۱۳۸۵ بهمن ۲۵, چهارشنبه

خوش به حالت که در زندگیت اگر زخمهایی بوده که مثل خوره روح را آهسته و در انزوا می‌تراشیده.. دیگر دردهایی نبوده که از آنها نتوان نوشت.. نتوان که خواندشان... برای کسی تعریفشان کرد... لعنت که حتی برای نزدیکترین‌ات هم نتوانی ...

تا دورترین جای زمین چقدر راه مانده که کسی در دورترین آن نزدیکترین‌ات شود؟

۲ نظر:

ناشناس گفت...

فكر مي كنم اكثر آدمها، لااقل كساني از نوع ما،دردهايي دارند كه نمي توانند از آنها بنويسند..درد نيست.. گاهي راز است.. رازي كه دوست داري فريادش بزني اما هيچ آدم نزديكي نمي بيني.. فاصله اهميتي ندارد.. گاه با انساني زندگي مي كني و زندگي ات مثل يك راز سر به مهر برايش مي ماند.. و گاه آدمي از آن سوي كره زمين مي شود رازدار تمام رمزهاي زندگي ات..

ناشناس گفت...

هز زخمي التيام مي‌شود... دردها را هم "تحمل" مي‌كنيم ديگر حمل نمي‌كنيم يك جايي دور يا نزديك چال مي‌كنيم و يا ...