۱۳۸۶ تیر ۱۱, دوشنبه

اولا... علیکم سلام به حضور شفیق-همدم و رفیق-هم اطاقی عهد عتیق... حمیدرضا... که حاضر است بازهم... از فاصله‌ی نزدیک کانونی، به مرکزی که من محاط آنم ...

دیروز که مثل دوران جوانی... بدون ماشین و تولید دود و منواکسید کربن... قدم می‌زدیم طول خیابان پهلوی قدیم را که مشهور است به ولی عصر در ازمنه جدید... توفان فکری روی می‌داد از نوعی که، جماعت زبان نفهم خارجکی به آن می‌گویند brainstorming

خوب طبیعی است دیگر ... حتی اگر پشت خط هم باشد..

اما یکی از آن آثار باقیه... برای لحظات آنیه:

فکرش را بکن! جلوی عکاسی حرفه‌ای داری ژست می‌گیری... و عکاس ترق و ترق از تو و حالات مختلفی که به خود می‌گیری تصویر برمی‌دارد برای ابد... تا بماند... و یادگاری شود...

هست عکسی که بیشتر از همه آن پنجاه و چند تصویری که از تو گرفته‌اند... دوست داشته باشی... هم نگاهت را... هم تمایلی که بدنت به یک سمت گرفته است... و هم شکلی که دستهایت می‌سازند..

ساده و بدیهی است که بگویی:‌ من این تصویر شماره ۳۹ را به تمام ۵۶ عکس دیگر ترجیح می‌دهم.. دوست دارم با این تصویر شناخته شوم و یادگاری... آقا/خانم عکاس! لطفا این "آن" مرا بزرگ کنید و قاب بگیرید... و باقی آن پنجاه و چند عکس را هم بریزید دور ...

کم پیش نیامده در عمرم که بوده آناتی که خود و جانم را در بهترین شکلی که "بلد" بودم متصور دیده‌ام ... و کم نبوده که به جد خواسته‌ام همین دم؛ دم آخر باشد.. و همین آن؛ لحظه وداع.. و چون از آن حس و آن حال فاصله گرفته‌ام؛ خدای را صدها بار شاکر بودم که دعایم را مستجاب "نخواسته" است.... تا دمی دیگر که شکلی دیگر بگیرم... کمی فربه‌تر... کمی پرتر... شاید کمی نزدیک‌تر.. کمی بهتر...

هیچ نظری موجود نیست: