... ولي چند نفر از همين بچهها بعد از گرفتن هرچه مدرک که توانستند، اگر کار علمي در شأن خود پيدا نکردند، برميگردند ايران؟ ... خوب چه فرقي دارد؟ رضازاده خودش را به هشت ميليارد تومان نميفروشد ... در حاليکه اغلب دوستان تحصيلکرده با يک دهم اين مبلغ هم، کله پا ميشوند ... بعضي بهانه ميآورند که همه ملاک پول نيست و امکان رشد و بالندگي در آن سر دنياست که مهياست ... باز هم راست ميگويند ... ولي همين فرض مگر برای رضازادهها مصداق ندارد؟ ... اصالت در علم است ... نه در عالم ... نميشود باينری هرچه خوبيست به علم و عالم نسبت بدهيم و هر چه پستيست به زور و بازو ...
شادی و اميدی که رضازاده در بچههای ايراني زنده کرد کمتر از بردن جايزه نوبل نبود ... خدارا شکر که نمونه عيني آن دم دستمان است من باب مقايسه ...
حالا ... هر کس راه خودش را ميرود ... عيسي به دين خود ... موسي به دين خود .. ولي توقع نداشته باشيد همه در حافظه تاريخي يک ملت به نيکي باقي بمانند ..
۴ - ۶ - ۶ ۴
ساعت ده و بيست دقيقه صبح روز يکشنبه چهارم شهريور سال يکهزار و سيصد و چهل و شش خورشيدی در اتاق پايينِ کاشي شماره ۷۷ کوچه شارعي انتهای شاهپور با کمک خديجه خانم قابله از مادر بند نافم جدا شد.
گرچه برادر بزرگتر و خواهر کوچکترم هر دو در بيمارستان بدنيا آمدند ... اما انگار قرار بود از همان ابتدا من چيزی از سنت تا به ابد به يادگار داشته باشم: زخمِ تيغ ... در هر چيز سّری است ...
حالا هر سال اين لحظه که برسد ... و اگر دم دست باشم، مادرم با دست راستش کامم را با نبات شيرين ميکند و با مهرش جانم را ... (همين آن که مينويسم تکه نبات در دهانم مثل ماهي بالا و پايين ميجهد ...)
در خانه ما هم رونق است هم صفا
هم روغن ... هم همه چيز
چه بگويم از حالاتي که پس از ديدن سريالهای تلويزيوني به انسان دست ميدهد ...آه .... که قلم قاصر است ... ولي به هر حال زبان شاکر را که ازمان نگرفتهاند:
خدايا! تو را شکر ميگزارم که مرا بيچيز و ندار آفريدی ... چرا که هرچه مرض و درد جسمي و روحي است فقط و فقط مخصوص اغنياست ... خدايا تو را صد کرور شکر ميکنم که اگر پول ندارم در عوض فراموشي هم ندارم ... برادر زني هم ندارم که بخواهد بخاطر جيفه دنيا مرا کله پا کند .. دامادی هم ندارم که به پول من چشم داشته باشد و فرزندش را برای تلکه کردن من بدزدد .. خدايا چه خوب شد که من پول ندارم در عوض اينقدر بداخلاق و بدذات و بددهن نيستم ... و اينقدر بچههايم دنبال مواد و شعر نو و هزار چرت و پرت ديگر نيستند ... بچههای من اگر کار ندارند، حداقل تو روی پدرشان عين وزغ صاف هم نگاه نميکنند ... و عين بچه پولدارهای مزلف سرنگي و قرصي نشدهاند ... تازه اين مقداری از فساد آنهاست که تلويزيونِ عزيز به جهت رعايت حرمت خانواده ميتواند به خوردمان بدهد ... وگرنه که ... بماند ... ختم کلام اينکه: خدايا! بخاطر نويسندگان و برنامهسازاني چنين متعصب تو را سپاس ميگويم که اگر در اين مملکت عرضه پيشرفت نداريم، حداقل باخبر شدهايم که نداری چيز خيلي خوبي است و انشالله در آن دنيا جبران ميشود ....
در ۲۳:۴۳ 0 نظر از جنس: احوالات ما
در ۰۲:۲۹ 0 نظر از جنس: احوالات ما
در ۱۵:۱۳ 0 نظر از جنس: احوالات ما, قصههای آقاجون
در ۰۲:۰۱ 0 نظر از جنس: احوالات ما
در ۰۱:۴۶ 0 نظر از جنس: احوالات ما
دو نکته نه چندان بيربط
۱.
زماني بود که همه ميگفتند: با توجه به سني که داری (considering your age) چقدر زبانت خوب است، يا چقدر روابط اجتماعي خوبي داری ...
اين چند وقته همه ميگويند: با توجه به سني که داری (considering your age) چقدر خوب ماندهای!
۲.
مادرم به نوه چهار سالهاش ميگويد: نيکتا جون! واسه تولدت چي ميخای عزيزم ... نيکتا در جواب ميگويد: مامانجوني نميگم .... ميخام هرچي بود سورپرايز* بشم ... مادرم ميگويد: قربونت برم که ميفهمي سورپريز** شدن چقد کيف داره
اين همه يعني خيلی سال آمدهايم تا به اينجا
ــــــــــــــــ
* تلفظ آمريکايي
** تلفظ فرانسه
در ۱۰:۳۹ 0 نظر از جنس: احوالات ما, خلوت
در ۱۱:۱۹ 0 نظر از جنس: احوالات ما
از اول خيابان خسروی نو چشم ميگرداندم .... از هتل حافظ و ايران هم گذشتم ولي پيدايش نکردم .. پس اين زعفران سحرخيز کجاست؟ ۲۵ سال پيش با آقاجون که ميآمديم مشهد حتما هم سری به سحرخيز ميزديم ... آلو و زرشک و نبات و صد البته زعفران سرگل .... حالا من شايد ۲۰ مغازه زعفران فروشي را رد کردهام، ولي سحرخيز را پيدا نميکنم ... نيم ساعت بيشتر وقت ندارم ... نجنبم از طياره ميمانم ... به خود ميگويم چه فرقي ميکند؟ اگر هم بکند که تو نميفهمي .... تازه باقي شايد حتي بهتر باشند .... اما نه ... انگار ديني دارم که بايد ادا کنم ... آييني است که بايد به جای آورم ... همان کنم که بابا اگر بود .... از مردم سراغ گرفتم ... تازه فهميدم اينجا خسروی نو است ... بايد تا خسروی که يک چهارراه جلوتر است گز کنم ... تندتر قدم برميدارم ... يادت را هر روز برای خودم بايد جوری زنده نگه دارم ... تازه شده ۱۳ سال ...
در ۰۱:۲۷ 0 نظر از جنس: تذکره, قصههای آقاجون
خدايا خاطر و نفسم را به تقديرت مطمئن و آرام و به قضايت خوشنود گردان ...اين يعني کليد آرامش.
در ۲۰:۳۹ 0 نظر از جنس: احوالات ما
در ۱۶:۵۳ 0 نظر از جنس: احوالات ما
در ۱۶:۲۴ 0 نظر از جنس: احوالات ما
Hold
When the HOLD switch is set to [HOLD], the current mode is locked and all buttons are disabled. This helps to prevent accidental pressing of buttons that can activate undesired operation and is convenient when carrying the recorder in a bag or pocket.
Excerpt from the User Manual of Olympus Digital Voice Recorder V-90
در ۰۹:۰۲ 0 نظر از جنس: احوالات ما
در ۰۶:۲۱ 0 نظر از جنس: احوالات ما, خلوت
در ۰۰:۳۹
تکليف معلوم | بيکششُ کماصطکاک
|
من اينجا گير کردهام | يافت مينشود!
|
در ۰۰:۲۷ 1 نظر از جنس: احوالات ما, بی دلی