هم این لحظه ثقیل است که درد دارد و خراش تن... هم سبک است و آرام جان... جمع اضداد است که شدنی ست و ممتنع است.. و تا در آن سیر نکنی گفتنی نیست... و شنفتنی نیست... و بازگو کردنی نیست.. و من چه بیهوده و بی حاصلم اکنون که حتی قلم را که روح دارد و حس برای بیان برنگزیده ام.. و دست به صفحه ای از کلیدهای بی روح دراز کرده ام که چه محکم بر سر آن بکوبی چه با ناز .. و چه با لطافت عاشقانه همان یک حرف را حک می کنند ... و همان یک لغت را می سازند... خوشحالم که روحم هنوز از پس خروارهای خاک دوران گاهی به همت نردبان اشک سر از آوار بیرون می کند... نفسکی می کشد و جان سردم را با آه گرم خود حی می کند ... و زنده می سازد... من باز دل تنگ سفر شده ام... سفر تن.. سفر جغرافی... که هرچه سفر زندگی بود به منزل نرسید... و هرچه سفر عمر بود زایل شد.. روح که مجرد است چرا با تن که مرکب است به سفر می رود .. اما در طول حیات نداشته ام که جنبش درآن آسان ترست جان می کند و تکان نمی خورد؟ داشتم فکرش را می کردم که این لحظه بی هیچ خواسته ای دوست دارم که دیگر تجربه صدبار مکرر عمر شب و روز را تکرار نکنم ... و این ساعت ساعت خوش صلا باشد .. و دم زیبای جدایی... یک عمر به بطالت در همت درس و مشق گذشت و در سعی رسیدن به خوشی ها... دوست داشتنی ها... گرمی ها... سردی ها... شوق های رسیدن... و التهاب دیدن ها... گرمی آغوش ها... شیرینی خواب ها... مستی چربی ها.. لذت آب افتادن دهان ها... غم دوری ها... اضطراب نرسیدن ها... دیدن جدایی ها... بریدن دل بستگی ها... افسوس رفته ها... آروزی نرسیدها... درد تورم داشته ها... بغض نجهیده شنیده ها.. طعنه ها... خنده ها... اه که سنگین است نداشته ها ... و چه سبک است بار گران گذشته ها.. باقی هیچ نمانده امروز... و حاصل عمری هیچ بوده اکنون... تمام رنج دنیا با ماست... که برای رستن از رنج بار کج بردیم... و آخر به نقطه شروع زندگی نرسیدیم... همه این دردها اما به یک خواستن می ارزید.. و آن دم دیدار تو بود... و لحظه با شکوه هم نفسی با تو بود.. و گاه پر ز رمز هم صدایی با جهان تو بود... هماهنگی با اوج ها و فرودهای فضا... بالا رفتن با تو... بم شدن... پایین رفتن با تو.. زیر شدن ... ریز شدن... درد کشیدن های پر خاطره.. و زجر کشیدن های پر عاطفه... از دنیای شما اگر بخواهم در سفره خود چیزی ببرم یکی لحظه در آغوش کشیدن دو جسم بی روح بود در سال های دور ۷۷ و ۶۹... و دیگری آهی بود که آوین بعد از برخورد صورتش با زمین با بغضی بیصدا کشید... دستی بر روی صورت میگذاشت... اشک را در خانه چشم میچرخاند.... با صدایی خفیف ناله میکرد: دندانم! برای من تمامی اندوه جهان در این چند صحنه خلاصه شده است... نیازی به صحنههای پرخون نیست... نمیدانم چرا معنی برای برخی آنقدر سنگین شده که جز بر محملهای پر هیبت جنگ و دریدگی اعضا بار نمیشود... برای من آن یک آه همه رنج زندگی بود که هیچ هنری توان بیان آن را ندارد... از میان شیرینیها اما هیچ کدام باشکوه نبودند... همان که میگویند خنده دنداننما لابد.. باقی هم گذار بود و شب و روز ... کشیدن صبح به شب.. و رساندن روز به سال... حرکت در زمان... تکرار با هیبتهای بیتکرار... قد کوتاه... موی سیاه... قد کمی بلند.. مو کمی سیاه... روزهای سرد.. از پی شبهای سرد... ماه های پرآب.. به دنبال سال های قحطی... کمبود... کمبود محبت و عاطفه.. و رنج از رنجی که رساندیم... و بسیاری را از خود رنجاندیم.. عمر هم رفت.. نوبه بازی ما هم تمام شد... و هر روز باد باز در میان شاخه ها می پیچد... پسر برای رسیدن به مدرسه سوار تاکسی می شود... آب در جوی کنار راه جاری است... باد میآید.. خورشید میتابد... درها باز میشوند و بسته.. دلها میگیرد.... لبها میخندد... کودکان در حیاط زندگی بازی می کنند... چرخ باز هم میچرخد و زندگی باز دوباره بدون من و تو تکرار می شود.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر