۱۳۸۶ دی ۷, جمعه

زندگی یعنی تعمیرات
تشریفات
تعزیرات
تنقیحات
تصمیمات
تخفیفات
تسبیحات
تبریکات
تشکیکات
تنزیلات
تعریفات

کاش زندگی اینها نبود
تو بودی
و هرچه ـات نبود

کاش مردمی از جنس
ابزار و آلات نبود
کاش مردمی از
شاخه‌های آن بود
انسان
مردمان
درختان
گیاهان
پرندگان
خوشبختان


اما نیست
زندگی همچنان
تعمیرات است
و تصمیمات است
و تخفیفات

تنقیحات
تعریفات

کنایات

۱۳۸۶ دی ۵, چهارشنبه

ادامه محاسن زندگی در ایران

هیچ جایی تو دنیا اینقده زندگی داینامیک نیست.. مثل؟ مثل؟ ... مثل انتخاب مسیر حرکت ماشین‌ها تو خیابون... و صدالبته همه می‌دونیم که پویا بهتر است تا ایستا (درجا)!!

تو ایران درس اقتصاد که بگیری لازم نیست خیلی زور بزنی فک کنی نتیجه حالات مختلف تصمیم‌گیریا چی می‌تونه باشه؟... که مثلا اگه دولت سوبسید بده چی میشه؟ نده چی میشه؟ نرخ تورم از اوراق خزانه بزنه بالاتر چی میشه؟ سهمیه-بندی اصلا چی چیه؟ کوپن به چه دردی می‌خوره؟ دولت هم قانونگزار باشه، هم مجری و هم مورد اجرا چطوریاس؟ تو یه کشوری هم بورس باشه هم سهمیه بندی واسه تولید هم واسه مصرف.. هم نرخ‌گذاری باشه،‌ هم بازار آزاد... که هم نظارت بر قیمت باشه و هم تشویق خوارج به سرمایه گذاری تو مملکت مگه میشه که بشه؟ ... بله ... خارجکی‌های بی‌چاره باید کلی فسفر بسوزنن.. هی فک کنن اینطوری بشه چی می‌شه.. اونطوری بشه چی می‌شه... ولی ما کافیه لم بدیم و تلویزیون نیگا کنیم فقط..

- ببخشین شما دورگه هستین؟!!
- من؟ نه....
اما بچه‌هام می‌تونن باشن!!

۱۳۸۶ آذر ۲۵, یکشنبه

اصلا ارزشی داره بدونیم ۷۱۱ سال پیش به روایتی در چنین روزی رشیدالدین فضل‌الله از وزارت ابوسعید بهادرخان برکنار شد؟

حکومت‌ها

رودخانه کپیلانو جزیی بود از من
یادت که هست؟
باری که روی پل زانو زدم و زمین شکرت بوسیدم
و باری که کنار امواج خروشانت برای اتصال به مردم-رود عرفات گریستم
و هرآن بارهایی که از بالای صخره‌های سنگی‌یت برای تو سلام می‌فرستادم...

۱۳۸۶ آذر ۲۰, سه‌شنبه

پشک انداخته‌ام و
اسطرلاب نگه داشته‌ام
سالهاست که روزها را شمرده‌ام
وشب‌ها را اندازه کرده‌ام
مدت‌هاست که منتظر مانده‌ام
و دم‌هاست که مسکوت...
مبهوت...
گاهی آرام ...
وبسیار زیاد.. اوقاتی ملتهب ...
به انتظار این آن ... از این دم... از این روز نشسته‌ام...
به گواهی اسطرلاب‌ دل‌تنگی‌هایم
و به استناد تمام معادلات‌ دل‌بستگی‌هایم
و به تنقیذ هرآنچه انسان ز روز نخست آموخت
و یا نتوانست و نیاموخت ...ولی برایش سّری ساخت


هیچ روزی.. و هیچ لحظه‌ای...
و هیچ دمی... و هیچ ساعتی

و هیچ آنی... و هیچ موقعی ...

از این روز... و این دم

و این آن که من در برابرتوام
برای عاشقی....
برای عاشقی....
و برای دل دادن
و برای دل دادن
و برای رستاخیز دل بستگی‌ها
و شکوفه کردن دل باختگی‌ها

خدا روزی بهتر و دمی زیباتر ..

نیافریده است!!

بیا تا امروز که شاهدش خود خداست
روز نخست آفرینش‌مان باشد

و خدایی که شاهد مثالش خود تویی
به خلق روزی...
که در دمی از ساعات آن
من عاشق تو شدم

به خود بگوید:
تبریک

که آفریدنی نبود ...
بهتر از تو
و بهتر از این آن
و بهتر از من

تویی که در این آن
از آن ِ منی!!

۱۳۸۶ آذر ۱۹, دوشنبه

صورتهاییچاقدستهاییخپلتنهاییلشفکرهاییمسمومنوشتههاییبیربطامیدهایینموربادهایییخخاطراتیسوزناکازشماننویسمچهبهتر

۱۳۸۶ آذر ۱۵, پنجشنبه

((
یک گردی هست... و یک محاط آن... آدم‌های معمولی این طوری‌ند ... وقتی چیزی جفت شود با جور ... حتمی این شکلی خوب است ... یعنی من این طور می‌بینم‌ش .... خدایا شکرت!

(-
اگر هم جور نشدند... حتمی این بد است دیگر .. یعنی من این طور می‌فهمم‌ش... خدایا فرجی کن!

۱۳۸۶ آذر ۹, جمعه

نیامده رفته
نرسیده گذشته
نرسیده شیرین
نچیده مست
نبریده کوتاه
ندیده سیر
نیازموده مَرد
نخوانده مدرس
نشنیده باخبر
نبوسیده مدهوش
نفهمیده
نپرسیده
نیاموخته
ندانسته
نخواسته
...
و رَسته

۱۳۸۶ آذر ۴, یکشنبه

انسان ها در کار لقایند .. و فراق قبل از لقایندو ...هجرندو... وصلند... من هم در کار جمع کردن ایرمایلز.... تا تنور داغ است نانت را نچسبانده باشی... جز خمیر کی خوردن کرده باشی!

۱۳۸۶ آبان ۲۹, سه‌شنبه

مدتی است ....
درجه هم که می‌گذارم

حتی یک عُشر... تب ندارم


این یعنی


که



دیگر




خلاص

۱۳۸۶ آبان ۲۸, دوشنبه

تا کره ماه هم که باشد این‌قدر لازم نیست زود به فکر بیفتی... جمعه جلای وطن کنی .. تا دوشنبه به قراری و سکونی برسی.. اینکه دیگر کره خاک است...

۱۳۸۶ آبان ۲۵, جمعه

نوشتن من و.. گل کردن کلام من...
تورا ... می طلبد

تعادل اوزان و.... آرامش روان من...
تورا... می طلبد

بهار سال های آینده...
برای گل کردن شکوفه های گیلاس..
....

...

۱۳۸۶ آبان ۲۴, پنجشنبه

the melting effect of aging...
the aging effect of melting...

...very different

۱۳۸۶ آبان ۲۱, دوشنبه

روزها بی‌دلیل
می‌گذرند...

بی تو
زندگی...
فقط...
می‌گذرد

۱۳۸۶ آبان ۱۸, جمعه

و اما... فرق مهاجرت و مسافرت در آن است که:

به وقت مسافرت.. یادت می‌افتد در سفر هر چقدر هم مسافرخانه اعیانی باشد و همه چیز مهیا... ناخن‌گیر پیدا نمی‌کنی... و شب قبل خوب یادت می‌ماند که پنجول‌هایت را کمی صفا بدهی..

به وقت مهاجرت اما... این چیزها به یادت نمی‌ماند...

مکافاتی‌ست...

۱۳۸۶ مهر ۲۰, جمعه

This document is released after 14 years under the Freedom of Information Act!

۱۳۸۶ مهر ۱۸, چهارشنبه

فرصت برای درک لايه‌های پنهاني جان....

۱۳۸۶ مهر ۱۴, شنبه

گردل من را بنوازی...
خیلی کیف می‌ده ها!!

بنواز دیگه جون مادرت!

۱۳۸۶ مهر ۱۱, چهارشنبه

۱۴ام

نذر
گردل من را توبسازی به خودت مفتلا
قلف تن‌ام را شکنم؛ خنده زنم بر بلا

۱۳۸۶ مهر ۶, جمعه

Fifteenth

We had a meeting with our business partner and he had to write something on the board. Having the pen in his hand, he turned to me and said: “you know; I never came to the board in school. I had hard time getting high school diploma”. And he laughed. He is frank and open to me, we are the same age. Actually we were born on the same month. I am elder 10 days though. This is not the first time he is opening such personal discussion about his school times. I can appreciate that his willingness to discuss his school history comes from his confidence. He; most probably unintentionally, tries to communicate his determination to become successful.

“Oh, really” I responded maintaining the eye contact. “I have been to six different schools so far, and I am here today, making things easier for your business,” I added with a smile.

He was happy. He did the best thing he could/should, and he wanted someone to endorse it for him, which I happily did. Hey! I am you if you were good at school. You could be an employee just like me today facilitating things for others, should you tired harder at school. You are good; you are just good.

Honestly, I am happy for he is happy; and I am happy for I probably couldn’t be happy if I were him. He is right in the position that he is supposed to be, and I am fine with my place. The scenario is perfect, each of us has a role to play.

۱۳۸۶ مهر ۵, پنجشنبه

شانزدهم

ضَرَبَ... ضَرَبا... ضَرَبو

کُلُمبیَن... کُلُمبیانِ... کُلُمبی یوو

اَحمَدَاً... اَحمَدَا ... آی اَحمَدوووو!!

۱۳۸۶ شهریور ۲۶, دوشنبه

افتتاح

نو می‌شوم...
گرچه آن پیله چهل روزه‌ای نبود که باید ...
که چون کرم بخزی ...
چون پروانه برقصی ...
و باز بسوزی...


فتح می‌کنم به نام شهری
که دروازه‌هایش از جنس لحظه‌اند..
و کار مردمانش... نخواستن است..

نقب می‌زنم به عمری...
که در کورمال و جستجوی تو گذشت
و ساعاتی که بی تو هدر شد...

سلام...

۱۳۸۶ شهریور ۱۲, دوشنبه

هیجدهم

حتى تخرق ابصار القلوب حجب النور.....

۱۳۸۶ شهریور ۴, یکشنبه

نوزدهم

می‌دانم که باور نمی‌کنی.. خب باورش برای خودم هم مشکل است.. من.. با این دست‌ها .. با این بدن.. با این چشم‌ها که امروز کم‌سو شده‌اند... چهل سال است که هم‌راه‌م... من با خودم... سال‌های سال است که هم‌دم‌م.. هم‌زادم... هم‌خانه‌ و هم‌نشین‌م... هم‌نفس‌م... هم‌سر ... و در نهایت، هم عاقبت‌م... این بدنِ هم‌راه‌م را نمی‌شناسم اما.. این آنی که من‌م کدام است؟ با این لباسی که برتن دارم.. لباسی که از روز نخست بر ج‌اا‌ن‌م کش آمده است... لباس‌های دیگر... ج‌اان‌های دیگر... دشت‌های فراوان... دیده‌ام... لباس‌هایی بوده‌اند از دیگران که بسیار دوست‌شان داشته‌ام... و ج‌اان‌هایی برای‌م عزیز بوده‌اند.. بعدها اما.. لباس‌های دیگران برای‌م کهنه و پاره... برای‌م بی‌جذبه... برای‌م تکراری و خسته‌کننده شده‌اند... جان‌ها اما؛ بر تن‌م ردی از خود به جای گذاشته‌اند عمیق... و درکی در من ساخته‌اند نافذ... انسان‌ها و لباس‌هایشان... آدم‌ها و تن‌ها... بدن‌ها... که می‌میرند.. و کهنه می‌شوند... و جان‌ها که می‌مانند و صیقلی‌تر می‌شوند... آرامش‌ که می‌آید... درد می‌رود ... کم می‌شود .. سوختن حتی... بدون درد.. سوختن هم، دیگر کاری ندارد...

بیستم

ART © XXXX

۱۳۸۶ شهریور ۳, شنبه

بیست و یکم

آخرین شبی ست که عامی یم.. فردا صبح قرار است ملهم شوم
دیگر کاملم ...

کامل

۱۳۸۶ شهریور ۱, پنجشنبه

بیستو دو

کبت چشک بسنخ ئترک کی م.یسک /// چشک ئرئ
رفنخ تک
با چشم بسته دارم مینویسم ///ژشم درد گرفته ام

بیست و سوم


بیست و سه ساله بودم که پدرم را از دست دادم
پدر خب برای همه عزیز است اما آقاجون یک فرق عمده‌ی دیگری که داشت؛‌ نقش خیلی پررنگ و مهم‌اش در زندگی دورو بری‌های ما، درو همسایه، دوست و آشنا بود

بواسطه بودن او ما قدر پیدا کرده بودیم .... یای مضاف او بودیم... وقتی که او رفت ما فقط پدر از دست ندادیم... هویت خودمان را باختیم

۱۳۸۶ مرداد ۲۷, شنبه

بیست و چهارم

.

اول نقطه بود
بعد کلمه آمد

بیست و پنجم

چنين كشته ی حسرت كيستم من؟
كه چون آتش از سوختن زيستم من

جهان كو به سامان هستی بنازد
كمال م همين بس كه من نيستم من

ابوالمعالی بیدل

۱۳۸۶ مرداد ۲۶, جمعه

بیست و شیشم

اگه روزی روزگاری این یا اینو سررات قرار بدن چه می کنی؟

۱۳۸۶ مرداد ۲۰, شنبه

بیست و هفتم



اللهم اغفر لقومي فإنهم لا يعلمون

۱۳۸۶ مرداد ۱۹, جمعه

بیست و چندم



در ستایش زیبایی‌های تو...
کدامین صدا رسول شکرگزاری‌های ماست...
جز آن حسی که از جنس زیبایی‌های توست

بیست و نهم

اصلا خودم حواسم نبود ولی یکی از دوستان یادم انداخت که تا به حال در شیش جای مختلف درس خونده‌ام... علاوه بر اینکه مصداق زنده و شاهد بارز "ز گهواره تا گور" هستم؛ فک کنم جون بدم واسه مشاور دانشجویی یه جایی

در ضمن تا هفت نشه بازی نشه!

سی ام

داشتم اسامی و تصاویر رفقا را در ذهنم برای کاری که تو فکرشم چند وقته شخم می‌زدم...

جالب بود... آدم‌های بسیار قابل و سوار کاری که می‌شناسم... همه در رابطه و زندگی خصوصی مشکل دارند!

حالا دور ورتان ندارد که لابد خیلی قابل و سوارکارین چرا چونکه در ایجاد رابطه مشکل دارین هااا!

سی و یکم

نشانه ها می گویند بروووو
خاک بر سر دل خز من

۱۳۸۶ مرداد ۱۸, پنجشنبه

سی و دوم

امشب دوست داشتم جای هر چیز دیگر که گرفتنی ست و داشتنی نیست
تو را داشتم
و دیگر هیچ برای گرفتن و از دست دادن نداشتم

تورا

در پس کدام پیچ
و در پشت کدام گردنه

گم کردم؟

۱۳۸۶ مرداد ۱۶, سه‌شنبه

سی و سیّم

دلم برای خودم سوخت.. خودمونیم‌ها... چه حیف شدم...

۱۳۸۶ مرداد ۱۵, دوشنبه

سی و چارم

به که من چه چرتم امروز
و چقدر که تنم کرخت است امروز

این بود شعر من

سی و پنجم

پیامبران را تکبر نباشد: درخت پیش من نمی آید.. خب من پیش درخت می روم
علیمان را تکبر نباشد: اینسیاد پول نمی دهد.. خب خدا شریف را که نگرفته

سی و شیشم

صب روز جمعه که می‌ری سر خاک قطعه بیست؛ اگه ببینی یه ماشین تا کلش پر اسباب و اثاث با زن و بچه و یه مادرپیر زیرانداز پهن کردن رو چمن‌های لب جوب.. چی از فکرت می‌گذره:
- مگه جا قحطه اومدن اینجا واسه گردش؟
- کلاس ندارن دیگه
- جای دیگه و جور دیگه نمی‌تونن
- یا نیگا کنی به بچه یه سالونیمه که داره تاتی می‌کنه و از ته دل بگی:‌ آخ جون!‌ بهت خوش بگذره عزیزم؟

سی و هفتم

ماهاتما ماهی

۱۳۸۶ مرداد ۱۴, یکشنبه

سی و هشتم

برخلاف نظر باقی من می‌گویم کسی که همه وجودشو می‌ده بهت (٪۱۰۰) حتی اگه آدم فوق‌العاده‌ای نباشه (٪۷۵) بهتره تا کسی که خیلی خداس (صد درصدی) ولی تمام توجه‌ش تو نیستی...

مثلا مادر آدم هرکی که باشه مادره؛ چه فرهیخته باشه چه نباشه.. چه اجتماعی باشه چه نباشه... هر چی باشه صد درصدش با توه... چرا؟ چون مادرته

سی و نهم

اگر آن ۳۹ را امسال بگیریم؛ لابد قرار است ۵۶ سال عمر کنم پس...

۱۳۸۶ مرداد ۱۲, جمعه

چهلم

من أخلص لله أربعين صباحاً جرت ينابيع الحكمة من قلبه علي لسانه

۱۳۸۶ مرداد ۷, یکشنبه

ببینم؟ ۷۵ درصد یک آدم ۱۰۰ درصدی (بر فرض که گیر بیاید)‌ بهتر است یا ۱۰۰ درصد یک آدم ۷۵ درصدی؟

راستی به نظر شما .. فیزیک مهم‌تر است یا شیمی؟

البته بحث دبیرستان و دانشگاه نیست... که ضریب چند است و چند واحدی

بحث رابطه است... به نظرم شروع یک رابطه کار فیزیک است و تداوم آن کار شیمی..

شاید این هم همان جدول قدیمی است با تعبیری جدید..

۱۳۸۶ مرداد ۶, شنبه



تا به حال مردادی به این اردیبهشتی دیده بودی؟ این همه باران؟ و این همه لطافت؟ چه مرداد باشد چه اردیبهشت... مهم نیست.. بعضی میوه‌ها که نه بیشترشان تابستانی‌ند... و بعضی بهاره و پاییزه.. آن چه در درونت می‌روید همان هم گل می‌کند بر چهره و اندامت

پیشتر هم گفته بود.. نه بر آنم که حقیقتی را فاش کنم و نه گمان دارم که چنین چیزی از کسی برآید.. برآنم که حالم را خوش .. و دلم را زنده سازم ... کسی راه حل میان بری می شناسد؟ شاید فلوکستین؟ شاید هم زاناکس؟ شاید هم قرص های رنگارنگ دیگر...مشکلی نیست...اگر برایت کار کرده همان...

ولی برای من این یکی جواب می‌دهد: بوی مثنوی قدیمی پدرم(طبع ۱۳۱۶)...که از پستوی خانه بیرون می کشم‌ش... بوی خاک و بوی کهنگی... یاد شعر حفظ کردن از روی مثنوی معنوی می‌افتم که آقاجون برایمان تکلیف می‌کرد: نطق آب و نطق خاک و نطق گل .. هست محسوس حواس اهل دل..

به یاد امروز و اولین شعری که برای‌مان از دیوان شمس تکلیف کرده بود:
تا صورت پیوند جهان بود علی بود
تا نقش زمین و زمان بود علی بود

۱۳۸۶ تیر ۳۰, شنبه

می خواستم که جاودانه شوم
زمین صورتم را می کارم
با گندم های طلایی ... و یونجه های سبز

باد خزان که می رسد
تابستانی ترین سال گرم هم تمام می شود

گندم های طلا خوشه می کنند
و یونجه های قد کشیده بر زمین می خوابند

صورتم شکل دیگری می گیرد
و جاودانه گی یم باز می شود
سئوال سخت امتحان قبل از خواب

شنیده ام آن دورها
پشت هرچه زمین است
و پشت هر چه تمنا ست
و آخر هرچه یونجه زار و سبزه زار است
آنجا که ارض دیگر تمام ِ تمام می شود
و برای رخ کردن قمر اهله ای باقی نمی ماند

ابدیت گندم ها را همیشه ی همیشه طلا
و یونجه ها را همیشه تا ابد سبز
و صورت ها را همیشه جوان
و دغدغه ها را همیشه تمام شده
و ترس ها را همیشه بی معنی
و خوشی ها را همیشه مدام
و تن ها را همیشه سقم و سلام
و عشق ها را همیشه در آغاز
و تو را همیشه برایم ماندگار
نگه می دارد

از اینجا تا به بهشت ابدیت
شنیده ام که می گفتند:
یک گام زیاد است
و یک لحظه برای رسیدن کافی ست

بی نهایت شد صبر من
تمام کی می شود آخر این زجر بی شروع
و این ترس بدتر از خود حادثه

کی می رسد آن لحظه ابدی؟
که تو با منی..
برای ساعتی که ثانیه شمار ندارد
و روزی که غروب ندارد
و فکری که مغشوش نیست
و حسی که باور کردنی ست
و حالی که نیامده شوق است
.. و نرسیده بزم است
... و برایش همه ی این همه انتظار
حق است

کی می رسد پس؟
آن لحظه ی ابدی

به این سئوال که می رسم
باز هم جاودانگی دیوانه ترم می کند
دست برمی دارم از فکر
و ثبت می خواهم این لحظه نرسیده به ابد را
قلم برای نوشتن نیست..
برای نیشتر زدن است
و هر قدر هم که تیز باشد قلم
باز قلم تراش حاجت است
تا آنجا که دیگر چیزی نماند برای نوشتن
و جانی در قید نباشد برای نیشتر زدن

از تو می پرسم؟
آیا هیچ قلمی برای تراش باقی مانده؟
و یا جوهری برای صدا زدن؟

کاش همه نمازهایم؛ قضای نماز صبح تو بود
که صدایت جوهر داشت
که همسایه را از لذت بی خوابی سحر مست می کرد

برای ابدیتی که من مست آن شده ام
نه لحظه ای سفر لازم است
نه آنی دل سپردن نیاز

یک نیشتر می خواهد و
یک جوهر...

که به صدای مرده ام
جان دهد
و به قلب ایستاده ام
فواره ی خون هدیه کند

۱۳۸۶ تیر ۲۴, یکشنبه



این جوک قدمتش به شاه شهید میرسه: از یکی از همشهری‌های دکتر ابراهیم یزدی پرسیدن بنز بهتره یا پیکان؟ گفت البته پیکان... چرا؟ چون ته‌ش کان داره؛ بنز چی داره؟... حالا نه که ما کشته مرده بنز باشیم یا پیکان... ولی خداییش این ماشینه ب-ام-و ۳۱۸ گرچه قدیمی‌یه ... ولی هر چی نباشه ته‌ش w318 داره...

باید اعتراف کنم سوژه امروز دزدی بود!

۱۳۸۶ تیر ۱۶, شنبه

به هفت!

http://w318.blogspot.com/2003/12/blog-post_22.html

۱۳۸۶ تیر ۱۲, سه‌شنبه

بگذار تا صیدت شوم ..... نه من بماند نه تویی
پرها بریزند از کمان ..... نه یک بماند نه دویی

۱۳۸۶ تیر ۱۱, دوشنبه

اولا... علیکم سلام به حضور شفیق-همدم و رفیق-هم اطاقی عهد عتیق... حمیدرضا... که حاضر است بازهم... از فاصله‌ی نزدیک کانونی، به مرکزی که من محاط آنم ...

دیروز که مثل دوران جوانی... بدون ماشین و تولید دود و منواکسید کربن... قدم می‌زدیم طول خیابان پهلوی قدیم را که مشهور است به ولی عصر در ازمنه جدید... توفان فکری روی می‌داد از نوعی که، جماعت زبان نفهم خارجکی به آن می‌گویند brainstorming

خوب طبیعی است دیگر ... حتی اگر پشت خط هم باشد..

اما یکی از آن آثار باقیه... برای لحظات آنیه:

فکرش را بکن! جلوی عکاسی حرفه‌ای داری ژست می‌گیری... و عکاس ترق و ترق از تو و حالات مختلفی که به خود می‌گیری تصویر برمی‌دارد برای ابد... تا بماند... و یادگاری شود...

هست عکسی که بیشتر از همه آن پنجاه و چند تصویری که از تو گرفته‌اند... دوست داشته باشی... هم نگاهت را... هم تمایلی که بدنت به یک سمت گرفته است... و هم شکلی که دستهایت می‌سازند..

ساده و بدیهی است که بگویی:‌ من این تصویر شماره ۳۹ را به تمام ۵۶ عکس دیگر ترجیح می‌دهم.. دوست دارم با این تصویر شناخته شوم و یادگاری... آقا/خانم عکاس! لطفا این "آن" مرا بزرگ کنید و قاب بگیرید... و باقی آن پنجاه و چند عکس را هم بریزید دور ...

کم پیش نیامده در عمرم که بوده آناتی که خود و جانم را در بهترین شکلی که "بلد" بودم متصور دیده‌ام ... و کم نبوده که به جد خواسته‌ام همین دم؛ دم آخر باشد.. و همین آن؛ لحظه وداع.. و چون از آن حس و آن حال فاصله گرفته‌ام؛ خدای را صدها بار شاکر بودم که دعایم را مستجاب "نخواسته" است.... تا دمی دیگر که شکلی دیگر بگیرم... کمی فربه‌تر... کمی پرتر... شاید کمی نزدیک‌تر.. کمی بهتر...

۱۳۸۶ خرداد ۲۸, دوشنبه

مهرآباد را دوست دارم... با خاطرات خوش و تلخش... سفرهای احمدجون و حمید... و آن دیدار اول در روز نخست...

اشک‌هاست که بر کف ورودی و خروجی‌های مهرآباد چکیده .. دل‌هاست که اینجا شکسته .. یا در شوق دیدار به صدای بلند تپیده... اغراق نیست: دعا در خروجی‌های مهرآباد مستجاب است.. به داغی که مادران در بدرقه فرزندانشان به جان خریده‌اند... و به چشمانی که به دیدار دوستداران چون امید به فردا روشن شده‌اند..

مهرآباد با آن حجم محبت هدرشده ... و آن همه تجلی وصال... در نوک قله‌ی عاطفه‌ی ملت احساساتی ماست..

۱۳۸۶ خرداد ۲۵, جمعه

confession

I am becoming materialist, the type I used to criticize a lot; and this is happening injudiciously, hastily and unrestrained.

I can see the changes in and out. The signs were everywhere surrounding me, leaving almost no room to the other side of my soul’s coin.

The hit was hot today. I caught myself packing for the trip; plugging in all sorts of electronics gadgets I have. Sadly to say there were not enough plugs for all these toys: two digital cameras, one camcorder, two mobile phones, and two laptops.

I can remember myself having preferred Red Crescent Camp to Hotel Vancouver, being free, being human, ready and packed to farewell this world. Now I observe myself not only enjoying but also sharing the sentiment with someone else after staying in a deluxe suite.

These are the signs, obviously trying the hammer the point that the guy I used to know is no more alive. I am starting to enjoy luxury, at the climax of my age, when human is delegated prophecy.

I am not saying this is good, this is bad. This is me.. who I am becoming now. Still hope that, same as before, this could be translated as a transition period in my life cycle.

Behind all, the horizon is calling me; the fundamental question is still there: who you want to be? If you made your choice, then taking the steps requires courage, self-regard, integrity and assertiveness

۱۳۸۶ خرداد ۲۱, دوشنبه

دنیا و عقبی

به تلافی همان یک بار که نشد بگویم دوستت دارم... باید تا آخر عمر تقاص بدهم؟!
اینکه می گویند "در عذاب مخلدند" همین است پس...

۱۳۸۶ خرداد ۲۰, یکشنبه

وقتی که بازگشتی

کمی محبت از دیار عاشقی برایم سوغات بیاور..

کمی عشق... تا با آن بر دیوار اتاقم پنجره‌ای به جنوب شرقی باز کنم...
و کمی عاطفه تا با آن نقاشی نیمه‌کاره ذهنم را از رنگهای جاودانه سبز...
و کمی مهر تا به قلب گرفته این روزهای بسته قلمه بزنم..
و کمی شور تا نمی‌رم..
به زندگی امید پیدا کنم ..
و تو را بجورم..
... پیدایت کنم..
... بپرستم..
و آرامش بگیرم

برایم آرامش سوغات می‌آوری؟
تا آسوده گردم...
گویش‌م ساده و روان شود...
و عطر قلب پیوندی‌یم باز بر زبانم جاری..

روزهای سفرت را یکی یکی می‌شمارم
و در آرزوی دیدار دوباره‌ات... زنده می‌مانم
تو را دعا می‌کنم ..
که روزی تورا بازیابم ...
و جانی از نو بگیرم

۱۳۸۶ خرداد ۱۵, سه‌شنبه



Tabu Search

گاهی دانسته یا ندانسته راه سخت تر و سربالایی را اگر انتخاب کنی [یا برایت انتخاب کنند]... پشت سرش چه می دانی که چه؟ ...عاقبتش می شود به خیر و آسودگی ...


و امان از گاهی که منِ چشم دار و علم دان و بلدِکار؛ می زنم توی جاده سرازیریِ اول.. که حکما بهینه است و مقرون به صرفه و منطقی... و چه می دانی که چه؟ .. آخرش می شود از آن شیب های منفی که هیچ قاطری نفس رفتنش را ندارد... چه به من که علم دانم و بلدِ کار...

این "من" های بالا اول "ما" بود... ترسیدم... کردمش "من"

۱۳۸۶ خرداد ۱۳, یکشنبه

سر راه insead....

شونزده و هفده ژوئن (۲۶ و ۲۷ خرداد)‌ کسی اونورا هست بریم خیابون گردی؟

اونبار خدا از آسمون سایه رو رسوند... هوا اینبار چطوریه؟ .... ابری‌یه؟‌ بارونی‌یه؟ ... آفتابی‌یه؟ ... شاید هم مهتابی؟

۱۳۸۶ خرداد ۵, شنبه

نه فک کنی عصبانیم و ناراحت‌ها... نه... خیلی جدی فکر می‌کنم حداقل ۲ دلیل بارز دیگر برای ترجیح زندگی در ایران به بقیه جاهای جهان پیدا کرده‌ام:

یکی اینکه:‌ در هیچ جای دیگر مثل ایران نمی‌توانی در هارمونی کامل بسر ببری... در ایران هیچ چیزی درست کار نمی‌کند و سرجای خودش نیست... این هم خودش یک جور هارمونی‌ست دیگر.. نیست؟

دوم اینکه: وقتی در ایرانی ... خدا را مجبوری یک طوری توی محاسباتت بیاوری... خدا از جلوی چشمت دور نمی‌شود... مثلا من سوار هواپیمایی آسمان که می‌شوم خیلی بیشتر یاد خدا و دعا و قبر و قیامتم می‌افتم تا وقتی که سوار امارات می‌شوم...

۱۳۸۶ خرداد ۴, جمعه

جهت رفع تکلیف

باز هم قانون طلایی کارخانه‌ی خاطره سازی حاکم است... بردن تعدادی اسم از آدم‌هایی که در من تأثیر گذاشته‌اند، برای کسانی که با آنها لحظه‌ای به اشتراک نداشته‌اند... بی‌فایده است...

حتی وقتی از کسانی نام می‌بریم که شهره‌اند... مثلا می‌گوییم مولوی... می‌گوییم آتاتورک... می‌گوییم همت؛ بازهم این نام مشترک به معنای درک مشترک نیست... حس من یعنی خاطره‌ای که من از درک یک مفهوم ساخته‌ام که شاید بسیار هم متفاوت باشد با حسی که تو و درکی که تو از همان صورت ظاهری‌ پرداخته‌ای..

اما وقتی نام‌های معروف برده می‌شوند... کار ساده‌تر است... نه از این بابت که فهم و حس، با نامی مشترک منتقل می‌شود... نه! که من با تو در خاطره‌ای شریک می‌شوم... من به یاد درک خودم از حسی می‌افتم... و تو به یاد درک خودت از حالی می‌افتی که گاه هم‌پوشان همند... وگاهی نیز به سبب سهل‌انگاری با درک یکسان اشتباه گرفته می‌شوند.. درست مثل حس کسی که گرمک را با شکر جای طالبی خورانده باشندش... چه فرقی می‌کند وقتی که نمی‌دانیم؟ همه درد ما از دانستن است خب..

حالا ... نام بردن از کسانی که با شما خاطره‌ای نساخته‌اند بیفایده است ... به همین خاطر یاد می‌کنم از آنهایی که سعی کرده‌ام با خطی و ربطی در تداعی خاطراتشان کمی شریکتان کنم...

تأثیرگذارترین های من: آقاجون، مادرم، احمدجون، حمید و مرتضی بوده‌اند... این هم نشانی‌اش...

و این هم یادآوری اینکه چرا من دیگر مرده‌ام.... چرا؟ ساده است... دیگر آن نیستم... آنی که دوستش داشتم ...

....و هنوز هم دارم...

۱۳۸۶ اردیبهشت ۳۱, دوشنبه

نه اینکه‌ نمی‌شود... ولی باید خیلی کاردرست باشی ... و تمام انسانها را شناخته و نشناخته دوست بداری که تحمل حجم هرروز غریبه‌ترت را بکنی.... باور به اینکه همه از اویم .. خوب و بدی در کار نیست... گاهی صدایش را در گوشم می‌شنوم... می‌گوید تحملم نکن... دوستم داشته باش کمی بیشتر

۱۳۸۶ اردیبهشت ۲۸, جمعه

فیض‌بخش به شوخی می‌گه: "هر وقت تکلیفتون با خودتون معلوم شد که بلاخره چه کاره می‌خواین بشین؛ اونوقت..."

داشتم فکر می‌کردم راستی راستی که هنوز دوره راهنمایی‌یه انگار... هنوز نفهمیدم چی‌کاره حسنم... من خیلی خیلی کارم درست باشه آخرش اینه که یه عده اون‌سر دنیا سهم بیشتری از مردم این سر دنیا ببرن....

شاید میان‌برترین راهی که تا به حال به نظرم رسیده اینه که ببینم دوست دارم شبیه کدوم این آدما باشم [نه اینکه می‌تونم-ها... همین‌که دوست داشته باشم کافیه]
محمدعلی مجتهدی زاده
سهراب سپهری
رسول تقی گنجی
ابراهیم گلستان
سیاوش قمیشی
ناصر محمد خانی
محمد تقی مصباح یزدی
محمد مصدق
کیهان کلهر
محمد حسن طوسی
امیر عباس هویدا
محمد حسن انصاری فر
علینقی مشایخی
محمود امیری
بهرام بیضایی
محمد خاتمی
نازنین افشین جم؟؟
ممد بوقی
رضا سوادکوهی
محمد حسین بهشتی
حسین نصر
یا خودم؟

نمی‌دونم... ولی الان حاضرم هرچی هستم و بودم و دارم رو بدم... ولی خدا یه همچین ثمری ازمن باقی بذاره...

۱۳۸۶ اردیبهشت ۲۲, شنبه

خیال نکن اینجا که نباشی خیالت دیگر راحت است... هرجا که هستی این ذات زندگی‌ست که به چیزی بلاخره گیر بدهی.. دور که هستی.. برای خانه و نزدیکانت مرثیه می‌خوانی ... دم دست که باشی برای خودت...

حالا که دم دستم... برای خودم می‌خوانم ... مرثیه‌ای برای خودم

گرچه دیگر گفتن ندارد.. اما من مرده‌ام... بدون اینکه ختمی بگیرند.. یا اعلامیه‌ای بزنند...و یا اینکه کسی برایم بگرید... یا حتی دلش برایم تنگ شود...

من مردم... و کسی نفهمید که فلانی مرد... بعضی چون خودشان هم خیلی وقت بود که مرده بودند.. و مردن را نمی‌فهمیدند که چیزیست غیر از زندگی...

و بعضی چون با من آن وقتها که زنده بودم؛ زندگی کرده بودند... و زندگی با من شده بود خاطره‌ای عزیز برایشان... خاطره‌های تلخ هم یادت باشد که عزیزند .. حالا هرچه که تلخ هم باشد.. خاطره‌ای که من در آن زندگی کرده بودم؛ شده بود خود زندگی.. از آن زندگی ها که آخرش مرگ نیست... هی زندگی می‌کنی و هی نمی‌میری... هی هستی ... تا ابد... تمامی نداری انگار...

برای همین هم هست که شاید مشارکت در ساخت و پرداخت خاطره بزرگترین نقش زندگی ‌ما باشد*.... خاطره سازی... تا نباشی و زندگی نکنی... تا وقت نگذاری.. و حوصله به خرج ندهی در خاطره‌ای شراکت نکرده‌ای...

برای همین هم هست که من هنوز برای بعضی زنده‌ام... گرچه راستش را که بخواهی.. دیگر خیلی وقت است خودم هم فهمیده‌ام که مرده‌ام...

----
* از مکالمه‌ای با برادرم حمید

۱۳۸۶ اردیبهشت ۱۷, دوشنبه

اگر یک بار دیگر به دنیا می‌آمدم.. آنوقت...

خیلی پیش آمده که این جمله را شنیده یا گفته باشیم...

چه چیزی در بار دوم یا چندم؛ زندگی‌ را برایمان آسان‌تر می‌کند؟ احتمالا همان چیزهایی که در زندگی اولمان حواسمان به آنها نبوده و یا به دست نیاوردیم‌شان... مثل تحصیلات عالیه برای صاحبان مکنت و تحصیلات مالیه برای صاحبان حکمت...

اما مگر در همین زندگی اولمان نمی‌دانیم که چه باید و چه نباید؟ ... مگر نه اینکه هنوز فرصت برای بسیاری تغییرات هست؟

همه می‌دانیم ورزش نشاط می‌آورد و کهولت را به تأخیر می‌اندازد... ولی در آن تنبلیم و یا مثل موج چند وقتی به آن مشغولیم و بعد برای مدتی طولانی‌ رهایش می‌کنیم... همه می‌دانیم جدایی سخت است و کاهنده جان ... ولی به امید زندگی بهتر(؟) به آن هر روزه تن می‌دهیم.... می‌دانیم چربی نباید خورد.. حرص نباید زد... دروغ نباید گفت... سیگار نباید کشید.... پشتکار باید داشت... شجاع باید بود... شکیب باید بود...

زندگی دوم و چندمی که چیزی به دانسته‌های من برای زندگی نمی‌افزاید... و رنج بودن را دوباره و از نو تکرار می‌کند به چه کارم می‌آید؟

شاید خیلی هم نیاز به فرصت‌های جدید نباشد... اما نیاز به همت چرا..

۱۳۸۶ اردیبهشت ۱۳, پنجشنبه

گاهی از تسلط خود بر حالم تعجب می‌کنم
کافی‌ست لب را بگزم
تا اشکی صورتی را گرم کند
لبی گزیده می‌شود
و نفسی بند می‌آید
به همین سادگی

۱۳۸۶ اردیبهشت ۱۱, سه‌شنبه

بزرگترین وظیفه ما چیست؟
- فهمیدن؟
- یاد دادن؟
- قدرتمند شدن؟
- تلاش کردن؟
- مفید بودن؟ (کار را خوب انجام دادن)
- اثر بخش بودن؟ (کار خوب انجام دادن)
- عاشق بودن؟

کمی بهش فکر کنید تا نظر خودم را بگویم...

۱۳۸۶ اردیبهشت ۵, چهارشنبه




بذار پس برای تو هم بگم.. که چرا نمی‌خواستم بنویسم...

انگار این چند نوشته آخر برایم شده بود یک جور تعهد به مثبت ‌اندیشی... به اینکه نخوام خودم را در حالی غیر از آنچه دوست داشتم بهش دچار بشم ببینم... غیر از خندان بودن... شکیب بودن... بزرگ بودن...

هستن و بودن آدم‌هایی که فقط از روزهای خوبشون برای ما نوشتن... از امید گفتن.. در حالی که بوده روزهایی که خوش نبودن یا حس به زندگی نداشتن...

به سفارش دوستی گفت بنویسم: این روزها خندانم ولی هزینه‌ش برایم خیلی بالاست..

----
تتمه: این یادم آمد سر صبی؛ تولد صدسالگی سهراب

۱۳۸۶ فروردین ۲۴, جمعه

یک ... دو ... سه ... چهار ...
امتحان می‌کنم....



یک سال. دو سال.. سه سال... چهار سال.... گذشت
و من هنوز دارم امتحان می‌شوم...

که می‌توان ملامت کشید و خوش بود؟
که می‌توان دید و ندید؟
که می‌توان بزرگ بود و بخشید؟
که می‌توان انسان ماند؟
انسان مرد؟

۱۳۸۶ فروردین ۲۲, چهارشنبه

چه دارد کم... همین آنی که من دارم؟
تو را دارم...

گمان دارم....
تو را دارم

راستی الان این و این و این اینجاست

آقا سلام!

۱۳۸۶ فروردین ۱۳, دوشنبه

بارانی که درآغاز سال می‌بارد
عطر خاکی که از زمین بر می‌خیزد

درخت‌هایی که به پیشواز بهار جوانه می‌زنند
و آدم‌هایی که برای هم سال نیک آرزو می‌کنند

همه نشانه‌اند

تو بیا که....
نشانه‌ها نمیرند
که دشت....
از جوان‌ترین درختچه‌های گل‌دار سبز شود
که عطر خاک...
در منافذ میوه‌های تابستانی جاودان بماند

تو بیا تا...
باران‌ هدر نرود
تا دعای مردم در حق هم مستجاب شود
که سال نیکی که گفته‌اند از راه برسد

تو بیا که سال نو ..
بی‌ترسِ شروع، آغاز شود..
و بی‌دلهره، اوج بگیرد ...

تو بیا تا....
دیدار به قیامت نرسد
تا عیش منقص نشود

۱۳۸۶ فروردین ۸, چهارشنبه



در سالی که می‌آید:

خندان خواهم شد.. خندان
دلیر خواهم بود... دلیر
باهنر خواهم شد... باهنر
باحوصله می‌شوم... بی‌تعصب.. بی‌غیض... با شکیب

از زیر آفتاب بودن و چای تازه دمی را مزه کردن
همانقدر لذت خواهم برد که از زیر باران ترد و نرم
جنگل انبوه با علی قدم زدن....
و کنار آن سرو قد کشیده خدا را دیدن...
یا کنار آن پل فلزی دنیا را لحظه خواستن...

من توانگرم... که محبت ببخشم... و دوست داشته شوم
و من قابلم... که ببینم... و نبینم...

من توانای جهان.... مشکل گشای روزگاران
من آنم که آنی ار تو را نبینم مرده‌ام

من زنده‌ام ... تو هستی...
و امسالمان هم باز... با تو مبارک است

۱۳۸۶ فروردین ۵, یکشنبه

برای }

این کفترا داشتن می رفتن }}}}}
که دیدن این کفتره داره برمی گرده {

}}}}} گفتن چه شده؟ چرا این وری می ری پس؟
{ جواب داد: آخه اون ور یه | بود راه نداشت

}}}: اه راستی؟
{ گفت: باور نمی کنین از این { بپرسین

}} گفتن ما بیشتر راهو اومدیم تا ته ته اش می ریم
{{{ گفتن خب صاب اختیارین... از ما گفتن

} اولی یه فکری کرد... ترسید نکنه ملاجش بخوره به | اوخ بشه...
واسه همین به } دومی گفت من نمی یام تو می خوایی برو

} هم بالی تکون داد واسه همشون و گازشو گرفت و رفت
} هیچ وقت هم برنگشت... انگار نه انگار اصلا | بوده....

{{{{{ موندن او زمستون همون جا
{ هم خواست برگرده بره ولی تنهایی ترسید
و باقی {{{ همیشه به فکر } بودن
که کجا رفت؟.. چی شد؟

۱۳۸۶ فروردین ۱, چهارشنبه

تا از دهن افتاده تندی بنویسم که: امروز ۸۶/۱/۱ است و از تولد حضرت آدم فقط ۸۵ سال می‌گذرد...

این هم بهانه‌ای برای نوشته‌ای در روز اول سال


---
این دیگه ایهام نداشت که ملت؟ شما ایهامیک می‌خونید... نخونید خب!

۱۳۸۵ اسفند ۲۹, سه‌شنبه

dastanesh tolaniyeh... vali man safar ro nesfe kare avaz kardam farda sob barmigardam khone... in safar garche 5 rooz pishtar nabood vali yeh goshayesh bud vase man... mesele sibi ke isac ro be fekr bord... ya vane abi ke archimidous ro be "yaftan" andakht.. na on sib dakhil bood dar shenakht e isac na on van kare bood dar yaftan arachmidous.... gahi yeh chizi bayad be adam elham beshe.. khoda vaslilash ro joor mikone khodesh...

saadi nesfe donyaye zaman e khodesh ro gsht.. hafez biroon naraft az shiraz vali..

sale nou hamegi mobarak! garche tekrariye in.. vali nemidoanm chera alan maze dad goftanesh..

۱۳۸۵ اسفند ۲۸, دوشنبه

hamin 2 sal pish ham chenin ghalati kardam... va goftam tekrar nemishe...

baradarm tarif mikard bar avali ke mikhast bere kharej rafte bood pish khoda biyamorey ahmad mohebi.. gofte bood mikham beram safar... porside bood ba ki.. baradaram javab dade bood tanha... ahmad mohebi gofte bood: agha joon man ta sare koche ham tanha nemiram!!! tou in hame raho mikhahi tanha beri...

khoda ahmad mohebi ro biyamorze.. kheyli rast gofte bood....

chiye baba.. pir shodam dige... shakho dom nadare ke... dost nadaram tanhaee ro..

خدا به این فوس-بال عزت و شوکت بیشتر عطا فرماید که بدرد جغرافیمان هم خورد...

هرجا که میروی اسامی برایت آشناست... بیله-فیلد، دورتموند، هانوفر، هامبورگ...

کی گفته فوتبال به رشد علم کمکی نمیکند؟

۱۳۸۵ اسفند ۲۵, جمعه

جایی که علم مدیریت و اقتصاد جواب نمی‌دهد..

می‌گویند میوه‌ی فلان جا ارزان‌تر است... مادرم می‌گوید میوه‌ فروش‌های محل؛ آقا مهدی و عباس‌آقا، دلشان را به این فروش شب عید خوش کرده‌اند.. خدا را خوش نمی‌آید جای دیگری خرید کنیم

می‌گویند گوشت فلان جا بهتر است... مادرم می‌گوید عموغلام همسایه است و چشمش توی چشم ماست.. باید که از او خرید کنیم

می‌خواستم از بیسار جا امسال برایش آجیل عید بخرم... مادرم می‌گوید سر نشاط ۳ تا پسر جوان آجیل فروشی باز کرده‌اند... آن‌بار که رفته بود تافتون بخرد دیده که بیکار و بی‌مشتری نشسته‌اند.. می‌خواهد امسال از این جوان‌ها خرید عیدش را بکند

شیخ حسن یک بار تعریف می‌کرد که قدیم‌ها در همین بازار تهران کاسب‌ها از روی چرخ که میوه می‌خریدند به ازای هر ۲ یا ۳ میوه‌ی خوب و درشت یک دانه خراب و لک زده هم برمی‌داشتند... می‌گفتند خراب و لک و پیس‌دارش را چرخی چطوری بفروشد پس؟

چه شد که آن تهران قدیمی شد این تهران امروز؟

علم‌دانی ما چقدر در آنچه امروز برسرمان آمده سهم دارد؟

۱۳۸۵ اسفند ۲۴, پنجشنبه




بعضی جاها واسه بچه‌هاشون جشن بادبادک می‌گیرن ... مثل ژاپنی‌ها
بعضی واسه نوجوون‌هاشون جشن چیز می‌گیرن.... مثل آمریکایی‌ها
اما هیچ خری به فکرش نرسیده جشن ترقه بگیره واسه ۱۳ تا ۱۹ ساله‌ها... مثل ما ایرانی‌ها

۱۳۸۵ اسفند ۲۱, دوشنبه




آوین بیست سال بعد

فکر کن حادثه‌ تکرار شده.. البته نه عین آن.... بلکه چیزی به تناسب سن و قدرت جسمی و روحی یک انسان بیست ساله... رفتار و عوارض دیگر همان نیست... افسردگی... ترحم‌ خواهی... تنفر از زندگی... مقایسه خود با دیگران... عقل معاش اندیش... سود و زیان... ترازنامه... معادلات... محاسبات...

هر چه می‌گذرد.. کودک ما از جامعه و دور و بر خود یاد می‌گیرد که شورزندگی را بدهد و سهمی از زندگی بخواهد..

افسوس

شور زندگی

وقتی گریه آوین به هوا رفت متوجه نشدیم که مچ دستش بوده که موقع چهاردست و پا رفتن پیچ خورده... خیلی زود گریه‌اش تمام شد و یادش رفت که چه به سر دستش آمده..

اما کمی بعد وقتی که با هیجان خواست چهاردست و پا به سمتی برود یادش آمد که یکجای کار ایراد دارد..

می‌شد دیگر ایستاد... ولی به جای توقف آوین تصمیم گرفت روش حرکت را تغییر دهد... از آن لحظه بدون تعلیم و غریزی یاد گرفت که دیگر دستش راستش را برزمین نگذارد... آنرا بالا نگه می‌داشت... برای حرکت اول کف چپ را می‌گذاشت جلو... بعد هیکلش را می‌کشید... و در آخر دو پایش را حرکت می‌داد...

امروز ۳ روز است که گذشته .. مچ دستش کمی بهتر شده.. اما آوین همچنان مثل گربه‌ی شل؛ سه دست و پا راه می‌رود... سرعت حرکتش زیاد شده اما... یاد گرفته به جای کف دست راست،‌ از آرنجش کمک بگیرد... دیشب فرز و تند دنبال عروسکش آن سر اتاق سه دست و پا می‌جهید.. با اسباب بازیهایش سرگرم بود.. دستش دیگر درد نمی‌کرد چون فعلا لازم نبود بر زمین بگذارتش..

شور زندگی یعنی اینکه توقف نکنی..
چرتکه برای هر حرکت نیندازی..
ترحم طلب نباشی..
صبر نکنی تا برایت راه حل پیدا کنند...
دنبال دلت ... عروسک و اسباب بازیت لنگان هم که شده بروی..

زندگی برای هیچکس صبر نمی‌کند... من این را از آوین یاد گرفتم

۱۳۸۵ اسفند ۱۹, شنبه

به سفارش مادرم

گفت جایی برای یادآوری بنویسم:
اربعین.. صبح ساعت ۶ زدیم بیرون... به روال هرسال با حمید و هفته آخر سال برای زیارت رفته‌ها... از شهرآباد شروع کردیم که زمانی باغ پدریمان آنجا بود و هنوز مزار مادربزرگ عزیزمان

کله‌پاچه دست جمعی ... خنکی سوزناک باد معروف شهرآباد... سر خاک ننه‌-جون... از آن موقع‌هایی که یادم می‌آید چقدر ایران بودن خوب است... چقدر دور هم بودن دلچسب است... چقدر خانواده دلبر است... چقدر آرزوهای من کوچک است و دست‌یافتنی... اینجا خانه‌ی ماست و جای شما که دورید خالی‌ست..

-----
این بار دومی‌یست که سفارش شده بنویسم... بار اولش اینجا بود...

روانشناختی مینیمال به سبک ایرانی

دو سئوال اساسی و کلیدی که بعد از مراسم عروسی از هر مهمانی پرسیده خواهد شد:
۱- عروس خوشگل بود؟
۲- داماد چیکاره بود؟

بیت:
دو کس سعی بیهوده کردند و رنج الکی بردند:
آنکس که پول داشت و درس خواند
و آنکه خوشگل بود و بازم رفت و درس خواند

۱۳۸۵ اسفند ۱۶, چهارشنبه

گاهی باید رخت و لباس پلوخوری به تن کنی... گاهی لازم است شلوارت وقتی روی زیلو زبر و برجسته‌ای دوساعت که نشستی، زانو بیندازد...

گاهی باید به خود برسی... مبادی آداب باشی... و مواظب رفتارهایت... وقتهایی هم می‌شود که یلخی شوی... بی‌خیال و آداب و رسوم... نه اینکه بگویم خودت شوی... نه... به اجبار خودت را به طور دیگری.. که شاید هم نیستی مجبور کنی...

این جان آدمی حساس است به خدا... هرطرفش را که می‌گیری از آن سمت با مخ می‌خورد زمین... برای تراش‌ خوردنش خیلی چیزها را باید که تجربه کرد...

باید یک روز که کلید را انداخته‌ای تا ماشینت را روشن کنی و بروی سرکار.. از ماشین پیاده شوی و پیاده گز کنی تا اولین ایستگاه اتوبوس... و همراه آدم‌هایی که شاید آرزو داشتند مثل تو سوار ماشین شخصی‌شان بشوند، پیاده‌روهای شلوغ تهران را دید بزنی..

گاهی باید برخلاف همه استدلاهایی که بلدی... به اولین گدای پررویی که سرراهت سبز می‌شود، یک پانصدی بدهی...

وقتهایی هست که نباید مسواک بزنی... نباید سرجایت بخوابی... یا توی آن زاویه دلخوات... روزهایی هست که نباید ریشت را بزنی... لباس رسمی بپوشی...

شبهایی هست که باید کارهای شبهای قبل و بعد را تکرار نکنی... شام نخوری ولی ظرفهای دیگران را بشوری...

وقتهایی هست که خجالت را بگذاری کنار... صاف بروی تو شکم طرف و بگویی دوستش داری...

۱۳۸۵ اسفند ۱۴, دوشنبه

لیلا باجی

دوستش داشتم... هریک از ما انعکاس خودیم از آنچه بر ما می‌گذرد... و مرگ برای او همچون زندگیش نرم بود و سبک.. آرامش بود... ملس... مثل آفتاب دلنواز پیش از ظهر

دیروز برایم تلنگر بود... که زندگی در نزدیکی ما چه زیباست... و یا زندگی زیبای ما چه نزدیک است

۱۳۸۵ اسفند ۱۰, پنجشنبه

داستان زندگی

اسمش را می گذاریم حسن تنبل ترکیه و یا ... چه فرقی می کند حالا؟

این حسن تنبل یا هر چیز دیگر...همیشه صبحها پای راستش را می آورد بالا سر عادت... و جوراب را می‌کشید تو سرش .. یعنی کف پایش -‌ها... یک روزی نمی‌دانم کی... تصمیم گرفت اول جوراب پای چپش کند و بعد آن لنگه دوم را پای راستش....

کلی از این تصمیم خودش هم خوشحال شد.. چون آی-کیو زده بود یک.. دوم اینکه بلاخره آدمیزاد تفریح و تنوع هم لازم دارد... همش که نمیشود کار..

فردا صبح که خواست جوراب پای چپش کند به فکر افتاد ای دل غافل ... حالا کدام لنگه جوراب را اول بردارد؟

چون به نتیجه نتوانست برسد... بین لنگه‌های جوراب ۱۰... ۲۰...۳۰... ۴۰ کرد و جورابی که نوک شصت راستش یک وجبی درازترش کرده بود کرد راست کرد تو پای راستش سر عادت.. بعد یادش آمد از دیروز دیگر قرارشان عوض شده و پای چپ باید اول جوراب دار می‌شد نه پای راست...

حالا دوراه داشت یا اینکه جوراب را درآورد و از اول بین دو لنگه ۱۰... ۲۰... ۳۰... ۴۰ کند بعد آن لنگه‌ی برنده را پای چپش کند... راه دوم این بود که همین جوراب شانسی را درآورد و یه راست بکند توی پای چپ ... این رفیق ما به راه حل سوم که بی‌خیال شدن انتخاب لنگه جوراب بود دیگر فکر نکرد... یا فکر کرد اگر به آن هم بخواهد فکر کند قضیه خیلی پیچیده‌تر از اینی که هست می‌شود....

کمی بعد به فکر افتاد که آدم خوب نیست اینقدر این‌دست و اون‌دست کند... بهتر است ساده بگیرد کار را.. و همین جوراب را درآورد بگذارد یک گوشه‌ای که با آن لنگه دیگر قاطی نشود... بعد هم برای اینکه همان کار دیروز را تکرار نکرده باشد بیاید و بین دو پایش یکی را ۱۰... ۲۰... ۳۰... ۴۰ کند که کدام آن لنگه را به سرکند حالا...

خدا را شکر که از خودش نپرسید اول از کدام پا شروع کند... پای راست شد ۱۰ و پای چپ شد ۲۰... دوباره پای راست شد ۳۰... و پای چپ ۴۰... داشت می‌رسید به ۵۰ و ۶۰ که دید عجب خنگی‌ست....

خدا را شکر کرد که به ۱۰۰ نرسیده هنوز... آخر کدام آدم عاقلی بین دو تا پا ۱۰... ۲۰... ۳۰... ۴۰ می‌کند؟؟؟ اتل-متل باید می‌کرد از اول..

نشست روی زمین دو پایش را دراز کرد ... شعر اتل-متل را با روایت‌های "یک زن کردی بستون" و "یک زن هندی بستون" خواند ..

دلش می‌خواست یک زن شیرازی می‌گرفت ولی الان خیلی سرش شلوغ بود ... گذاشت وقتی جورابش را پوشید...

۱۳۸۵ اسفند ۸, سه‌شنبه

لحظه‌هایی هست که احساس غریب است.... غریب
و روزهایی که وامانده‌ی این حس تلنبارِ نفس‌گیر شوی

و امروز.... یکی از... آنهاست

۱۳۸۵ اسفند ۴, جمعه

سَحَر

چشمان ریزی داشت؛ از همانها که نگاهت که می‌کنند سرت را مجبور می‌شوی یک طرفی بگردانی.... حرف را عوض کنی... کاریش نمی‌شود کرد..

- آخ از اون چشماش دُکی جون... نیگات که می‌کنن ناکار می‌شی... مجبور می‌شی سرتو بچرخونی یه ور... این جور چشما سِحرند پسر! .. سِحر!

دلم نمی‌خواست حرفشو قطع کنم؛‌ اما داشت بازم می‌زد به صحرای کربلا..
- اسماعیل تو کی دست از این خریتت می‌خوای برداری پس؟
- دُکی خوبه خودت می‌گی خریت.. کدوم خری می‌تونه از خریت خودش دس ورداره؟ .. حالت بده ها!

حال خودش هم تعریفی نداشت.. تکیه داده بود به یه تبریزی پت و پهن .. یه کف دستش رو خاک بود ... باز ِ‌باز... عین پنجه عقاب.. اون یکیش هم خاک و خلی رو سر زانوش

هروقت پا می‌داد می‌یومد پشت درمونگاه لای درختا واسه خودش صفا...

- پا شو بریم تو.. مگه الان کشیک تو نیست؟ خاک تو سر مملکتی که تو بخوای بشی پزشکش!
- اولن که دندون پزشکش.. دومن هم واقعا خاک!

خودش بارها برایم تعریف کرده بود

- اگه زور بابام و التماس مادرم نبود هیچ وقت پزشکی نمی‌خوندم.. اونم از نوع دندونیش!
- دوست داشتی چیکاره بشی پس؟ حتما نویسنده یا نقاشی، چیزی...
- ای خاک بر سر مملکتی که منو تو دندونپزشکش باشیم!‌ نه دُکی جون.. من اگه به خود خرم بود یا می‌رفتم خارج آقای خودم باشم... کسی بهم نگه نرو .. نیا... درس بخون... دکتر شو... آدم شو... یا می‌زدم به بیابون... می‌شدم شوفر بیابونی.. که کسی بهم نگه درس بخون.. آدم شو...
- خب برو!... خب بشو! مگه اینم کاری داره؟
- خب... سحر چی پس؟

و بنده خدا خودش هم خوب می‌دونس که سحر محل سگش هم نمی‌ذاره... من هم هیچی دیگه نگفتم... دستش رو دراز کرد... می‌خواس بلند شه... کشیدمش طرف خودم... یه هویی اومد تو بغلم... گونه راستم رو بوسید... بوی الکل‌ش پیچید تو سرو صورتم

- دکی جون خیلی آقایی.. حیف نیست رفتی دکتر شدی؟ اونم از نوع دندونیش؟
- خره!‌ این همه سرکوفت نزن به خودت... آخراشه ها!

اسماعیل کارش از همه ما بهتر بود... هرکس تو کارش گیر می‌کرد صاف می‌یود سراغش..

- اسی جون قربون دستت بیا یه کمک به من بده انگار باز گند زدم تو دهن مریض

درسش بدک نبود ولی کار عملیش حرف نداشت.. دکتر مجد همیشه تعریفشو می‌کرد

- اسماعیل تو خدایی ساخته شدی واسه این کار- ها!
- این چه فرمایشه دکی جون؟‌ اینا از عوارض عرق خوبه!‌ منم مثل شوما حواسم سرجاش باشه می‌رینم تو دهن مریض

بعد جشن فارغ‌التحصیلی دیگه هرگز ندیدمش.. یه بار یکی از بچه‌ها می‌گفت واسه طرح رفته خوی...

یکی دو سالی گذشت... بعضی وقتا یادش می‌کردم... این اسماعیل چی شد آخر؟... سحر چی شد؟.. این بچه بدقلقل بود.. خیلی دل نگرونش بودم...

یه بارم خوابشو دیدم... دیدم نشسته پشت یه ۱۸ چرخ.. مست هم کرده... داد زدم اسماعیل! اسماعیل! دور گردنش عین شوفرای بیابونی یه دسمال یزدی اینداخته بود... سرشو چرخوند طرفم.. بهم چشمک زد... چیزی نگفت... گازشو گرفت و رفت...

تو فکرش بودم تا دیروز... روزنامه رو که ورق می‌زدم دیدم عکشو انداختن:

"دکتر اسماعیل وطن خواه و همسرشان دکتر سحر ایزدی در پی حادثه رانندگی..."

اَه ... ای ول اسماعیل ... دمت گرم.....آخرش پس به سحرت رسیدی؟

خیالم راحت شد...

۱۳۸۵ بهمن ۲۷, جمعه

کجا رفت آن اوج بامدادی نوازشت.. که وقت‌هایی نه زیاد دور و نه زیاد نزدیک... از دهلیزهای دلبری سراغ می‌گرفت... و نشانی پس‌کوچه‌های دلبندی را از بر داشت؟

کجاست آن نفس آبادگر جانت... که رفت.... و گفت باز می‌گردم... و قسم داد ... تا شبی دیگر که... آفتاب تلاش تو دامن کشیده باشد... و نوبه چیدن دل رسیده باشد... باز آید؟

۱۳۸۵ بهمن ۲۵, چهارشنبه

خوش به حالت که در زندگیت اگر زخمهایی بوده که مثل خوره روح را آهسته و در انزوا می‌تراشیده.. دیگر دردهایی نبوده که از آنها نتوان نوشت.. نتوان که خواندشان... برای کسی تعریفشان کرد... لعنت که حتی برای نزدیکترین‌ات هم نتوانی ...

تا دورترین جای زمین چقدر راه مانده که کسی در دورترین آن نزدیکترین‌ات شود؟

۱۳۸۵ بهمن ۲۲, یکشنبه

به مناسبت اختتامیه

هر کسی که یکی از مراسم توزیع جوایز تو اونور دنیارو دیده باشه قبول می‌کنه که مراسم اهدای جایزه در ایران در نهایت شلختگی برگزار می‌شه...

دکور و صحنه و تالار بیست ... خرج‌های الکی تا دلت بخواد زیاد ... جایزه‌ها میزون ولی اون لحظه تحویل جایزه افتضاح...

دقت کردین که؟
- یه عده آدم مهم بعنوان جایزه بده‌ها، اون بالا سیخکی وا می‌ستن و دو دست مبارکشون رو می‌زارن رو هم و بعدش هم روی فلانشون (عین مراسم ختم دم در ورودی آقایون) ... و صاف نیگا می‌کنن تو جمعیت
- البته این جماعت جایزه بده از روی ناچاری و واسه اینکه باحال به نظر بیان هی باهم در گوشی حرف می‌زنن... این وضعیت خیلی باحال‌ترشون می‌کنه به این شکل که دو دست همچنان سرجاشه ولی هیکل یه نود درجه‌ای به راست یا چپ می‌چرخه
- آدم‌های مهم‌تر از اونایی که اون بالا سیخکی واستادن صدا می‌شن تا برن جایزهاشون رو بگیرن.. این آدم‌های مهم (که در بعضی مراسم مثل اهدای جوایز چهره‌های ماندگار واقعا هم آدم حسابی هستن) اصلا توجیه نمی‌شن اون بالا که رفتن چه باید بکنن...
- خب اینا که صدا شدن چاره‌ایی ندارن که به عقل سلیم خودشون رجوع کنن.. یه یاعلی می‌گن و یه نفس عمیق می‌کشن می‌رن روی صحنه...
- اول از همه که باید دونه دونه با همه اون آدم‌های سیخکی بالا که بعضی وقتا شیش-هفتایی هم می‌شن دست بدن... و گاهی هم روبوسی کنن (البته به شرطی که از جنس مخالف نباشن.. اینم گفتن داشت آخه؟)
- چون آدم مهم‌هایی که می‌خوان جایزه بگیرن ناچارن اول روبوسی و ماچ‌مالی کنن، تمام مدت باسن مبارکشون رو به جمعیت و بینندگان چند میلیونی‌یه.. آخه خداییش غیر از این چطوری میشه ماچ یا دست داد؟
- خیلی وقتا هیئت محترم داوران می‌خوان یه آزمون کوچولو از آدمهای خیلی مهم بگیرن... ببینن اینا واقعن اونطوری که می‌گن آدمهای مهم و باعرضه‌ای هستن یا الکی مشهور شدن؟ ... خدایی نکرده آقازاده‌ای چیزی نباشن ... به جایی وصل نباشن که کتره‌ای اومده باشن روی صحنه... واسه همین میان و هرچی جایزه و بسته و لوح تقدیر و جام و کاپ و قاب عکس هست یه باره همون اول کار می‌دن دست طرف.. بعد بهش می‌گن اگه مردی (یا زنی!)‌ با این همه بار که داری از اول صف تا آخر دست بده و روی ماه آقایون رو ببوس!
- این آقا یا خانم محترم که جایزه برده اصلن بهش فرصت داده نمی‌شه حرفی بزنه... چیزی بگه.. تمام مدت آقای مجری (که سرقفلی‌ش دسته پاکدله)‌ هی ور می‌زنه... که این آقا اله.. که این خانمه که در این لحظه باسنش روبروی صورت شماست بـِِله!
- آخرش طرف باکلی بسته و ساک و لوح و چمدون که بارکش کرده،‌ نمی‌دونه چه کنه؟ از کدوم وری بره بیرون؟ برگرده از همون پله‌ها که اومده بالا برگرده پایین؟ یا بره صاف تو دیوار روبرو؟.. باز اینو سپردن به هرکدوم از جایزه بگیرا.. تا جمعیت توی سالن و خونه از دیدن بلاتکلیفی‌شون در اون معرکه یه کم تو این روزهای مبارک و عزیز لذت ببرن و جیگرشون حال بیاد

این وسط باز گلی به گوشه جمال بعضیا که یا نمی‌رن بالا یا اگه می‌رن با قدرت خلاقانه خودشون یه جوری مراسمی رو که باید ۲۰۰ نفر که بابتش مزد میگیرن تا برگزار کنن خودشون تک و تنهایی سمبل می‌کنن می‌ره

خداییش اینکارا نه پول می‌خواد نه حتی خلاقیت و نبوغ... کافیه یه نیگا بندازن بقیه چه غلطی دارن می‌کنن تو دنیا... خیلی سادس.. نیست؟

۱۳۸۵ بهمن ۲۰, جمعه

یکی بود یکی نبود .. دو برادر بودن به اسمای حافام و سادال.. حافام یه ۸ سالی بزرگتر از سادال بود و کارشو که ساخت قلم از نی‌های لب مرداب بود خیلی دوست داشت.. قلم‌هایی که حافام درست می‌کردن تو شهرهای اطراف معروف بودن.. قلم‌هایی که با دقت تراش خورده بودن و لبه‌شون اونقدر تیز بود که می‌شد باهاش دو نقطه چسبیده حرف قاف رو مثل تیغ نصف کرد... سادال اما کارشو که حفر قنات بود اصلا دوست نداشت.. سادال فکر می‌کرد باید کار مهمی تو زندگیش بکنه... اگه قنات هم می‌خواد بکنه باید اونقدر قناتش بزرگ باشه که بشه رشته قناتهای جهان ... از میون کویرها رد بشه ... آب قله‌های برفگیر رو برسونه به دشتهای خشک.. اما همچین قناتی رو که نمی‌شه کند! سادال روزها با دلخوری می‌رفت و قناتهای قدیمی رو لایروبی می‌کرد و هر شب با خودش فکر می‌کرد چطوری می‌شه کار مهمی تو زندگیش بکنه... چطوری می‌شه مثل حافام معروف و مشهور بشه... ‌یه شب به فکرش رسید که چطوره بره دور دنیا رو بگرده و خاطرات سفرهاشو بنویسه... صبح زود رفت پیش حافام و بهش گفت با اون به سفر بیاد.. حافام گفت اون دلش نمی‌خواد بره سفر و از کاری که می‌کنه خیلی راضیه.. سادال ۴ تا قلم نی از حافام گرفت تا در سفر همراهش باشن... یه قلم خیلی ریز برای نامه‌های شخصی.. یک قلم کمی ریز برای نوشتن نامه به حافام... یک قلم کمی درشت برای نامه به سلاطین و پادشاهان بین راه و یک قلم خیلی درشت برای وقتایی که نیاز به کمک داره...

یک سال بعد سادال از سفر برگشت ... تمام قلم‌هاش دست نخورده باقی مونده بودن... بدون اینکه حتی یک بار نوکشون مرکب خورده باشه... سادال برای برادرش تعریف کرد که فقط اون قلم درشته تو سفر به کارش اومده ... اون هم نه برای نوشتن بلکه برای نی زدن...

سادال کار بزرگ عمرشو کرده بود... رفته بود سفر... وقتی برگشته بود نی زدن با قلم خیلی درشتو یادگرفته بود تا از این به بعد به جای کندن قنات گوسفندها رو ببره چرا و براشون نی بزنه...

سادال می‌خواس که نسل گوسفندهای جهان رو حفظ کنه... به نظر اون این مهترین کاریه که می‌شه کرد....

۱۳۸۵ بهمن ۱۹, پنجشنبه

شانه‌ی‌ آداب را بشکن.. پریشان کن سیاهی را... که دربند است روح من... میان خانه‌ی مویت

۱۳۸۵ بهمن ۱۸, چهارشنبه

تکرار

چطور است که تکرار یک روش جواب داده و کارراه‌انداز در علوم دقیقه می‌شود "بهترین راه‌کار*" که عمل به آن سفارش شده.... درحالیکه کاربرد همان روش جواب داده و کارا و مقرون به هدف در هنر با برچسب "کلیشه" تقبیح می‌شود؟


-----
* Best Practice

۱۳۸۵ بهمن ۱۵, یکشنبه



مشق شب

نه اینکه شما نمی‌دانستید و من سرّ عشق مکشوف کرده باشم... نه نه...

ولی سرجدتان بیایدو تا باهم این دو شعر را حفظ کنیم...

بعضی چیزها حیف است فقط خوانده شوند... که در سینه باید حفاظت شوند...

به زعم من از آنجمله‌اند:
۱- زیباترین از حافظ
۲- زیباترین از سعدی

راستی زیباترین‌های شما کدام‌هایند؟

قول می‌دهم دیگر اینقدر زود به زود ننویسم تا فرصت کنید سر صبر حفظشان کنید.

۱۳۸۵ بهمن ۱۴, شنبه

روز اول مدرسه...

از اول مهر هزار و سیصد و پنجاه و دو تا امروز می‌شود سی و سه سال و چهار ماه و چهارده روز...

و باور می‌کنی که آن ۳۳ سال و ۴ ماه و ۱۴ روز پیش برایم آسان‌تر بود و شاید هم پذیرفتنی‌تر؟

مداد و خودکار و کیف و کتاب همه حاضرند به صف... اما خود وامانده‌ام نشده‌ام حاضر هنوز...

راستش را بخواهی می‌ترسم کَمَ‌‌کی...

نمی‌دانم... این میل به کمال است که می‌کشاند مرا؟ یا میل به خیال؟

اما مگر زندگی غیر از اینها چیست؟ جز این خواستن‌هاست؟ جز این ترس‌هاست؟ جز این میل به کمال یا اشتیاق به خیال پردازی‌هاست؟

زندگی را با دوست داشتن‌هایش.. تردید‌هایش.. خودباوری‌هایش.. تمایلات و سرکوب‌هایش.. و بی‌خبری‌هایش می‌‌خواهم..

شاید ریاضت است نمی‌دانم... ولی زندگی را... با رنج‌های که می‌توان کشید... با دلتنگی‌هایی که می‌توان تحمل کرد... و با کمبودهایی که خواستن و حسرت دست‌یافتنی‌ها را برایت اسطوره می‌خواهد... دوست‌تر دارم...

باقی گذر است و تکرار... آنچه تهِ تهِ ته‌اش برایمان می‌ماند همین حالات است و حس‌ها که می‌گیریم.. از گذر و ردی کسی در آنات‌مان... یا از عبور روزهای خواستنی مثل امروز در جبین عمرک‌مان...

۱۳۸۵ بهمن ۱۲, پنجشنبه

ایکاش می‌شد دلربایی را به تناسب افکار قلمه زد
و باور کرد که گل در لوله تفنگ روییدنی‌ست..

هیهات!

نه آن می‌شود ....
و نه این...

نه می‌شد که...
التهاب خواستنت را تا حقیقت بودنت کش داد

و نه شد که...
نوزاد بیست و هشت ساله مان سرزا نرود!

۱۳۸۵ بهمن ۱۱, چهارشنبه



می‌کشی کی دست مرهم بر گدابینان لوچم؟
تا شه و تختش شناسم... دست مُعجز بوسمش

نام تو "عون" است و رسمت زینت اهل طلب
بال رحمت کی گشایی... تا که غیرَ ت سوزمش؟

۱۳۸۵ بهمن ۹, دوشنبه




تازه اول عشق است.. اضطراب چرا؟

۱۳۸۵ بهمن ۴, چهارشنبه

پسرم!

اگر آرامش می‌خواهی؛ تسلیم باش..

چه کار به حقیقت‌اش داری؟ حالا گیریم که خبری هم نیست..

همین که تصور کنی خبری هست.. زندگی برایت نرم می‌شود و سیال...

حس به زندگی که پیدا کردی... حالا بگرد ببین چه خبر؟

۱۳۸۵ بهمن ۳, سه‌شنبه

چه‌قدر فاصله‌ی گم شدنم... نزدیک است
چه‌قدر زندگی رنگی ما... تاریک است

سطح دلتنگی تو هم‌قد و اندازه چیست؟
چه‌قدر قابِ فراموشی من... باریک است

۱۳۸۵ دی ۲۵, دوشنبه



حسن یوسف

از روزی که رفته‌ای....
جایت گیاهی کاشته‌ام

کمی سبز...
... به یاد طراوت رویت

کمی صورتی...
تازه از یاد شیطنت‌ها

و بیشتر بنفش...
از کبود تنگِ نفس

چیستان

!чvщ
آن چیست؟

۱۳۸۵ دی ۲۴, یکشنبه



داستان این برنامه:

آیا ... انما الاعمال بالنيات؟
و یا ... حسین فهمیده به آمریکا می‌رود

رئیس جمهوری ایلات متحده آمریکا در روز پنجشنبه ۱۱ ژانویه ۲۰۰۷ مدال افتخار را به خانواده سرجوخه جی‌سون دان‌هام از سپاه تفنگداران طی مراسمی در اتاق شرقی کاخ سفید اهدا کرد. جورج بوش از سرجوخه دان‌هام اینگونه یاد کرد:

در آوریل سال ۲۰۰۴ در نزدیکی مرز سوریه در عراق سرجوخه دان‌هام به هنگامی که قصد بازرسی از یک خودروی مشکوک را داشت با شورشیان سوار بر آن درگیر شد. پس از آن یکی از شورشیان نارنجکی را که پنهان کرده بود به سوی سربازان آمریکایی حاضر در صحنه پرتاب کرد. سرجوخه دان‌هام حتی لحظه‌ای درنگ نکرد و خود را برروی نارنجک انداخت تا با کلاه‌خود و بدن خود ضربه انفجار را جذب کند. گرچه سرجوخه دان‌هام از انفجار اولیه نجات یافت؛ اما از جراحات ناشی از آن جان سالم بدر نبرد.

سرجوخه دان‌هام با ایثار جان خود، دو همقطارش را از مرگ نجات داد تا به جهانیان نشان دهد که یک تفنگدار واقعی کیست.

جی‌سون دان‌هام به هنگام مرگ ۲۲ سال داشت.

صفحه یادبود دان‌هام

۱۳۸۵ دی ۲۲, جمعه

تو را از سرچشمه‌های آرام رود باید جست
و از پس قله‌های فتح ناپذیر انتظار باید دید

تو را باید که تکه ... تکه ..
پیدا کرد...
سراغت گرفت...
از ابوالبشر به وقت هبوط ...
و از چاه‌های بغض کرده تاریخ به وقت طغیان زمین

تو را می‌توان دید....
با چشم عشق...
و سراغ می‌توان گرفت...
از دیده‌های خسته‌ی بیدار...
و گوش‌های دم‌کرده‌ی تیز...
و یا جان‌های باخته بر قمار...

تو را اگر چه نتوان یافت
نتوان نخواست...
نتوان نجست...

با تو روزهای داغ تب‌دار...
می‌شوند معنا...
و دقایق بی‌مزه تاریکی شب...
می‌شوند خوش طعم...

با تو گرچه سخت...
بی‌تو آسان می‌توان مرد..
آسان می‌توان پوسید ..
و درک زندگی را تقلب کرد
عشق را رج زد...
سلام را دزدید...
نگاه را عاریت خواست..
و بوسه را اصطکاک پوست معنا کرد...

دست من نیست...
یا که قلدرهای شهر...
و یا مقامات عالیه...

تو را نمی‌توان که نخواست..
نمی‌شود که نجست...

تو را باید خواست...
باید جست...
باید یافت...

۱۳۸۵ دی ۱۹, سه‌شنبه

سر پیری

یکی از راه‌کارهای نخ‌نما برای جماعت آشفته‌حالی چو من دست‌آویزهایی‌ست چون مهاجرت در سی و دو سالگی .. یا اهتمام به درس سرپیری...

دوستی دانمارکی داشتم که می‌گفت تحصیلات عالیه هرچیزش بد باشد اینش خوب است که بهانه داری کارهای مهم‌تر زندگی را به تأخیر بیندازی... می‌گویند چه می‌کنی؟ کی تکلیفت با خودت روشن می‌شود... می‌گویی فعلا که دانشجو هستم... تا بعد خدا بزرگ است.. درست مثل بچه‌ای که حسش نیست خانه پسرخاله برود، بهانه می‌آورد: "من درس دارم..."

خدا رفتگان شما را بیامرزد.. آقاجون تعریف می‌کرد که الفبا را پیش ملای ده یاد می‌گرفتند.. از همانها که چهارزانو می‌نشینی و از کمر هی باضرب‌آهنگ صدایت خم و راست می‌شوی و بلند بلند می‌خوانی: "ب دوزبر بَن‌و [بً] و دوزیر بـِن‌و [بٍ] دوپـَس بـُن [بٌ]... بً بٍ بٌ...

الغرض... ملای ده تازه زنش مرده بود و دختر بخت‌برگشته‌اش "سکینه"ی نه-ده ساله عهده‌دار کارهای خانه ....

اذان ظهر را که می‌دادند... بعد از نماز صدای ملا بالا می‌رفت که:
- سکینه! پس این نهار چی شد؟....
و حالا کو تا سکینه بی‌نوا که راه و چاه خانه‌داری را هنوز خوب بلد نیست غذا آماده کند..

ملا که می‌دید از نهار خبری نیست می‌نالید:
- وقتی مردم می‌خورن... ما می‌پزیم...
- وقتی مردم می‌..نن... ما می‌خوریم...

۱۳۸۵ دی ۱۷, یکشنبه

عزیز قدیمی‌ام

هر چیز قدیمی‌اش خوب است... عزیز که جای خود...

نگاهی که به دیوارت دوخته بودم جر خورده... و سلامی که برایت حواله کرده بودم برگشت

این روزها باز بی‌صدا گوش می‌کنم تورا... ولی صدایت نه... می‌دانی که... هر صدایی هرچقدر هم سهمگین یا نه... "رسا" تا چندی فقط طنین دارد.... و برای منی هم که سال‌ها گوش به زنگت بوده‌ام... دیگر طنین‌ صدا مرده است... می‌دانی که....گرچه کمی دیر.. فهمیدمت.. چقدر زود دیر می‌شود.. می‌دانی که... دانستم که فهمیدمت... یا ندانستم که نفهمیدمت...

وقتی که رفته بودی...

۱۳۸۵ دی ۱۴, پنجشنبه

ت ه ر ا ن ی ا ش ر ی ف ؟

۱۳۸۵ دی ۱۱, دوشنبه

- hello .. happy holiday
- my dad passed away

- oh, i liked the man…
- me too, that was a blow away

- how is hus?
- fine, we are done by the way

- keep in touch
- who knows what comes on the way