۱۳۸۸ دی ۸, سه‌شنبه

سکوت علامت بی تفاوتی نیست... بغض راه فریادم را بسته است

۱۳۸۸ آذر ۳۰, دوشنبه




گوجه من که کماکان در راه است ولی گوجه دوم خواهرم روز سی‌ام آذر سال ۱۳۸۸ در ساعت ۱۰ صبح به دنیای تاریک این روزهای ما درخشید...


۱۳۸۸ آذر ۲۹, یکشنبه

درس خواند
و مشق نوشت
دود چراغ خورد
و جهد کرد
و سختی کشید

اما می دانست
علم
و مکنت
و مقام
و ریاست
و لهجه
و بیان
و صورت
و لباس
و جنگ
و مسند

عزت نمی آفریند

چرا که بی مقام بود
و بی دسته
و بی بوق
و بی لباس

که در عزلت
و تنهایی
و بی کسی
و بی لباسی

ترجمه عاقبت به خیری شد
و تمامی عزت نفس

با لهجه ای شیرین
که روز به روز بازتر شد
و شنیده تر

رفت و رفت
و در خاطر سپید تاریخ

بدون زحمت نشر
و بدون اجازه چاپ
و بدون مجوز حضور

جاودانه شد

۱۳۸۸ آذر ۲۵, چهارشنبه

یکی از دوستان امروز به یادم آورد تا این نوشته را اینجا برای مراجعه بگذارم. تاریخ نوشته اصلی پانزدهم اردیبهشت هشتاد و هشت و موضوع آن چشم انداز و تعریف مأموریت برای تشکل دانشجویی و حرفه ای خودمان بوده:

چون می‌خواهیم افق‌ها را ترسیم کنیم و چشم اندازها را پیدا.. بیایید رویا پردازی کنیم... قصه ببافیم... سخت نگیریم که نمی‌شود... اگر نمی‌توانیم دستها و پاهایمان را جولان دهیم؛ لااقل موهبت پرواز فکر را از ذهن خود دریغ نکنیم... شاید این تشکل همینی نشود که من دوست دارم.. ولی بیایید در مسیر کوه قاف کمی جلو برویم...

من دوست دارم عضو تشکلی از آدم‌های باحال باشم.. آدم‌های فهمیده... فرهیخته... آنها که حرف برای گفتن دارند.... هم هوش فکری و هم هوش عاطفی بالایی دارند... از آنها که فیلم سوزناک می‌بینند اشکشان در می‌یاد... توی مسیر که به آهنگ زیبایی گوش می‌دهند چشمشان سرخ می‌شود... از آنها که دیدن مشکلات مردم قلبشان را به درد می‌آورد... آنهایی که فقط و فقط فکر خودشان نیستند... آنهایی که برای سئوالات سخت زندگی پاسخ‌هایی دارند..

چند سال قبل نقل قولی را شنیدم که هنوز برایم تازه و شاداب است... دوست دارم با شما هم آنرا در میان بگذارم.. از یك دانشـجوی آمريکایی پرسيـده‌اند "آيا ايران كشور پيـشرفتـه‌ای است؟" در جواب گفته‌: "در ایـران آسمانخراشهای آمریکایی نيسـت. اما اگر منظور از پيـشرفت درك بهتری از دنيا و طبيعت و بشر باشـد، شايد بتوان گفت ايران يكی از پيـشرفته‌ترين كشـورهای دنياست .... همه ايرانـيان مي‌تواننـد دست كم يك شـعر بخواننـد كه در آن پاسخ به فلسفي‌ترين سوالهای زندگی نهفته است. اين از نظر من پيـشرفت است."
[نشانی مطلب]

من دوست دارم به گروهی متصل باشم که برای سئوالات اساسی کار و زندگی‌ام بتوانم به آنها رجوع کنم.. به خودم بگویم تا فلان چهارشنبه صبر کن... مسئله را با بچه‌ها در میان بگذار، حتما راه حلی باهم پیدا می‌کنیم... دوست دارم این آدم‌های فهمیده‌ برای خودشان و گروه‌شان آنقدر شأن قائل باشند که حرف‌های همدیگر را بشنوند و حتی اگر نتوانستند راه حل نهایی را پیدا کنند متعهد باشند که ابرهای تیره را از افق فکری دوستشان پاک کنند..

این آدم‌های کاربلد همین طوری و دفعتا کاربلد و دانا نشده‌اند... هرکدام کاری دارند... درسی می‌خوانند شاید هنوز... بعضی تجربه‌های بیشتری در زندگی دارند.. برخی دیگر چالاک تر و پرشورتر هستند.... هرکسی یک جایی زندگی می‌کند... تجربه می‌کند... و حاضر است تجربیات خود را با دیگران در قبال حس احترام و گرفتن نوبت برای طرح سئوال‌های خود به اشتراک بگذارد...

اگر قرار باشد روزی میان ۲۰۰ نفر سخنرانی کنم.. دوست دارم این جمع فرهیخته به تمرین من نمره بدهند... مرا در رفع کمبودهایم بدون بغض کمک کنند...

دوست دارم به یک شبکه اجتماعی وصل باشم که اعضای آن سرند و غربال شده باشند... آدم‌هایی که ارزش تولید می‌کنند... چه از نوع علمی .. چه از نوع احساسی... دوست دارم به این شبکه افتخار کنم... و خودم را موظف به تغذیه آن بدانم...

دوست دارم در این تشکل گوش دادن را تمرین کنم... بتوانم عقاید مخالف را نه در ظاهر بلکه باطن بدون برانگیخته شدن احساساتم بشنوم .. بدون سوء نیت انتقاد کنم و انتقاد شوم...

دوست دارم نامه را که به این جمع می‌فرستم... در پاسخ نظر بقیه را هم بشنوم... دوست دارم تجربه کنم که این روش رسیدن به چشم‌انداز (که به نقل از دوستان حاضر در کلاس یادگیری مهم‌تر از خود چشم‌انداز است) چگونه افراد را به هیجان و تحرک می‌دارد... دوست دارم باور کنم که (برخلاف آنچه خودم در جلسه هیئت مؤسس به آن اصرار داشتم) صرف وقت بیشتر در ابتدای کار و مشارکت خواستن، سبب مسئولیت پذیر شدن افراد و همدلی اعضا برای رسیدن به یک افق مشترک می‌شود... افق مشترکی که همین نزدیکی‌هاست... ولی تا همه نشانش ندهند نمی‌دانیم کدام سو می‌تواند باشد..

مؤخره:
انگاری این نقل قول بدجوری در جان من رخنه کرده که شش سال بعد از اولین یادآوری بازهم می‌گویم که برای تازه است و شاداب

۱۳۸۸ آذر ۲۳, دوشنبه

گاهی به بندی می گسلی...
و گاهی به مویی می کشی...

نمی پرسم چرا...
که هرچه هست خوش است..

زیرایی نداری..
و چرایی زیر بار نفوذ نگاهت له می شود و نابود

۱۳۸۸ آذر ۱۹, پنجشنبه

تقدیر


باد تقدیرش چو دریا را به لطفی می‌دمید
موج عشقش را ز سر تا پای جاان-م می‌کشید

در تکاپو بی نصیب‌ایم و جواب‌ایم و ‌غرض
تا نگردی در کف باد و مقامش کی شود قِسمت مرض؟

ما همه ابناء دردیم و بلا ایم و تب ایم و عاشقی
گر تنت تب می‌ندارد؛ بازپرس از خود که آیا لایقی؟

---
توضیحات را برداشتم. یکی از دوستان برایم نوشت: من در کل توضیح دادن اینطور مفاهیم رو میپسندم بشرطی که خط ندیم به دیگران که راه اینه و چاه اینه. چون همینطور که به تعداد قلب بنده ها راه برای ایمان به خدا هست، همینطور هم به تعداد قلوب انسانها میشه طریق برای رهروی در وادی عشق وجود داشته باشه. چون مخاطبین لزومن در یک سطح از معرفت و شناخت عشق و رمز و رموزش نیستن، چه بسا با اینکه قلب پاکی دارن از یه جمله ای که راه و روشی رو بیان میکنه و خطی میده دلزده بشن.

۱۳۸۸ آذر ۱۵, یکشنبه

    زین سبب پیغمبر با اجتهاد
    نام خود و آن على مولا نهاد

    گفت هر کس را منم مولا و دوست
    ابن عمّ من على مولاى اوست

کیست مولا آن که آزادت کند
بند رقیّت ز پایت بر کَند

    چون به آزادى نبوت هادى است
    مؤمنان را ز انبیا آزادى است

    اى گروه مؤمنان شادى کنید
    همچو سرو و سوسن آزادى کنید

دیشب سماع بود... و ادب بود... حس بود و عاطفه... جوشش احساس... بوسه... لبخند... چرخ... گردش زمین به دور تو...

یار گوید علی... دلدار گوید علی...

۱۳۸۸ آذر ۱۳, جمعه

به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا درد این جهان باشد

برای من مگری و مگو دریغ دریغ
به دوغ دیو درافتی دریغ آن باشد

جنازه‌ام چو ببینی مگو فراق فراق
مرا وصال و ملاقات آن زمان باشد

مرا به گور سپاری مگو وداع وداع
که گور پرده جمعیت جنان باشد

فروشدن چو بدیدی برآمدن بنگر
غروب شمس و قمر را چرا زبان باشد

تو را غروب نماید ولی شروق بود
لحد چو حبس نماید خلاص جان باشد

کدام دانه فرورفت در زمین که نرست
چرا به دانه انسانت این گمان باشد

کدام دلو فرورفت و پر برون نامد
ز چاه یوسف جان را چرا فغان باشد

دهان چو بستی از این سوی آن طرف بگشا
که های هوی تو در جو لامکان باشد

این قطعه از دیوان شمس را امروز یکی از دوستان برای سالگرد آقاجون فرستاد.

۱۹ سال گذشت و من یادش را در ۶۹۳۵ روز گذشته طوری زنده نگاه داشته‌ام. یا با ذکر و نماز یا تعریف قصه‌هایش... یا حتی خرید از جایی که از او برایم خاطره‌ای مانده است. قصه؛ قصه پدر و فرزندی نیست.. قصه‌ بذل محبتی است که تا سال‌ها برایم راهگشاست.. چیزی که گذر عمر و تاریخ و تقویم زایلش نمی‌کند.. یادی که همیشه با من است.... روزهایی هم بوده که نبودنش را خیلی کم آورده‌ام.

۱۳۸۸ آذر ۶, جمعه

یک ساله شدم
و هنوز هم راه نیفتاده‌ام

از این غروب روز نهم که پای در بیابان زدیم و طی کردیم وادی عرفه را تا تنگه مشعر هزاران هزار پای هم‌راهمان بود و هزاران هزار نفس هم‌دممان... قدم بر بیابان می‌زدیم و دنیا شکل می‌باخت در ته قلب‌مان... صدای همهمه... نجواهای هم‌دلی.... رد روشن لباس‌های کرباس سفید بر دل جاده‌های سیاه... و کوه‌هایی که در افق تورا می‌نگرند... هزاران سال است که می‌آیی و هر سال به یک رنگ و هر سال به یک رو.. و هر سال به یک شمایل... تکرار می‌شوی... واه که چه نفوسی که آمدند و از این راه دیگر بازنگشتند... و چه انفاسی که قرن‌هاست در میان این کوه‌ها دلشان سرگردان است... راه کوتاه نیست.. اما شیرین است... از آن‌هاست که از عمرت محاسبه نمی‌شود... راه می‌روی ... به قصد رسیدن... ولی می‌رسی؟ یا در راهی؟ و یا در راهی؟‌ و یا در راه هم نیستی؟ خوب است که شب است... آرام است.. و ساکن است... دنیا تحمل حجم این همه حرکت را نداشت.. بیابان در حرکت... راه در راه... انفاس به سوی او در شتاب... اقوال به سوی او در توجه... نگاه‌ها به سوی او متمایل... شب دیگر باید که ساکت باشد... و بگذارد تا تو بجوشی...

شب را حرمتی است که روز را نیست... روز مشاهده است و شناخت است و قضاوت است و قول است و آگاهی.... شب اما تاریک است و صامت است و خاموشی ... شب شعور است و فهم است و درک است و مقدمه بر عاشقی... این فقط در دل شب است که نفس که می‌رود صدای پایش رد می گذارد بر گوش‌های جاان.. و در شب است که هضم می‌شود اقوال روز... و گرفتار می‌شود آدم عاقل... انسان محاسبه‌گر.... شب مجنون‌آفرین است... شب نطفه عاشق است... خواستگاه عشق است... شب مقدمه‌است برای کارزار روز که بی‌سر باید رفت... مشعر شبانه است.. و شب شاعرانه...

کنار این همه دل... که پهن شده‌اند و باز... جا می‌گسترانی... گرچه شب شبِ خواب نیست... اما خوابش رویاست... رویایی‌ ست... زمین تو را چون آغوش در بر می‌گیرد...و چون گهواره؛ نرم و آرام تکان می‌دهد... خوابت می‌کند که مست‌ترین باشی.. و بی‌حس‌ترین.. تا خالی شوی نخست تا بعد پر شوی از حس‌های درست...

یک سال گذشت از آن شب پرخاطره... که بی‌ستاره پرخاطره بود... آن شبی که خود را می‌بازند تا به خود برسند... از خود جدا نشده؛ کی به خود باز رسی؟ عصاره حج عرفات است و مشعر است و منی... و این میانه مشعر شاعرانه‌ترین است... و عرفات عارفانه‌ترین.. و منی‌ عاشقانه‌ترین... عرفه ظرفیت می‌خواهد که بشناسی... و بفهمی... تا به ظرفیت نرسی از صحرا چه حظی بری جز گرما؟ و منی جای عشق بازی‌ست... جای هر بی‌سری نیست... تا از خود نبریده باشی کی به قربان‌ش شوی؟ کی خود را به مسلخ‌‌اش فرستی؟ در این میانه مشعر اما عاشقانه‌است.. لطیف است... یک اوج حساس میان دو روز... که شب بر لطافت آن افزوده... از دشت گذر می‌کنی در عرفات... و به تنگه‌ای می‌رسی محصور در میان کو‌ه‌های سنگلاخ در مشعر... که خنک است... که گذشته‌ای از گرمای دانستن... و تنگ می‌شود مسیر؛ چون فارق است... مشعر مجراست... از عرفان به عشق می‌رساندت و این میانه این یک شب بهانه است...

وقوف در مشعر شاید همان شب عاشوراست... که محل شاعرانه‌هاست... که فردا روز جانبازی ‌است... که موسم عشق‌بازیست... و روز دیدار است...

غروب نهم ذیحجه ۱۴۳۰

۱۳۸۸ آبان ۲۹, جمعه

نباید از درخت پرسید چرا قامت افراخته
و از برگ بازخواست کرد که چرا سبز شده
و از رود گزارش خواست که چرا جاری ست
و از دریا بازجویی کرد که چرا آرام است و عمیق
و از باد استعلام کرد که چرا وزیده
و از باران پرس و جو کرد چرا لطیف شده
و از گندم سند خواست که چرا روییده
و از میوه کسب اطلاع کرد چرا طعم دارد
و از خاک سئوال کرد چرا سرد است و خاموش
و از من پرسید چرا تو را عاشقانه می‌خواهم

۱۳۸۸ آبان ۲۲, جمعه

گوشه زندگی‌ام خالی توست
گوشه زندگی‌ام خالی توست
گوشه زندگی‌ام خالی توست
چهارگوشه زندگی‌ام خالی توست

۱۳۸۸ مهر ۳۰, پنجشنبه

تبریک

به برگ سبز درخت سایه گفتم تبریک
که عمر سبزی ات به عزت طی شد
و باد پاییزی تو را در اوج زیبایی
و غرور
و شادی
زرد خواهد خواست

سبزی که تمام تابستان سبز باشد
و عمر با عزت کند
خشک نشود
نمیرد
له نشود
پاره
گندیده

و تابستان را
تا رسیدن پادشاهی پاییز
صبر کند
و تحمل

جای تبریک دارد
اگر جای دیگرش نمیرد
و جای دیگرش نگیرد
و جای دیگرش نلرزد
نخشکد
نگندد

به برگ باید دل داری داد
که سبز بماند
و به ساقه دل داری داد
که در باد بپیچد
و به تنه دل داری داد
که استوار بماند
و به ریشه دل داری داد
که چشم هایش را در دل خاک باز کند
و راه برود
تا عمقِ عمیق
و تا روز پادشاهی پاییز

۱۳۸۸ مهر ۲۷, دوشنبه

سلام به آغوش شهری که تو را آبستن است

۱۳۸۸ مهر ۱۰, جمعه

تازه رسیده‌ام.. بعد از ۱۸ روز برگشتم به خانه... دم ظهر خبرم کردند که لباسهایت را بپوش برویم سر خاک نعمت... بی‌جهت نیست که می‌گویند حجم خوشی و ناخوشی در جهان برابر و قصه در نحوه توزیع آن است.. نعمت روز آخر ماه رمضان با زبان روزه تن‌اش زیر یک ترلیر ۱۰ چرخ گیر.. و دیدن دوباره‌اش را برایم ناممکن کرد.. خاطرات بچگی‌های من و حمید یک جوری یک جایش به نعمت گره خورده است.. آنقدر مهربان بود و دوست‌داشتنی که مکرر در هر فرصتی که می‌شد سر می‌زد.. یعنی دیدنش برایمان عادت شده بود و همین ندیدنش را برایم سخت کرده.. گرچه سن و سالی نداشت اما برای همه ما و بزرگترها پشت بود... گرچه وضع آنچنانی نداشت اما برای همه ما و دیگران پناه بود... از آن آدم‌های ذوقی که دنیا کم دارد.. آنها که با فرمول و محاسبه میانه‌ای ندارند... آنها که کلید گنج را پیدا کرده‌اند.. عاشقانه دوستت دارند... و عاشقانه دوست داشته می‌شوند.. از آنها که هزار سال هم عمر کنند کم است.. و همانهایی که زودتر بروند خوشند... عمر زیادی از خدا نگرفت.. اما خوب عمری کرد.. زنده بود... و زندگی را فهمیده بود... باغی در اتاقی داشت... نمی‌دانم بعد از او چه کسی برای باغش سقف را قرار است که بشکافد

۱۳۸۸ شهریور ۲۳, دوشنبه

گیج زده ام و نمی دانم که خودمان قرن چندم میلادی هستیم... قرن دوازدهم؟ در پوسته که معلوم است قرن بیستمی هستیم... خدا بگویم چه بلایی در قبر به سرشان آورد که قبای نو برای تن کهنه دوخته بودند... فکر این را نمی کردند که نمی شود تخم مال مرغ باشد و پوستش مال پرتقال... ولی خب قرن بیستم ایم دیگر... حالا گیریم موبایلمان دهه نودی باشد و دانشگاه هایمان دهه هشتادی.. و هواپیماهامان دهه هفتادی.. و ساخت وسازمان دهه شصتی... و مطبوعاتمان دهه پنجاهی... و قطارهایمان دهه چهلی... و دادگستریمان دهه سی... و خیلی بیراه نیست این مسیر را که بروی باید هم برسی به خیلی چیزهایمان که قرن دوازدهمی باشند

۱۳۸۸ شهریور ۱۹, پنجشنبه

آدمیزاد به امید زنده است... الان هم انگار که زندگی سرنوشت ماست

سلام و صبح شما به خیر

صبح بر شمایی به خیر که تا آنجا که حافظه من جا دارد گرچه از جنس سحر و خروسخوانی هستید.. ولی تا به حال نشده در روز روشنی آفتابی شوید و در صبح سحری رصد

خواندم و تا قبر آ آ آ آ... دروغ چرا؟ خوشم آمد که از مدحی که نوشته بودید... خواستم اینجا هم بگویم که اولا ممنون و دست مریزاد؛ مرا شرمنده خود کردید.. و هم اینکه به سیاق این روزها و شب های اخیر مثل بزرگترهایمان یا بهتر بگویم بزرگان اعتراف کنم.. بگویم که خود می دانم آدم این حرفها نیستم و راستش آن پشت پرده از این تعاریف که شما فرموده بودید خبری نیست.. یا حداقل خبری نیست مرا... نه اینکه از سر حجب و حیا و فروتنی گفته باشم.. خواستم بگویم تا بعدها اگر قسمت بر این بود که بیشتر آشنا شویم خیلی از افتادن پرده دمغ نشده باشید

خداوند به همه ما روزهای بهتری عطا کند که شبهای تارش روشن تر از رزوهای لاجوردی امروزمان باشند

بر قرار باشید و بردبار
علیرضا

۱۳۸۸ شهریور ۶, جمعه

خدا رو شکر فردا دیگه تعطیل نیست.. می‌تونم خودم رو در کار و زندگی باز غرق کنم.. امروز که فرصت داشتم تا تونستم با خنجری هی روح خودم را خراش دادم... از امروز و هفته گذشته و ۲۱ سال قبل هی یاد کردم... آروم آروم اشک ریختم و مراقبت می‌کردم آب شور سروصورتم روزه‌ام رو باطل نکنه... دیروز به محمد که آخر سوره حمد مثل اهل سنت بلند می‌گفت "آمین" ایراد نگرفتم و نگفتم این بدعته... و به حمید که امروز موقع مسح پاش رو زیر دستش حرکت می‌داد نگفتم که این کار وضو رو باطل می‌کنه.. مگر منی که رعایت کرده‌ام به کجا رسیده‌ام؟.. به درک بهتری از طراوت‌پذیری روح؟ به آرامش؟ به روشنی ضمیر؟.. گاهی این روزها با خودم در صراحت و صداقت پاسخ‌گویی به سئوال تکراری دوستان که چرا ایران موندی به رودرواسی می‌رسم... به جوابی که می‌دم بیشتر و بعد فکر می‌کنم.. حسم... روحم در جایی غیر از این خاک خواهد مرد... می‌دانم.. ولی نمی‌دانم در حالت فعلی مگر زنده‌ام؟... شاید هم زنده‌تر از همیشه‌ام.. اگر قبل‌ترها فقط گاهی بغضم‌ می‌ترکید.. و دلم آشوب می‌شد.. این بار قند مکرر است.. هر روزه است...

در همین بین نامه‌ای از دوستی رسید که چند ماهی پیش از من صلاح و مصلحت می‌کرد که به ایران برگردد یا نه.. دوستی که به لطف همت خود و هوش ذاتی‌اش مدارج علمی بسیار شایسته‌ای دارد... من هم پاسخ کلیشه‌ای خودم را داده بودم که لباس باید تن خودت اندازه باشد.. و اینجا از خیر بردن جایزه نوبل باید بگذری (که در دانشگاه و رشته‌ای که کار می‌کند احتمال آن منتفی نیست).. ولی در عوض به عوالمی نائل می‌شوی که هیچ‌ جایی نظیرش نیست.. نامه از ترجمه انگلیسی یک مقاله درباره ذکر به مناسبت ماه رمضان خبر می‌داد و من در دلم گفتم چه دل خوشی!.. و چه خوب که به جمع‌بندی برای مهاجرت به موطن نرسیدی... شاید امروز وقتش نیست... بگذار فردا که تعطیل نیست.. و من غرق کارم.. و اشکم درنیامده.. و بعضم نترکیده از من سئوال کن.. ایران وطن من و توست... لباسی که اندازه‌ی اندازه تن من و توست... در هیچ جای دیگر اینقدر پُر نمی‌شوی.. و لبریز.. لبریز از شادی عمیق.. لبریز از غم.. غم فراگیر.. لبریز از دلهره.. لبریز از خواهش.. لبریز از استغنا.. لبریز از مردانگی.. لبریز از اشک... و لبریز از بغض... بغضِ نفس‌گیر

۱۳۸۸ شهریور ۴, چهارشنبه

دوازدهم

در دست تو رازی هست.. کز دست نخواهم داد
در روی تو سحری هست.. زآن چشم نخواهم بست

درمانی و دردی تو.. هم سحری و هم رازی
درمان نطلب خواهم.. تا عقل نخواهی مست

این دوره ی آخر را با من بنشین یک دم
کاین روز نخواهد ماند... زین سال نخواهی رست

پنجم ..... هفتم ..... نهم ..... دهم

۱۳۸۸ شهریور ۲, دوشنبه

بعضی هزینه شارژشون بالاست.. هزینه‌های نگهداری سنگینی دارن.. هی باید بهشون برسی... در بعضی خودکارن... خودجذبن... خودجوشن.. خودبلدن... نگهداریشون آسونه... یا نه خودت کیف می‌کنی نگهشون داری... علاقه این وسط رابطه مستقیم و معنی‌داری با هزینه نگهداریه داره.. هرچه علاقه بیشتر، هزینه کل مالکیت (total cost of ownership) می‌یاد پایین.. یعنی یه جا هم اگر لازم شد و خرج گذاشت رو دستت.. در حساب‌های آخر سال مالی که نیگا می‌کنی کلن برات صرفیده...

۱۳۸۸ مرداد ۲۹, پنجشنبه

رمضان نزدیک است...

به تقویم اصالت‌ها یک سال که نه یک عمر می‌چرخم... در هیاهوی خواستن‌ها... خواهش‌ها.... لغزش‌ها... کم‌‌آوردن‌ها... بریدن‌ها... دست و پا زدن‌ها... سِحر شدن‌ها.... زایل و خسته‌شدن‌ها... لاعلاجی‌ها... سرسپردگی‌های اعتباری... فرارهای از خود.... می‌چرخم... می‌گردم.... کم‌ می‌آورم... می‌لغزم.. دست و پا می‌زنم... مسحور خط و خال و مال و خواهش‌ها می‌شوم... از خود می‌برم... خسته می‌شوم تا رمضان باز برسد و مرا به آرامشِ خود باز رساند......

الباقی

۱۳۸۸ مرداد ۲۶, دوشنبه

من حرف نمی توانم بزنم... آخر صدایم گرفته است... از فرط خشکی و تبداری لب... صدایم گرفته است... تشنگی که چیره می شود... چاره‌ای نیست انگار.. استسقا می‌کنی ... و فریاد می‌کشی بی‌صدا: آآآآب ب ب... و چه خام خیالی... که لبانت منتظر خنکی آمدن آآآب‌ ب‌ ب می‌ماند... تشنه‌تری.. و بی صداتر... این بار انگشتانت روی هوا می کشند صدای آب را... و لبریز می‌کنند هوا را از صدای پایش... و لبانی که منتظر خنکی حرف های الف و ب می‌ماند باز.. و گوشی که صدای آب نمی‌شنود.. و صورتی که از آن را خنک نمی‌شود... آب که نیست... بی‌صداست همه چیز... همه کس.. همه جا... حالا هزاری هم که آی با کلا باصداست... صدایش دیگر از فرط بی‌آبی در نمی‌آید... قلم برمی‌داری... می‌کشی آآآب ‌ب ‌ب... و جاری می‌شود آب ... و باقی می‌ماند این رود کوچک که سیراب می‌کندت.. سحر و جادوست قلم.. که اگر نبود سرش قسم یاد نمی‌کرد... وردی است، ملموس... و سحری است، حاضر... این بار نوبت کبوتر است... نه بال لازم دارد که بکشی تا بپرد.. نه گلو می‌خواد که بغ بغ کند... به معجز قلم تو ابراهیمی.. کاف را کنار با بگذار... و بر سر کوهی دیگر واو را دفن کن... تا را تکه تکه کن... و دور از را نگه دار... نوک انگشت که می‌کشی بر جسم کاغذ یا خاک.. یا می‌چرخانی سرانگشت بر هوا.. یا اشاره می‌کنی با انگشت درایت به عقل.. یا ضمیر... یا فکر... یا با خودت که صاف می‌شوی... و جاری می‌شوی در رودخانه جاان.. زنده می‌کنی کبوترها را.. که پر بکشند... و گردن بیافرازند... و بغ بغ کنند... و دل ببرند.. این بار نفست را حبس کن... و چشمانت را ببند... همه به تو دل داده‌اند که همتی کنی ... و آ را کنار ز و الف را کنار دال قبل از یا برقصانی

۱۳۸۸ مرداد ۲۳, جمعه

من از تو کناره نتوانم خواست

۱۳۸۸ مرداد ۱۷, شنبه

هنوز دستش بند است... چند روز پیش هم که دیدمش همانطور بود... گره زده بود به زندگی‌اش.. درست مثل سوسن تسلیمی که در طلسم لباس سفید عروسی را بعد از سال‌ها در نیاورده.. انگار این تلاش برای یک اوج.. این شب عروسی... تمام نمی‌شود... و به آخر نمی‌رسد... زندگی مانده در جا... آن سحر که نزدیک است نمی‌رسد...

۱۳۸۸ مرداد ۸, پنجشنبه

خدایا...
خاطر و نفسم را به تقدیرت مطمئن و آرام...
و به قضایت خوشنود گردان .....

۱۳۸۸ مرداد ۴, یکشنبه

انگشتانت را بر سطرهای کتاب جانم بدوان
و دست هایت را بر برگ های صورت خاطراتم بکش
سطر به سطر روزهایم را بخوان
تا به فصل سبز دلدادگی ام برسی
"این فصل را با من بخوان"...
و با من تا آخر بمان
و قصه دلدادگیم را مرور کن
با نفس کشیدنم.. نو شو!
و با طپش قلبم... ثانیه ها را اندازه بگیر!
و روزهای اوج مرا تا خواستنت بشمار!
اینجا فصل اوج قصه است:
که من به جرم دوست داشتنت محکوم م
و به زندان انفرادی هجرت تبعید
صد بار که خوانده ام
به همین جا که می رسم
قصه ناتمام...
و بی انتها...
و ابتر...
می ماند
بیا و این بار..
برای اولین بار...
"این فصل را با من بخوان"...
بخوان که "صدای تو خوب است".....
برایم به زندان؛ گل لبخند بیاور
و صدایی که از ترنم نسیم؛ جان-بخش-تر است
بیا و این بار..
برای اولین بار...
برای قصه ام؛ اوجی با شکوه بساز
بیا و نگاه مهرت را برای آزادیم وثیقه گذار
و مرا از این فصل بی-تو-بودن به وصل انتهای قصه رسان
بیا که در پس این دیوار
آفتابی هست ...
و گلی ...
که به حُسن روی تو بیدار می شود
چهار مرداد هشتاد و هشت

۱۳۸۸ تیر ۲۴, چهارشنبه

این یادداشت از دوست و همسفر حج حمیدرضاست.
خواستم شما هم بخوانید. چیزی ست که دائم نیاز به یادآوری آن داریم:
تذکاری برای خودم
با یاد و نام خدا.
اتفاقاتی در این چند روز در محل کارم افتاد که نوعی تجربه ذوقی برایم به همراه داشت در مورد واهی و فانی بودن این دنیا از آن حیث که ما به آن می نگریم و روابط و برنامه ریزیهای خودمان را بر اساس آن تنظیم می کنیم. چندی است که صاحب شرکت تصمیم گرفته است که به زودی تعدادی از کارمندان خود را به دلایل مختلف به اصطلاح لی آف کند. این افراد که برخی از مدیران شرکت هم می باشند، خود از این قضیه بی اطلاع هستند و طبق رویه همیشگی مشغولند و من شاهد تصمیم گیریها و تلاش ها و برنامه ریزیها و بحث ها و خوش خدمتیهای آنها در طول این چند روز می باشم که عملا در نهایت بیهوده خواهد بود و این افراد اگر ذره ای مطلع بودند که به زودی اخراج می شوند، مسلما رویه دیگری در پیش می گرفتند و چند روز آینده هنگامی که مطلع شوند، در بهترین حالت به خوش خیالی خود به تلخی خواهند خندید یا گریست.
جدای از این امر که من هنوز مشغول به کارم، در این چند روز به این فکر مشغولم که آیا نحوه زندگی ما و نگرش محدود ما در تصمیم گیریها با وجود علم قطعی ما به کوتاه بودن زندگیمان (بخوانید بازیگریمان) در این دنیا و ناپایدار بودن روابط دنیویمان همینقدر تلخ و مضحک نیست و در این صورت، پس این همه خوش خیالی و بلند پروازی ها برای چیست؟ آیا خود را از این قاعده دنیا که روزی لی آف خواهیم شد مستثنی می دانیم با وجود اینکه میدانیم بناست دیر یا زود اخراج شویم؟

من امروزم
تو فردایی

۱۳۸۸ تیر ۱۹, جمعه

عقد اخوت

یکم- من در زندگی‌ام بیشتر از مولوی، سعدی، عطار و عنصرالمعالی به مهدی آذر یزدی مدیونم چرا که او بود که معانی بلند این بزرگان را در کودکی به کام من شیرین ساخت و مرا با دنیای زیبایشان آشنا کرد. طوری که حتی من کتاب نخوان این سلسله کتابها را برای عزیزترین کسانم تجویز کرده‌ام.

دوم- درگذشت مهدی آذر یزدی در این روزگار سخت‌تر از سنگ؛ تنها و یگانه خبری بود که از تمامی رسانه‌های دولتی و ملی و مردمی به شکل گسترده‌ای انتشار یافت. این مرد با آنچه کرده است نشان داد که یکی از مقاطع وصل تمامی ما ایرانی‌هاست. همان عقد اخوتی ست که می‌گویند؛ همان نقطه اشتراکی ست که به دنبالش هستند و هستیم. با مرگش پیام داده است. بشمارید خط‌های بی‌شماری که در تمجید از آنچه که وی چهل سال پیش برایمان باقی گذارده این دو روزه نگاشته شده.. هم در رسانه‌هایی که در دست اقلیت است پررنگ دیده شده و هم دربخش بزرگی از مباحث طیف اکثریت تکرار گشته.. این تعبیری ناب از وفاق ملی است...

همه ما تشنه حقیقت‌ایم.. همه به دنبال راهی برای گشایش ایم... دانایی... فرزانگی... درک بهتری از جهان... تطبیق فطرت آدمی با سکنات‌‌اش.. هم سویی جان با جسم... رهایی... آزادی.. بهره مندی... همه آن چیزهایی بود که قصه‌های خوب می‌خواست از همه ما؛ عناصر طیف های مختلف؛ بچه‌های خوبی بسازد.. اگر به مقصود نهایی نرسیده‌ایم هم راه طولانی‌ست و پرهزینه و هم آنرا باید در تک ضرب‌های همتی دید که از یکدیگر آنقدر پرفاصله‌اند که جایگزین قَدَری در کنار قصه‌های کهن آذر یزدی بعد ازچهل سال هنوز پیدا نشده است.

می گذارنم...

کی برسد سَر این روزهای خاکستری خاک؟
و تمام بشود این شب های دیرباوری تب خال؟
چه کنم من با این همه آوار؟
و کجا ببرم این همه فریادم؟
و کی برسم به زمانی که رها باشم؟
و دست بزنم به آنچه حرامم باد؟
و بشویم دست از هر ناپاکی؟
و صدا بزنم آنکه دلم می خواست؟
و کجا برسم به نسیم خوش دستت؟
و کی رها کنی اَش در دست باد؟
و چه موقع برسم به صدای همهه دلدار؟
و چه ساعت باز برقصم در کشاکش آغوشش؟

۱۳۸۸ تیر ۱۵, دوشنبه

در روز مبارکی چون سیزدهم رجب چه چیز از امیدواری بهتر
تحمل این روزهای خاکستری بدون دل-داری و امیدواری ممکن نیست...

خواستم شما هم با آنچه دوستانم برایم فرستاده اند شریک شده باشید:

یک- از یوسف صانعی
نبايد اينگونه ظلمها، آزار و اذيت ها، ترفندها، مکرها؛ دروغها و ... موجب يأس و نا اميدي در راه احقاق حق شرعي و قانوني و حاکميت مردم بر سرنوشتشان گردد؛ چون علاوه از آنکه نا اميدي از رحمت خداوند خود از معاصي و گناهان کبيره است؛ خلاف وعده نصر و پيروزي قرآن به مسلمانان نيز مي باشد که «أَلاَ إِنَّ نَصْرَ اللهِ قَرِيبٌ».
دو- از شمس تبریزی
هر اعتقاد که تورا گرم کرد ، آن را نگه دار!

و هراعتقاد که تورا سرد کرد، ازآن دور باش!

هر مشکل که شود، از خود گله کن: -این مشکل از من است-!

بعضی خیال خود را به خدایی گرفته اند!

عرصه سخن بس،بس تنگ است!

عرصه معنی فراخ است!

از سخن پیشترآ، تا فراخ بینی ، عرصه بینی!

چون گفتنی ی باشد،و همه عالم، از ریشم درآویزد ، که مگو، بگویم...اگرچه بعد ازهزار سال باشد این سخن بدان کس برسد که من خواسته باشم!

بعضی کاتب وحی اند، و بعضی محل وحی اند، جهد کن تا هردو باشی ، هم محل وحی ، هم کاتب وحی، خود باشی!

اغلب خاصان خدا،آنانند که کرامتهای ایشان پنهان است،بر هر کسی آشکار نشود،چنان که ایشان پنهانند!

من عادت به نبشتن نداشته ام هرگز!

سخن را چون نمی نویسم در من می ماند و هر لحظه مرا روی دگر دهد!
سخن با خود توانم گفتن، یا هرکه خود را دیدم در او،
با او سخن توانم گفت!

۱۳۸۸ تیر ۱۲, جمعه

شما که میگی دیکتاتوری بده... چرا لایی می کشی؟ چرا خط ممتد رو رد می کنی؟ چرا سر چهارراه روی خط عابر وامیستی؟ چرا سر تقاطع دست چپ رو میبندی که کسی نتونه از اون ور راهشو بکشه بره؟ چرا پشت چراغ قرمز بوق میزنی؟ چرا آشغالا رو میریزی تو خیابون؟ شما که لایی میکشی؛ نباید کسی بهت حکم برونه کنه که لایی کشه؟ شما که خط ممتد رو رد می کنی؛ نباید کسی بالا سرت باشه که خط های ممتد و ممنوع رو رد میکنه؟ چیزی که عوض داره مگه گله هم داره؟ چرا فکر میکنی باید اول بقیه درست بشن که تو هم درست بشی؟

۱۳۸۸ تیر ۷, یکشنبه

فکر می‌کنم این جمله از سامئلسون است که مردم به صفرهای روی اسکناس نگاه می کنند... نه به عکس روی آن

اتفاقات این چند روزه واسه هرکی و هر کس که بد بود واسه حداقل دو گروه یا نفر خیلی خوب شد... یکی اون دسته ای که صبا راحت گازشو گرفتنو رفتن تو طرح زوج و فرد و ترافیک... یکی هم رکورد دار دوی با مانع ایران جناب علی کفاشیان...

۱۳۸۸ تیر ۵, جمعه

داستان مال چهل پنجاه سال پیشه.. آقاجون تعریف می کرد که اون سالا واسه یه نفر امام جمعه وقت نامه داده بود که مجوز شعبه نفت بهش بدن... کاروبارش از قبل شعبه نفت خوب شد... همون سال روز عید فطر از رادیو صدای خطبه و اقامه نماز پخش می شده؛ طرف که تو عمرش یه بار هم نماز نخونده بود پا میشه جلوی جمع وامیسته رو به قبله بدون وضو میگه الله اکبر نماز عید به امامت حضرت فلان.. بهش میگن آخه از راه دور و با رادیو که اتصال برقرار نیست... اونم جواب می ده من ارادت خاص به این حضرت امام جمعه دارم چه ایشون نماز بخونن چه نخونن... رادیو این وسط چی کارس؟

۱۳۸۸ تیر ۱, دوشنبه

واقعا نمی دانم آنچه می خواهم همانی است که می بایست؟ انگار از روی منوی رستوران غذایی را سفارش داده ام که درست نمی شناسم... نمی دانم وقتی که ظرف غذا را روی میز گذاشتند از دیدن آن خوشحال خواهم شد.. یا حتی اگر شدم از خوردن آن لذت خواهم برد؟ از کسی که خیلی شناخته شده است و در سی سال گذشته مصدر بسیاری از فعالیت های جدی و مؤثر کشور بوده شنیده ام که با تأثر فراوان می گفت اگر انقلاب نشده بود (توجه کنید ایشان خود از حامیان انقلاب بوده اند) امروز ایران نه در گروه بیست که در میان هشت کشور اول جهان جای داشت... گاهی از خودم می پرسم اصالت با چیست؟ بهبود وضع معیشتی؟ باز شدن فضای اجتماعی؟ می دانم امروز کسی حوصله شنیدن این سئوال را ندارد و مثل انشای علم بهتر است از ثروت خیلی خواهند گفت نفس زندگی به زنده بودن نیست.. این همان مسئله قدیمی توسعه سیاسی یا اجتماعی و اولویت یکی بر دیگری نیست... امروز جنس مطالبات حقیقی مردم کدام است؟ و اگر همین است که هست آیا با رسیدن به آن خوشحال خواهیم شد؟ آیا مردم عربستان سعودی، ترکیه، روسیه و چین (که بخشی از بیست اقتصاد اول جهان هستند) لزوما درفضای آزادی زندگی می کنند؟ مگر خواست اکثریت (با قاطع یا نسبی آن کاری ندارم) در روز اننخابی که گذشت از همین نوع نبود؟ مشکلات اساسی عبارت بودند از تورم.. بیکاری... رکود... اگر مجبور به انتخاب باشیم کدام به دیگر ارجح است؟

۱۳۸۸ خرداد ۳۰, شنبه

مربی بدنسازی می گفت این همه چربی رو که سی ساله جمع کردین نمی‌شه یه روزه یا دو هفته‌ای یا یک ماهه آب کرد... سی سال خوردین و خوابیدین دو روزه دارین دراز نشست می‌رین... اگه می‌خواهین از این افسردگی و لختی دربیاین باید کارتون تداوم داشته باشه... تناسب باید به بخش از زندگی جدیدتون بشه... هم باید فعالیت رو زیاد کنید و تحرک داشته باشین... هم باید رژیم مناسب بگیرین.. ناامید نشین اگه یه روزه فرقی رو احساس نکردین... تغییر زمان می‌بره...

۱۳۸۸ خرداد ۱۶, شنبه

امید خوب است... تغییر خوب است.. دلخوشی خوب است... میل به رشد خوب است... سهم من از امید؛ تغییر؛ دلخوشی و میل به رشد به انتخابم وابسته است

۱۳۸۸ خرداد ۱۲, سه‌شنبه

روز آخر مدرسه

دو سال ونیم چه سخت و چه آسان گذشت.. آخرش گذر است که می‌ماند.. و رد است که جاری می‌شود در ناصیه زندگی.. باقی می‌گذارد جای پای نگاه بعضی را روی صورتت... و انباشته می‌کند خاطراتی که نوترند... و از قسم دیگرند... این هم یک برش است از زندگی... از روزهای حضور... وشب‌های زنده‌داری به مشق... و چه جالب... یا نه... تکان دهنده... که همان بود که می‌دانستیم... و همان شد که حدس می‌زدیم... چیزی نبود جز بهانه تلاقی افکار... که اصل حواشی بود.. و ما در اصل گم بودیم...

و باز می‌خوانم... و به یاد می‌آورم که زندگی را ظرفی‌است... که آن را... با رنج‌های که می‌توان کشید... با دلتنگی‌هایی که می‌توان تحمل کرد..... دوست‌تر دارم...

۱۳۸۸ خرداد ۷, پنجشنبه

مرا زنده بدار تا آن هنگام که زندگی برایم نیکوست
و بمیران آن زمان که خیر و صلاحم را در آن می دانی
از تو میانه روی را در بی نیازی و نیازمندی می خواهم
و نعمتی که بی پایان باشد
و خوشنودی که تمام نشود

فاطمه زهرا سلام الله علیها

۱۳۸۸ اردیبهشت ۳۱, پنجشنبه

سه نفر بودیم... هر دو نفر دیگر هم همسالند با من... داریم از دیدار هم سال دیگری برمی گردیم... آدم ناخودآگاه این جور مواقع می رود توی مقایسه... چه خودخواسته.. چه ناخواسته... دو نفر اول وضعشان خوب است.. خوب که یعنی خیلی خوب... نفر سوم که به دیدنش رفته بودیم؛ راستی راستی دیدنی بود...خدا عالم است در این سن و سال چطوری اینهمه پول را فرصت کرده روی هم دسته کند... فقط یک قلم اش را بگویم که دست تان بیاید... در یک منطقه تهران ۵۰۰ باب مغازه دارد... قبول دارم باورش کمی سخت است... خداییش اینها مرا قلقلک هم نداد... کلی تک و تعریف کردیم ... خب اینها همگی اولاد هم دارند... دوتایشان دوتا... و یکی دیگری هم یکی... اولی از تولد شب گذشته پسرش می‌گفت و دومی از شیطنت‌های کوچولوی تازه به راه افتاده اش... اینها هم سرجمع خوب بود... یکجا اما دلم شکست.. یعنی دلم برای خودم سوخت... وقتی که در راه برگشت یکی‌شان گوشی اش را درآورد و گفت:‌ پدرم زنگ زده...

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۵, جمعه

آغاز می‌شوم دوباره درقصه‌ی چشمانت
و تاب می‌خورم باز در جویبار خنک نفسَ‌ت


۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۱, دوشنبه

خروس خوان نوشته است: گاهي وقتا عليمان خون ات پايين مي افته و هيج هم دوس نداري بري سراغ طرح ژنريك اش....

اینکه علیمان برای خودش ژانری شده... خودش برای خودش به کفایت دستاوردی ست هاااا... که خیلی می‌تواند نفس نحیف را قلقلک هم بدهددد... آقا نکنید از این کارها... و نزنید از این حرف‌ها... نه رمضان نزدیک است... که نفس مظلومه شود.. نه کاری در دست دارم که وقت کم بیاورم... نه زمستان است که به شب چره وقت بگذرانم... هم نزدیک انتخاب است... و درد دل فراوان.... و هم موسم اردیبهشتی بهار است... و حوصله برای نیاز بسیار... باران هم که چه کرده است... آسمان آنقدر ملوس و طناز، که عهده قربان نشدنش بدر نیایی... و علف‌های هرز و سبز به طمع باران بی‌کران از چاک‌های صخره‌های کوهستان قد آنقدر کشیده‌اند که نوشتن مرا بی وسوسه خواندنِ خروس هم می‌خواند... عاقبت نفس بی‌ مهمیز و افسار می‌شود.. و دست بی اراده سوارکاری تدبیر روی این صفحه ی کلیدی می چرخد... و می‌گردد... می‌خواند بهار باز تازه شده... و نفس مغرور... حس و حال زنده.... انگار نه انگار که چهل و یک بهار گذشته است... خروس خوان با صدای خود اژدهای را صدا می‌کند... که کتاب صورت برای خودش صدایی شده و سیمایی... بیا و به جای شبکه‌های استانی جاان.... در شبکه ی سراسری کتاب-صورت بنگار...

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۲, شنبه

ترنم بازدم

ضرب نفس که تک باشد مي‌داني که کسي نيست ... کسي که ضرب نفسش در ترنم بازدم تو ضرب شود ... جمع شود ... گرم شود ... گاهي با هم دم و بازدم کنيد ... با هم نفس بکشيد ... هم نفس ... هم دم باشيد .. گاهي که مضطربي قلبت تندتر بزند ... وقتي تکي، تند هم که بزند نمي‌فهمي خب .. با چه مي‌خواهي بسنجي؟ .... نفس دومي نيست ... يعني هيچ نيست ......

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۰, پنجشنبه

از اینجا تا امروز چهارسال و هشت و ماه و ده روزی شده...
انگاری تکه شده زندگی به پاره های چهارساله...
با یک مخلص کلام که تحمل بود و این بار سلوک با مردمان است...

۱۳۸۸ اردیبهشت ۶, یکشنبه

۱۳۸۸ اردیبهشت ۵, شنبه

تا یاد نشوی کی یاد کنی؟

۱۳۸۸ فروردین ۲۷, پنجشنبه

아마 마지막 날이

۱۳۸۸ فروردین ۱۴, جمعه





باغی در اتاقی

نه جشنواره دیده.. نه عکاسی کرده... نه بر روی بوم قلم و رنگی کشیده... هنر تجسمی نخوانده و از هنرهای مفهومی چیزی نشنیده... از همان‌هاست که نرفته و رسیده... داخل اتاقش یک درخت کاشته.. یا نه دور درختش یک خانه ساخته... درست مثل هفت چنار کیارستمی... می‌پرسم این وسط نمی‌میرد... می‌شنوم سقف را برایش می‌شکافم...

۱۳۸۸ فروردین ۷, جمعه

از آنجاهایی بود که دوست دارم... نمور... موازییک های ۵۰ ساله سرد... دوتایی خزیدیم زیر کرسی.. لحافش کوچک بود اما کنار هم جا شدیم... چقدر سبک... و آزاد... مخ رها... فکر یله... هیچ نبود... صدای گنجشک بود.. و ترنم سرخوردن باد روی شکوفه‌های نورس گیلاس... توی حیاط درخت مویی بود که می‌گفتند نیم قرن عمردارد... تنومند بود... شاخه‌هایش سایه کرده بودند... باد خنکی می‌وزید... و آرام آرام و آهسته داشت نسیم بهاری را به راهروهایی سینه می‌فرستاد.. تازه از عید باخبر شده بودم... تازه سال نو را فهمیدم... چقدر فهمیدن عاطفه وقت می‌خواهد... چقدر درک شادی کار هر کس نیست... چقدر غنج زدن برای شکوفه‌های گیلاس تبحر لازم دارد... چقدر آسمان آبی را خواستن کاربلدی می‌خواهد... چقدر دوست داشتن آسان نیست... چقدر تو را عاشق شدن لیاقت می‌خواهد

اولین جمعه فروردین ۸۸

۱۳۸۷ اسفند ۳۰, جمعه



سال ۸۸..... سال برکت.... فراوانی... عاطفه..


خواهد بود

می‌دانم

کبیسه هم اگر بودی... امروز دیگر می‌رسیدی

۳۰ اسفند ۸۷

۱۳۸۷ اسفند ۲۹, پنجشنبه

من مفتخر نیستم به خیلی چیزهایی که باقی به من نسبت می‌دهند... اما من مفتخرم به مادر و پدرم... که در بودنشان و یا نبودشان هدایت‌گرند... دیشب برحسب تصادف مکالمه مادرم را با خانم س می‌شنیدم.. خانم س از اهالی افغانستان است که این روزهای دم عید هر روز و هر شب در جایی مشغول خانه تکانی و رفت و روب است.. مادرم از حالش می‌پرسید و اینکه دل دردش بهتر شده یا نه.. توصیه می‌کرد شکمت را با شال گرم نگه دار.. به او می‌گفت تو مثل دخترم هستی.. مواظب باش اینهمه زحمتی را که کشیده‌ای مثل سال گذشته الکی و بی‌هوده خرج نکنی... بعد خانم س اصرار می‌کرد که طبق روال باید برای کمک به مادرم فردا به خانه ما هم سری بزند... اما مادرم از طرف فرزندانش قول می‌داد که در این این باری که خانم س مریض احوال و خسته است به او در کار خانه کمک خواهند کرد.. و مبلغی را که برای کمک این روز پیشش امانت بوده بعنوان عیدی قبول کند.. اصرار داشت فردا را که قرار بود خانه ما باشی استراحت کن تا عید به تو و بچه‌هایت هم خوش بگذرد... جملات خیلی ساده بودند.. نه انتزاعی بودند... نه غریب به ذهن برای فهم... بعد یاد رفتارهای پدرم افتادم... و اینکه چرا این دو اینقدر محبوب اهل محل بودند و هستند...

چه زود شد دو سال ..

سال نو همگی مبارک

۱۳۸۷ اسفند ۲۵, یکشنبه

کلی موافقم با امیرمسعود که نه پولش مهمه... نه مدرکش... فقط لحظات سرخوشی از خودته که انگیزه بهت میده.. اینکه به هر دلیلی سرحال بشی.. واسه بعضی با احساس مفید بودنه که این اتفاق می یفته.. واسه بعضی با لذت ثروتمند شدنه.. واسه بعضی خوشحال دیدن بقیه س... واسه هرکی یه جوری کار میکنه.. اما حاصلش یکیه... این که سطح شادی بره بالاتر.. بلندتر...

۱۳۸۷ اسفند ۲۲, پنجشنبه

زمانی تجارت برد یمانی بود و فولاد هندی بود و دیبای رومی و آبگینه حلبی.. فرقی نکرده است.. امروز کالای دیگری‌ست.. از جنس صفر و یک است... یا چیز دیگری... با حجم بسیار بیشتر.. برای جمعیت بسیار زیادتر... قرن های آتی شاید چیز دیگری باشد... اما آنچه ثابت بوده و هست و خواهد بود نگرش ماست.. اینکه با هم چگونه‌ایم... باقی بهانه است و مستمسک.. بهانه برای گذران... یک قالب برای حرکت در مدار شب و روز... وسیله‌ای برای ترغیب هوس‌هایمان ... انبساط قوه تخیل‌مان.. شور و علاقه به طی مسیر.. طی طریق که از رسیدن به خود نهایت مهم‌تراست... نکته این است که چه صفر و یک معامله کنی و چه فولاد هندی مبادله.. باز این مهم نیست که چه مقدار.. و برای چه مصرفی... مهم این است که چگونه و با چه انگیزه.. و برای چه... و مهم‌تر آن که برای رسیدن به این تا چه حد از خود گذر؟..

۱۳۸۷ اسفند ۱۷, شنبه

راهت را از بیراه ام جدا کردی که بگویی:
هذا فراق بینی و بینک

که در سنگلاخ تاریکی.. پژواک صدای خود باشم:
هذا فراق بینی و بینک

از چشمانی که از چشمانم می دزدیدی می شد خواند:
هذا فراق بینی و بینک

۱۳۸۷ اسفند ۹, جمعه

باز ربیع اول شد!

از این شنبه که بیاید... دیگر:
- درس می خوانم
- و مشق هایم را به موقع می نویسم
- و به سربازی می روم
- و کم می خورم
- و بیشتر می خندم
- دیگر سیگار نمی کشم
- به کلاس خط می روم
- و تمرین آواز را شروع می کنم
- صبح زود بیدار می شوم
- ورزش می کنم
- با چای قند نمی خورم
- کفش هایم را واکس می زنم
- عضو کتابخانه محل می شوم
- و کتاب می خوانم
- به دیدار همسایه ها می روم
- و از احوال اقوام خبردار می شوم...

این شنبه که بیاید:
هر کار نکرده ای را آغاز می کنم
و تو را دیگر عاشق نمی شوم

۱۳۸۷ اسفند ۴, یکشنبه

گاهی می‌گویم به تلافی دل‌های شکسته دلم را شکستی... گاهی می‌گویم بی‌خیال... حکمتی بوده لابد که صدای قنوتم را نشنیدی... زندگی که گس می‌شود با حلوا حلوا نمی‌شود شیرینش که کرد... در راه دیگر نه فکر رد کردن آخرین ثانیه‌های چراغ سبز رو به موتی... نه اصراری به رسیدن و فرار از میان جمعیت آهن‌پاره‌های دودی داری... عاجز می‌شوی.. و باز برای هزارمین بار تکرار می‌کنی که من دست و پا بسته‌ام... حیلتی ندارم.... باور نداری؟ تباهی این همه عمر شاهدش... و هجرانی این همه حس باعث‌ش.... گاهی هم یادت می‌رود این سخن‌های درونی... و این کلام‌های بی‌صدای با خودی... و زیر لب زمزمه می‌کنی: لعنت بر من! و لعنت بر بی‌عرضگی‌های من!

۱۳۸۷ بهمن ۲۴, پنجشنبه

آه که دلم چقدر برای آن حیاط سفید و گرد... آن خانه چهارگوش سیاه...

شده..

تنگ.

هم این لحظه ثقیل است که درد دارد و خراش تن... هم سبک است و آرام جان... جمع اضداد است که شدنی ست و ممتنع است.. و تا در آن سیر نکنی گفتنی نیست... و شنفتنی نیست... و بازگو کردنی نیست.. و من چه بیهوده و بی حاصلم اکنون که حتی قلم را که روح دارد و حس برای بیان برنگزیده ام.. و دست به صفحه ای از کلیدهای بی روح دراز کرده ام که چه محکم بر سر آن بکوبی چه با ناز .. و چه با لطافت عاشقانه همان یک حرف را حک می کنند ... و همان یک لغت را می سازند... خوشحالم که روحم هنوز از پس خروارهای خاک دوران گاهی به همت نردبان اشک سر از آوار بیرون می کند... نفسکی می کشد و جان سردم را با آه گرم خود حی می کند ... و زنده می سازد... من باز دل تنگ سفر شده ام... سفر تن.. سفر جغرافی... که هرچه سفر زندگی بود به منزل نرسید... و هرچه سفر عمر بود زایل شد.. روح که مجرد است چرا با تن که مرکب است به سفر می رود .. اما در طول حیات نداشته ام که جنبش درآن آسان ترست جان می کند و تکان نمی خورد؟ داشتم فکرش را می کردم که این لحظه بی هیچ خواسته ای دوست دارم که دیگر تجربه صدبار مکرر عمر شب و روز را تکرار نکنم ... و این ساعت ساعت خوش صلا باشد .. و دم زیبای جدایی... یک عمر به بطالت در همت درس و مشق گذشت و در سعی رسیدن به خوشی ها... دوست داشتنی ها... گرمی ها... سردی ها... شوق های رسیدن... و التهاب دیدن ها... گرمی آغوش ها... شیرینی خواب ها... مستی چربی ها.. لذت آب افتادن دهان ها... غم دوری ها... اضطراب نرسیدن ها... دیدن جدایی ها... بریدن دل بستگی ها... افسوس رفته ها... آروزی نرسیدها... درد تورم داشته ها... بغض نجهیده شنیده ها.. طعنه ها... خنده ها... اه که سنگین است نداشته ها ... و چه سبک است بار گران گذشته ها.. باقی هیچ نمانده امروز... و حاصل عمری هیچ بوده اکنون... تمام رنج دنیا با ماست... که برای رستن از رنج بار کج بردیم... و آخر به نقطه شروع زندگی نرسیدیم... همه این دردها اما به یک خواستن می ارزید.. و آن دم دیدار تو بود... و لحظه با شکوه هم نفسی با تو بود.. و گاه پر ز رمز هم صدایی با جهان تو بود... هماهنگی با اوج ها و فرودهای فضا... بالا رفتن با تو... بم شدن... پایین رفتن با تو.. زیر شدن ... ریز شدن... درد کشیدن های پر خاطره.. و زجر کشیدن های پر عاطفه... از دنیای شما اگر بخواهم در سفره خود چیزی ببرم یکی لحظه در آغوش کشیدن دو جسم بی روح بود در سال های دور ۷۷ و ۶۹... و دیگری آهی بود که آوین بعد از برخورد صورتش با زمین با بغضی بی‌صدا کشید... دستی بر روی صورت ‌می‌گذاشت... اشک را در خانه چشم می‌چرخاند.... با صدایی خفیف ناله می‌کرد: دندانم! برای من تمامی اندوه جهان در این چند صحنه خلاصه شده است... نیازی به صحنه‌های پرخون نیست... نمی‌دانم چرا معنی برای برخی آنقدر سنگین شده که جز بر محمل‌های پر هیبت جنگ و دریدگی اعضا بار نمی‌شود... برای من آن یک آه همه رنج زندگی بود که هیچ هنری توان بیان آن را ندارد... از میان شیرینی‌ها اما هیچ کدام باشکوه نبودند... همان که می‌گویند خنده دندان‌نما لابد.. باقی هم گذار بود و شب و روز ... کشیدن صبح به شب.. و رساندن روز به سال... حرکت در زمان... تکرار با هیبت‌های بی‌تکرار... قد کوتاه... موی سیاه... قد کمی بلند.. مو کمی سیاه... روزهای سرد.. از پی شب‌های سرد... ماه های پرآب.. به دنبال سال های قحطی... کمبود... کمبود محبت و عاطفه.. و رنج از رنجی که رساندیم... و بسیاری را از خود رنجاندیم.. عمر هم رفت.. نوبه بازی ما هم تمام شد... و هر روز باد باز در میان شاخه ها می پیچد... پسر برای رسیدن به مدرسه سوار تاکسی می شود... آب در جوی کنار راه جاری است... باد می‌آید.. خورشید می‌تابد... درها باز می‌شوند و بسته.. دل‌ها می‌گیرد.... لبها می‌خندد... کودکان در حیاط زندگی بازی می کنند... چرخ باز هم می‌چرخد و زندگی باز دوباره بدون من و تو تکرار می شود.

۱۳۸۷ بهمن ۲۳, چهارشنبه

کربلا... کربلا.. ما داریم می یاییم

۱۳۸۷ بهمن ۱۹, شنبه

سلام ... خوب که خیلی نیستی... پس چرا میخواستم بپرسم خوبی یا نه؟ ولی آدم ها کلا میمونن تو رودرواسی بعدش که میپرسی خوبی یا نه میگن خوبیم... شکر... بد نیستیم... میگذره دیگه... خلاصه اینطوری میشه که مردم به هم روحیه میدن... پس اگه یه وقتی دیدی کسی از کسی که حالش خوب نیس میپرسه چطوری؟ تعجب نکنین... نمیخواد حالشو بپرسه ... میخواد بهش بگه که بهم بگو حالت خوبه... چون اگه بهم نگی حالت خوبه... دفه دیگه من هم حال نمیکنم بپرسم حالت چطوره... پس بیا با هم خوب وخوش و دوست بمونیم.. هی من احوالتو بپرسم ... هی تو بگی بد نیستم... خوبم... ای ای. ای.. ای.. حالا راستی راستی حالت چطوره؟ خوبی ایشالا؟ بچه ها خوبن؟ مریض که نشدن؟ هوا چطوره راستی؟ اونم خوبه؟ اوضاع احوال هم که خوبه دیگه؟ همین که نفسی می یاد و میریه خودشه خیلی خوبه.. ها؟ هنو زنده ایم دیگه... اگه زنده بودن خوب نبود ... خب اینقدر خیابونا شلوغ نمیشد... تازه مردم میرن مهاجرتو اینا که بیشتر زنده باشن... پس زنده بودن خوبه.. همین که ما نفسی میکشیم... خودشه کلیه...

راسی؟ حالت خوبه؟

۱۳۸۷ بهمن ۱۳, یکشنبه

فکر نکنم کسی فهمید که مطلب قبلی اصلا راجع به عروس پستی و ازدواج از راه دور نبود... راجع به هر چه بود....نمی‌خواهم لذت کشف آن را از شما دریغ کنم...

۱۳۸۷ بهمن ۱۲, شنبه

عکسی برایت می‌رسد
که زیباست...
با ابروانی کمان...
و چشمانی نافذ...
که دل می‌برند

برای رسیدنش رنج می‌بری...
و همت خرج می‌کنی...
روزی...
که گرم است از شعله شوق‌ها...
در فرودگاه سینه‌‌ها...
که به پهنای امید سال‌هاست...
به استقبالش می‌شتابی

لب به سخن که می‌گشاید..
نه ابروان کمانی می‌ماند..
به چشمان نافذی..
به عکسی دل داده بودی...
که وجود خارجی ندارد

۱۳۸۷ بهمن ۹, چهارشنبه

بچه‌ها!
سه جور سه داریم: ث و سین و صاد
و چهاز جوز ز داریم: ذال و ز و ضاد و ظا

و سه نوع تو داریم:
۱ـ
توصیف تو سخت است و جز به ایهام ممکن نیست
توصیف من ممتنع است که جز به تو ممکن نیست

۲-
تو که نیستی کلام هست... شور نیست.. معنا نیست
تو که هستی شور هست... جرات ابراز کلام نیست

۳-
می شناسیم...
من همانم که دل داشتم برایت
و سرزبان بودم به تعریفت
و دست و پا داشتم به دنبالت
و حوصله داشتم به نازت
و احساس داشتم به بودنت
و بی‌خواب بودم به انتظارت
و جرأت ابراز داشتم برایت
و کلام داشتم به شورت
و معنی دار بود بودنم
که بودم به بودنت..

۴-
تو که می‌روی... دنیا روی دل می‌ماند
تو که هستی... دنیا از دل می‌رود
دنیابری یا دلبری؟ دل از کدام دو دنیایم می‌بری؟ از دنیایی که برایت تباه کردم؟ یا آنی که به شوقش به دنبالت آمدم؟

۱۳۸۷ بهمن ۱, سه‌شنبه

برای جنگ ۲۳ روزه

برایم نامه ای بفرست
و آن را چنین آغاز کن:
- به کسی که عمری را بیهوده گذراند!
- و هیچ ندانست!
- نفهمید که انسان ها برای چه غمگین-ند
- و از چه بابت شادمان و خرسند
- که با دیدن قصه ی عشقی نافرجام می گریند
- ولی بر بیچارگی بشر ابرو خم نمی کنند
- فرقی نمی گذارند میان گل-گونی صورتی و فرق خونین کودکی
- و همتی ندارند جز خرید چند کیلو بیشتر... یا چند متر افزون تر
- به کسی که از این انسان هاست
- و میان آنهاست
- و یکی از آنهاست

قبل‌تر:
برای جنگ ۳۳ روزه

۱۳۸۷ دی ۲۴, سه‌شنبه


عکس: حمیدرضا ... زمان: روزهای آخر

۱۳۸۷ دی ۲۳, دوشنبه

حاجی مشق داره