۱۳۸۸ مرداد ۴, یکشنبه

انگشتانت را بر سطرهای کتاب جانم بدوان
و دست هایت را بر برگ های صورت خاطراتم بکش
سطر به سطر روزهایم را بخوان
تا به فصل سبز دلدادگی ام برسی
"این فصل را با من بخوان"...
و با من تا آخر بمان
و قصه دلدادگیم را مرور کن
با نفس کشیدنم.. نو شو!
و با طپش قلبم... ثانیه ها را اندازه بگیر!
و روزهای اوج مرا تا خواستنت بشمار!
اینجا فصل اوج قصه است:
که من به جرم دوست داشتنت محکوم م
و به زندان انفرادی هجرت تبعید
صد بار که خوانده ام
به همین جا که می رسم
قصه ناتمام...
و بی انتها...
و ابتر...
می ماند
بیا و این بار..
برای اولین بار...
"این فصل را با من بخوان"...
بخوان که "صدای تو خوب است".....
برایم به زندان؛ گل لبخند بیاور
و صدایی که از ترنم نسیم؛ جان-بخش-تر است
بیا و این بار..
برای اولین بار...
برای قصه ام؛ اوجی با شکوه بساز
بیا و نگاه مهرت را برای آزادیم وثیقه گذار
و مرا از این فصل بی-تو-بودن به وصل انتهای قصه رسان
بیا که در پس این دیوار
آفتابی هست ...
و گلی ...
که به حُسن روی تو بیدار می شود
چهار مرداد هشتاد و هشت

۴ نظر:

فلورا گفت...

رفت وچشمم را برایش خانه کردم برنگشت
بس دعاها از دل دیوانه کردم برنگشت
شب شنیدم زاهدی میگفت او افسانه بود
دروفایش خویش را افسانه کردم برنگشت
این من مسجد نشین عاشق سجاده را
چندروزی صاحب میخانه کرد و برنگشت
...
...
تا بداند در ره او باکسانم کار نیست
خویش رابا دیگران بیگانه کردم برنگشت
عاقبت هم با امید اینکه برمیگردد او
عالمی رااز غمش دیوانه کردم برنگشت...

فلورا گفت...

با عرض پوزش مصرع آخر
"عالمی را ازغمش ویرانه کردم برنگشت"
صحیحه!!

ناشناس گفت...

نيا كه در پس اين ديوار
شبي است
و داري
كه روزي سرو بود و سبز

ناشناس گفت...

dar javabeh nashenase ghabli

daneshmandan sabet kardehand keh sasokhashak hatman rozi sabz khahand shod...na omid nabashid