۱۳۸۷ دی ۵, پنجشنبه

زخم‌های پایم خوب می‌شوند کم کم....
سرفه‌هایم صاف می‌شوند کم کم...
درد روی قفسه‌ی سینه‌ام می‌رود کم کم....
موهایم تراشیده‌ام بلند می‌شوند کم کم...

و من نگرانم که آخرین نشانه‌های ظاهری سفرم دارند گم می‌شوند کم کم...

امروز دل سیر زخم کنار پایم را نگاه کردم که چه معجزه‌آسا در حال بهبودی‌ست...

دوست داشتم هم‌چنان زخمی بود و یادگاری...
با دو دستم قوزک و پاشنه پایم را گرفتم....
آن را تا نزدیک لب‌هایم بالا آوردم...
و جای زخم را بوسیدم...

۱۳۸۷ آذر ۲, شنبه

من به حج می‌روم... این یک جمله خبری است...
چگونه نصیبم شد که به حج بروم... از این جمله کسی باخبر نیست

می خواهم از این جمله بی‌خبری خبردهم...
موسم حج بود... گمان کنم ۷ سال پیش... شاید هم ۶ سال... و من چنان کنار آن رودخانه‌ی زیبا برای اتصال به مردم-رود عرفات طلب کردم که حاجتم به وقتش ادا شد.. خواستم بگویم که من خواستم و شد... خیلی هم برایش تقلا نکردم... فقط خواستمش... به همین سادگی.. فقط وقتش باید برسد... وقتش که رسید باید بروی.. به همین سادگی...

۱۳۸۷ آبان ۲۴, جمعه

وقتش که برسد باید بروی

وقتش رسیده انگار

هرکه از من بدی دیده؛ مرا به بزرگواری خودش یا ببخشد...
و یا برایم بنویسد (علیرضا در جی-میل) که چه کنم...

اگر امکان جبران دارد بگوید چگونه ...
و اگر ندارد ... باز هم بگوید تا بدانم...

می دانم توقع زیادی ست...
ولی چیز دیگری به عقلم نمی رسد

۱۳۸۷ آبان ۱۷, جمعه

دوری مگر که بگویم او؟
نزدیکی که بگویم جان؟

برای از او به جان رسیدن... از من باید که بگذری.... راه را می‌شناسی... جهت معلوم است... و راه باز.. اما از روی آن من که سال‌ها عاشق‌ش بودی گذرکردن؛ کار هر منی نیست... دستی بایدت ... همتی... جانی.. تا از منا به مونا برسی..

در این گذر... چند منزل است... طلب ریاضت که آخرین آنهاست... سختی خودخواسته... آسان‌ترین هم هست... من نگران منزل حساب کشی دیگران‌م اما... گذر می‌کنم... یا جا می‌مانم؟

۱۳۸۷ آبان ۱۲, یکشنبه

مرد رفتن نبود
همت گذشتن نداشت
دست هایش به فرمان نبودند
و شیطان بر روحش سوار بود
تو انتخابش کردی... و صدا زدی بیا

۱۳۸۷ آبان ۸, چهارشنبه

سلام می‌ترسم نمی‌بینمتتت! حالا ماهی آب زندگی یه سفره به تو در راهیم همه بگشای لب بگشای جان همین حالا آب را از ماهی نگیر ماهی را از آب به گل ننشستی هنوز دارم غم تورا هوس بود؟ خاک شد ز دست رفت تیغ ماهی خط سرخ خون آب شور نمک زخم بی‌حالتی وقتش شده؟ جانم؟ بیا... بیا... بیا... دست راست همین نزدیکی‌هاست بیا تا برویم هنوز خیس نشده‌ای دست از خود شسته‌ای؟ خیلی بی‌معرفتی یادم تورافراموش دستم بگیر حالم بپرس دوستم داری؟ دددووست دوستم داری؟ ددوسست دوستت دا.. من از تو دست شسته‌ام.......... هروله کی تمام می‌شود؟ آخر همین سال.... دستت رسید؟ امکانات نبود آخه! فراخ شده‌ای ها! گفته باشم! دستم رابگیر... دسستتت را بگیرم؟ خوب... دسستت را نه! جوان بودیم.... آرره.... خیلی حیف شدی همین پریشبی کجابودی؟ تنگ شدی که باز! پابگذارجلو........ بپر بپر خب نمی‌پری؟ نه! می‌ترسم خب کاری از من ساخته هست؟ آماده نیستی؟ هستی؟ ناخوشی؟ خیره ایشالا.... من چشم می‌گذارم تو دست بگیر بپر مراهم بپران می‌شود؟ زندگی یه سفره بپر سبز ز ن د گ ی ی ه س ف ر ه ب پ رررررررررر

زندگی چیست؟

زندگی همین دم-دستی‌ هاست؟..
خورد است و خوراک؟
یا سوت زدن به داشته های گل یا پوچ‌؟
عشق است و صفاست؟ حتی از نوع ملیجک اش؟

زندگی همین‌ هاست!... و زندگی همین ها نیست!

تکراری است که بگویم زندگی؟
- گذران لحظه‌هاست با عشق...
- گذران عشق است با لحظه‌ها..
- غرق شدن در لحظه‌های با تو بودن است...
- و نفس کشیدن درعطربوی توست...

زندگی همین هاست...
طعم تلخ و شیرین قهوه است...
و ترشح بزاق...
تمنای خواستن تو...

همین طعم توست که زندگی‌ست...
باقی گذر است و راه..
برای باز رسیدن به لحظه‌ای
که طعم تو تکرار می‌شود...

۱۹-۷-۱۳۸۷

۱۳۸۷ مهر ۲۹, دوشنبه


می‌گویند بی‌غیرتی... مگر می‌شود: مثلث عشقی با یک روح؟ و تلاقی احساس با یک گور؟

مگر عشق از جنس پرواز نیست؟ پس چه کسی به پریدن نزدیکتر از یک روح؟ و جوهره دلداگی به خاموشی و صبر.. و چه مقامی صبورتر از خاک سرد؟

عشق... تپنده است و مواج..... مثل موهای مجعد تو که تاب می‌خورند... در بادهای سالهای دور ... هی می‌وزند... هی دل می‌برند....

عشق درست مثل هفت است... درست مثل سال یادگاری تو... که ۷۷ است و سخت از یاد می‌رود....

عشق همان جریان گرم چشم‌های توست... که پر می‌شدند از دیدن گرمی روی دوست...

عشق گرمای زندگی بخش عمرما‌ست... تا وقتی که خون به رگهای ما می‌تابید...

عشق چوب یک دوی امدادی ست... دست به دست .. می‌رسد آخر خط... وقتی که قلب مجروح تو از تلاطم افتاد... چوب امدادی جان تو در امتداد افق... باز هم دوید...

دوستت دارم...
ای یاد همیشه زنده...
و ای سرد از دست رفته

۱۳۸۷ مهر ۲۵, پنجشنبه

یکی: وقتی دنیا از بی‌پولی قرچ قروچ صدای شکستن استخوان‌هایش می‌آید... و وقتی هستند کسانی که بجای ریکی و یک دنیا بغل.. به هسته برای انرژی نیاز دارند... و وقتی ملت دارد به موی و سر و گردن فلان فخر سینمایش گیر می‌دهد... و میان همین وقت‌ها و همین گیر و دارها... من دارم فکر می‌کنم کجا بهتر است... بیروت یا شرم‌الشیخ... شاید هم نیس... یا حتی هونولولو...

دوو: به قول رفیقمون... تو اشتباه کردی اومدی تو کاسبی... خیلی رومانتیکی...

۱۳۸۷ مهر ۱۲, جمعه




اگر هنوز یه سال دیگه اینجا سرتون به درس و مشق مشغول باشه... داره روبه راه می‌شه کارو زندگی تون... بعد یه هو درس مثل چهار سال پیش بشه که ماهی یا می‌پریدن بیرون... می‌گفتن بیا دست‌تو دراز کن... مارو بگیر.. چی کار می‌کردین؟ ... فرصت دیدن سرخپوستا رو پیش ایوو از دست می‌دادین؟ هم یه دنیا جدید رو می‌دیدن... هم خیلی خیلی اگزوتیک می‌شدین... حالا اون هیچی... نمی‌رفتین از نزدیک دست‌بوس ملکه؟ نمی‌خواستین شما هم مهم شین؟ اگه نرین یا خیلی خرین... یا خیلی اینجا دستودلتون بنده!

۱۳۸۷ مهر ۱۰, چهارشنبه

دوباره ندانستم:
من بودم؟
یا تو بودی؟

نمی‌دانم:
من عاشقت شدم؟
یا تو عاشقم کردی؟

قبل‌ترها هم ... ندانستم:
آيا من توان رها کردنت را يافتم؟

يا آن من که برای خوشايد تو ساختم ...
ديگر تو را خوش نيامد؟

۱۳۸۷ مهر ۵, جمعه

به نام هستی بخش

اول کلمه بود!
بعد جملات آمدند....
آنگاه نوبه معنی رسید....

مراد معنی بود
کلمات بهانه شدند

۱۳۸۷ مهر ۱, دوشنبه

شاکرت باشم که کمی تب نصیبم کردی؟
با کمی بیشتر شاکرت باشد که یادم کردی؟

۱۳۸۷ شهریور ۲۴, یکشنبه

ب: به تو
و: و تو
ت: تا تو

۱۳۸۷ شهریور ۳, یکشنبه

می خواهی بتابی... بتاب
نمی خواهی برو... من می مانم تا بتابی

فصلی برای جدایی

برای ترک تو... بهار وقت خوبی نیست
که چلچله ها یادت را.. هی فریاد کنند...
و شکوفه های گیلاس رویت را.... هی به رخ بکشند

برای نخواستن ت.... تابستانی را باید صبر کرد
تا خوشه های طلایی گندم... به زردی نزنند
و گل بوته های تازه خیار... نگندند

برای ندیدنت... پاییز انتخاب بدی-ست
که برگ های خزان؛ تحمل تک قدم های یک عابر تنها را ندارند
و باد سرد آذر فقط با دست های توست... که گر می گیرد

برای بریدن از تو... زمستان بدترین ِ فصل هاست
که مصیبت سوز و بی همراهی آفتاب؛ در دی ما را بس است
و بهمن سهمناک تر از جرأت پریدن از دره خاطره هاست
و اسفند روی زغال گداخته از بغض نداشتن توست که می ترکد...

۱۳۸۷ مرداد ۱۳, یکشنبه

emotionally balanced and hydrated... mentally secure and stimulated

۱۳۸۷ مرداد ۱۱, جمعه

تبریز

گفته بودی که نزدیک‌ترینی... باورم نشده بود... و یا فراموشم... تورا در انتهای خودخواهی‌هایم که دورترین است می‌جستم.. و می‌جویم... تب نکرده؛ تب‌بر.... و باد نکرده؛ نیشتر می‌خواهم‌... اول باید که تب کرد تا تب‌ریز تورا بطلبد.. حکیمی گفت خوبی تو.. نه دردی داری... نه نیاز به مرهمی... زی.. و خوش باش که ایام جهان در گذر است.. بپوش و بنوش و بتاز که روغن و ضماد اگر برای زخم لازمت نیست... برای چرخش پرسرعت ایام به کارت بسیار خواهد آمد...

۱۳۸۷ مرداد ۲, چهارشنبه

مقام زر ...

بعدالذکر: ادامه در اینجا

۱۳۸۷ تیر ۲۸, جمعه

---
عید هم بلاخره رسید... عمر هم بلاخره گذشت... این عید هم مثل نوروز برایش یک گلدان حسن یوسف بردم... که روی طاقچه جلوی قاب عکسش بگذارم...

-------
این حس غریب است غریب... این حالت من... این بی‌حوصلگی... پختگی‌یه خام‌تر از عمر ِ نرفته... و درد ِ نچشیده... بی حالتی... بی رمقی... رخوت نیست که بگویی حاصل خستگی است و دوستش داری... حاصل بی حاصلی‌ست شاید.. کاش دم-غنیمتی بود... کاش لاخوف علیهم و لا یحزنون بود... که نه خوف نیامده داری... نه غم رفته....

-
از خودم می‌پرسم... از حمیدرضا هم پرسیده‌ام... واقعا امروز وقتش بود؟

---
هه-در را پیدا کردم.... برایم نوشته.... گاهی یک عمر کم است برای هم‌دلی... گاهی یک دم کافی‌ست... یادم نمی‌رود... دم در کلاس از لیوان یک بار مصرف قهوه‌ای که در دست داشتم گفت بگذار یک جرعه بنوشم....

---
وقتی اسباب اتصالت بشود این چنینی... توقعی دیگر باقی نمی‌ماند.. یا بی‌خبرند... یا بی‌خبری... یا کم‌خبرند... یا کم‌خبری... از گل باید که بطراود شبنم.. از سیم‌و کابل‌و تراشه هم جز این نمی‌طراود..

--
جولای را بگویم دوست ندارم؟ یا بگویم خاطره خوشی از آن برایم باقی نمانده؟

---
گفتند چه انرژی مثبتی داری... و در دلم خندیدم...

-----
قبل طلوع آفتاب زدیم به بیابان.. محمد برایم می‌گفت بچه‌تر که بودم همیشه دعا می‌کردم وقتی به اردو می‌روم مادربزرگم مرده باشد.. از اردو که برگشتم همه چیز تمام شده باشد.. نه ببینم... نه دخالتی کنم... گفت عجب دنیایی است... وقتش که رسید همه رفته بودند اردو جز خود ِ من.... همه کارش را خودم کردم... به تنهایی

------
اکبر برایم می‌گفت حالا که نگاه می‌کنم در زندگی جاهایی بوده که فرصت را از دست داده‌ام... باخته‌ام بازی را.. و وا داده‌ام فرصت جلا را.. کم آورده‌ام... و بازی را نباخته وا داده‌ام... گفت از زندگی زناشویی‌ام راضی نیستم... نه چون که خوب بوده یا بد.... چون به قدر لازم و همتی که در خودم سراغ داشتم بازی نکردم.... بعضی موقع‌ها برای فرار از فشار است که کم می‌آوری...

--
برایم نامه فرستاده‌اند که بیا... خوب است... فرصت فراغ/ق که پیدا می‌کنی؛ ابر و باد و مه و خورشید و فک در کار می‌شوند که فارق/غ نشوی

---
کسی هست که هوس‌هایت را همراهی کند؟ که نخواست‌هایت را بخواهد؟ که دل‌مشغولی‌هایت را؟ و بریدن‌هایت را حمایت کند؟ دست بگذارد روی زانو و بگوید: هر چه می‌خواهد دل تنگت بگو؟

--
سفر فرح‌بخش است... و حضر انسان‌ساز... بی‌جهت است یا نه ولی حضر و حفظ ... سفر و سعد چه خوش قافیه و ناز-معنا شده‌اند... حافام و سادال هم

-
تو را (امسال) صدا خواهم کرد

-
هذیان نیست و من خوشحالم.. شاید ولی به صورتم نیاید

-
گفت اگه بخواهی خودتو توصیف کنی چه جور انسانی هستی؟ سرگشته و امیدوار... یعنی یه کمی گم شده‌ام... ولی پیدا می‌شم... می‌دونم

۱۳۸۷ خرداد ۱۸, شنبه


زندگی زیباست... لابد

















که...

قرص هست
و اتاق ICU
و ترمز ABS


زندگی زیباست... لابد

۱۳۸۷ خرداد ۱۷, جمعه


شهلاجون.. احمدجون... آقاجون... عموجون.. عمه جون.. ممنون از آن همه مهری که خرج ما کردید... ممنون از آن همه عشقی که برای ساختن یک دنیای بهتر و قابل تحمل‌تر در پای ما ریختید... شهلاجون... امشب بدون درد بخواب... راحت باش... فقط بدان بدون تو.. من چیزی جز این بودم... دنیای من بدون تو.. از این پس چیزهایی کم دارد که دیگر برایشان جایگزینی نمی‌شناسم...

۱۳۸۷ خرداد ۱۴, سه‌شنبه


ای قطار خالی خاطره
من خواب مانده‌ام...

از منازل سبز آن لب زیبا کی گذر کردی؟
و به ایستگاه سینه‌های پرطپش دوست...
کی رسیدی؟

من در خواب تلخ خود
ششمین ضحاک را هم دیدم
و به شوق رسیدن صبح
ازصحنه‌های خونبار تاریخ پرش کردم

هرچه امید بود خرج کردم
تا به صبح برسانیم
و در اولین ایستگاه دلداگی..
تا ابد بنشانیم

اما قطار چون تقویم هزار برگ
می‌رود

و سوت ایستگاه دلداگی
از بس که متروک مانده
نمی‌زند

چاه امیدم در میان پرده ششم خواب دوباره جوشید
رنگی بود... و پر نور
مستقبلین در ایستگاه
با یک بغل گل
سر می‌کشیدند
به دیدنم

اما قطار...
بی‌خبر گذشت

و من...
خواب مانده‌ام

از
ایستگاه دلداگی....
من...
باز هم....
باز مانده‌ام

۱۳۸۷ خرداد ۲, پنجشنبه


شخم با بیلچه‌ی زندگی از حوصله‌ی رندی ما خارج شد








نوبه‌ی زلزله و زلزال است...

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۳, دوشنبه


بزرگترین دستاورد بشریت... که تداومی است در انفصال
آخر خلاقیت آدمی... که تکه تکه می کند لحظه های شادی و زجر را..
بهترین پناه در تیربار دهر... که نقطه می-چین-د میان خطها

حلال درد... مرهم ترس ... صیقل دهنده تیزی های زندگی
روزگاران...
که تکرار است...
و تکه است....
و سیال است...
و گذراست...
که شب دارد و روز..
و تابستان و بهار....

یک حجم غلیظ زندگی...
توده ی متورم حیات...
که منقطع است به ساعت و سال و ماه...
و منفصل است به درک و یاد ما...

روز.. ساعت... هفته... ماه... جمعه... و دوشنبه

زندگی

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۱, شنبه


افسانه

خوشحالم که ایرانی‌یم و شبهای کودکی‌ام با قصه‌های خوش عاقبت سپری گشته است... دوست دارم که قصه باشد زندگی‌ام... واکنش ناخودآگاه من، وقتی که اوضاع به هم می‌ریزد... اشک جاری می‌شود.. کسی از دستم می‌رود... دنیا آن روی خوشش به من نشان نمی‌دهد... نه پناه در مُسکن‌های موقتی‌ست که وقتی از خماریش برخواستی دنیا دَنگی بخورد توی سرت.... بهترین سنگر ... و مُسهل‌ترین دارو رویاست... قصه‌ای می‌سازی برای کودکان.. تا در شبهای قوام زندگی... درگوش‌شان زمزمه کنند... قصه‌هایی که همه خوش عاقبت‌اند... آنجا که همه چیز به خیر و خوشی تمام می‌شود... و در آخر کار همه به هم می‌رسند...

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۸, چهارشنبه


امید
تو که آغاز هرکاری و پایان هر چیز
می دانم که دیگر از اول گذشته ام....
ولی هنوز به پایان هم نرسیده ایم انگار

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۴, شنبه


ساعت سه و پنجاه و دو دقیقه ای امه... من سر کارم... گفتم بنویسم یادگاری بمونه

۱۳۸۷ اردیبهشت ۹, دوشنبه


سخت ترین تکه نوشتن؛ ننوشتن است.. ننوشتن از خود

می دانی؟ نه حسی مانده به انبساطی... نه رسالتی به ابلاغی... نه امیدی به روزنه ای... ای ی ی

۱۳۸۷ اردیبهشت ۶, جمعه


گنجینه‌ی رمزهای ورود ما؛ که چه در دل خود از رنج‌هامان؛ عشق‌هامان؛ علایق و وابستگی‌هامان پنهان نکرده است...

۱۳۸۷ فروردین ۳۰, جمعه


غم با قاف غلط انشایی است

می توانی
و باور نمی‌کنم که نخواهی
تو از سنگ صفا ساخته‌ای
و از راه.. هروله

سراب آرزوهایم!
در انتهای کدام وادی روزمرگی
به واحه‌ی عشق‌ت می‌رسانیم؟

ای قاف جادو!
عش‌ق با تو ظاهر شد
و ق‌دیر از تو نام گرفت
ق‌صد با تو معنی یافت
و قُ‌مار بی تو حرام گشت

۱۳۸۷ فروردین ۲۳, جمعه


تو رفته‌ای
و خاطرت جان باخته
ای جان ِ باخته:
با جان باخته‌ات
چه بُرده‌ای؟

۱۳۸۷ فروردین ۱۹, دوشنبه


قافیه رو باش

تو رفته ای
و دست از من شسته ای

پس؟ چرا خدمات نظافتی نمی زنی؟
از خدمات پرستاری که مشغول آنی گرچه بیشتر درآمد ندارد... عوضش کمتر عوارض دارد....

۱۳۸۷ فروردین ۱۶, جمعه


چه فرقی میکند لنگی باشی یا کیسه‌کش یا حتی طرفدار کناکس... نه تصمیمی گرفته‌ای نه فکری کرده‌ای... فقط قاطی یه سری لنگی یا کیسه‌کش یا کناکسی بزرگ شده‌ای ... همین و همین... بستگی به این دارد که طرف کدام گلادیاتور باشی.. آن وقت از جردادن گلادیاتور رقیب آی حالی می‌کنی... و از قل قل خوردن توپ توی دروازه‌ات آی جزی می‌زنی....

دیدن نبرد گلادیاتورها توی میدان... آن تکه نمی دانم کدام روحت را قلقلک می دهد کم-کی... هرچند که نه برای گل این وری هورا بکشی نه برای گل آن وری نیم خیز شوی...

دیدنش البته خوب است... و با مزه... و یادت نمی رود همین سی سال پیش بود که جناب کوثری یا وارث یک خط درمیان گزارشهای خود هی به یادت می آوردند که آلنده که بود و آناکوندا چه کاره... حالا دیگر کسی روی روانت راه نمی رود.. آسوده و تخمه خوران برایت از جد و آباد ننه و پسرعمه‌ی زن بابای فلان گلادیاتور لالایی می خوانند فقط...

خوب است که تهران شهرآورد دارد... و شاه خائن استادیوم ساخته است... خوب است که من و دوستان بلیط ف.ب.م داریم.. خوب است که نارنگی خوشمره است... و موز هم... کمی تخمه لب و زبانت را می سوزاند فقط..

۱۳۸۷ فروردین ۱۱, یکشنبه


راحت شدی تو.... گیر افتادم من

شب قبل مش قربانعلی ریق رحمت را سرکشیده بود؛ اهالی ده مدتی بود که بدون ملا مانده بودند و هاج و واج که با جنازه روی دستشان چه کنند... یکی از خانه کتاب "من لایحضر الفقیه" را آورد... در آداب میت نوشته بود که چهارگوشه مرده را بگیرند و برآن نماز بگزارند.. توی کتاب خطی البته سرکش گاف افتاده بود و اهالی چنین خواندند: چهار کوسه، مرده را بگیرند و بر آن نماز بگزارند..

هرچه گشتند کوسه‌ای در میان خود نیافتند... حیران مانده که با مرده چه کنند... در همین حیص و بیص بود که صدای یکی از بچه های آبادی پیچید : یافتم! یافتم! یک کوسه یافتم!

اهالی ده مش قربانعلی را رها کرده، دنبال صاحب صدا خود را به دروازه آبادی رساندند و دیدند که بعلههه یک مسافر به ده آنها وارد شده و چه زیبا مسافر کوسه‌ای...

با هم پچ پچ کردند که بیشتر از این نمی‌شود میت را روی زمین گذاشت... حالا که چهار کوسه نداریم، اجالتا با همین یک کوسه بسازیم....

به مسافر تازه از راه رسیده گفتند که خوب رسیدی و به موقع آمدی!‌ بشتاب که مرده منتظرت روی زمین مانده... تا هوا تاریک نشده بجنب ... مرده‌مان را بگیر و بر آن نماز بگزار!

هرچه کوسه بخت برگشته قسم خورد و التماس کرد که ایهاالناس من نماز میت نمی‌دانم؛ کسی حرف به گوشش نرفت که نرفت... کشان کشان او را بالای سر مش قربانعلی رساندند و با چوب و چماق تعزیرش کردند که به وظیفه شرعی خود باید عمل کنی....

کوسه بیچاره که دید راهی برای فرار ندارد رو به قبله شد.... دستهای خود را تا محاذی گوشش بالا آورد و اقامه بست... هرچه زور زد عبارات آخرین نماز میتی که شرکت کرده بود یادش نیامد... همه آبادی به او چشم دوخته بودند... از فرط لاعلاجی گفت: راحت شدی تو... گیر افتادم من... الله و اکبر!

۱۳۸۷ فروردین ۱۰, شنبه


هل من ناصر؟
در این بهار

هل من معین؟
در این گذار

۱۳۸۷ فروردین ۷, چهارشنبه


تکه‌ای از یک نامه...

۲۷-ژوئن-۲۰۰۳

آرزو چیه؟

آرزو یعنی همون که من دوست دارم... بعضی وقتا به صلاحمه... بعضی وقتا به خیرم نیست... ولی اونی که آرزو رو می‌سازه؛ عقل خیراندیش نیست... آرزو رو دل بلاگرفته می‌سازه... توی خودش پرورش می‌ده... بارورش می‌کنه.. و ابرازش؛ اگه جرأت کنه....

آرزو یه مرتبه‌ی بلنده... هرکسی آرزو بکنه یعنی یه قدمی رفته جلو... از یه چیزی که الان نداره به چیزی که از ته دل می‌خوادش.. یا از چیزی که داره ولی شکلش رو دوس نداره؛ به چیزی که می‌پسنده... از یه حالت به یه حالت دیگه... می‌دونی آرزو با چی همیشه همراهه؟ با خواستن... آرزو از جنس خواستنه؛ ولی فرقش رویایی بودنشه... آرزوی چیزی که می‌خواهیم ولی خیلی امیدوار نیستیم بهش برسیم..... همونه که میگن:‌ آخی فلانی به آرزوش رسید... به آرزو رسیدن خیلی دل‌نشینه...

دوست داری به همه آرزوهات برسی؟... الان که به آرزوهای ده سال پیشت فکر می‌کنی آیا به صلاحت بود به اونا می‌رسیدی؟ خوبه آدم هرچی می‌خواد در اختیارش باشه؟... رنج کشیدن محبت می‌یاره... رنج در سایه نداشتنه... نرسیدن به آرزوها...

خواستن و آرزو کردن فی‌النفسه خوبه و با شکوه.. رسیدن به اونا رو نمی‌دونم

تو چی فکر می‌کنی؟

۱۳۸۷ فروردین ۱, پنجشنبه


خوب است!

می‌خواهد از سر رفع تکلیف باشد.. یا حفظ خط و ربطی برای آینده.. یا شکستن سکوتِ چگونگی استحاله.. یا فرقی نمی‌کند جا ماندن آدمی از چرخه چندرنگ زندگی... هر چه بود و هست که روزگار بعضی روزهایش را به آدمی سخت‌تر دوست دارد بگیرد... روزهایی که هر چی می‌دوی کوتاه‌اند.. و هر چه نمی‌خوابی باز بدهکاری به فهرستی از مناسک و اعمال... توقعات برنیامده... چشم‌های منتظر...

هر چه بوده و هست... خوب است که فردا روز دیگری‌ست... که این دقایق پرونده نیمه‌بازی که برآیندشان دیدنی هم نیست؛ بسته می‌شود و گم...

خوب است که روزِ نو باز می‌رسد... که روزها گرچه تکرارند از پس هم ... اما به تعبیری که دوست داریم نو می‌شوند... نو شدنی که تعلل تورا با چند درجه تخفیف می‌بخشند... فراموش می‌کنند..

خوب است که سال به پایان می‌رسد.. و آنچه به عمل نیمه مانده از همت ما؛ تحویل می‌شود... سال می‌چرخد.. قائله‌ها ختم نشده؛ ختم می‌شوند.. و حرف‌های زده نشده؛ فرصت دوباره بروز می‌گیرند...

خوب است که عمر تجدید می‌شود... و فرصت‌ها دوباره ترمیم .... و دقایق بی شمارش ... خوب است که نبض‌های زمان بی‌ ترس ایست قلبی؛ می‌ایستند... بالا می‌آروند ثقل دل را... تا از نو بطپند...

خوب است که.. عمر هنوز دراز است... که امید هنوز کورسویی دارد... که دیوار سدراه سه چارکی بلندتر نیست... خوب است که این ایام امید گذر؛ سرو می‌شود.. بلند... رفیع...

خوب است که ماه بیست و نه روز بیشتر نیست... و دقایق تا شصت بیشتر نمی‌روند...

خوب است که فصل فقط چهار تاست... و از پی آخرین‌شان فصل پنجمی نیست...

خوب است که عمر می‌گذرد...

خوب است که در گذر عمر ... ما نیز می‌گذریم

۱۳۸۶ اسفند ۱۸, شنبه




معجزه هزاره سوم

مردی از تبار کوچه و بازار..
بدون تکیه به رأی روشنفکران چپ..
یا ژست های ژیگولی صلح طلبانه...
رو راست....
فردین..
که پول اسلحه را قرار است سر سفره‌ها بیاورد..
بی نگرانی از عکس با عمامه یا دشداشه
بی دلهره از دوبنده و یه تیکه و دوتیکه

بدون توجه به اقلیتی فرهیخته
با اتکا با آرای میلیونی مردم همیشه در صحنه...
امت فکور...
دریادل...
ای-اس-پی دار...
دشمن شکن...

و منتظر...


هیچ کس ندانست که چون؟ می‌گذرد
روزهایی که هدر می‌دهم
و جانی که نفله می‌کنم
و عمری که از دست می‌رود

به کدامین صله جبران...
و به کدام گنج ترمیم خواهد شد؟

۱۳۸۶ اسفند ۱۱, شنبه

اگر دار مکافات همینجاست... با احتساب دلهای شکسته.. دیگر گمانم چوب-خط سکندری خوردنم پر شده است...

۱۳۸۶ اسفند ۴, شنبه

میزان کراوات است.

اول مهندسی بود.. بعدها مدیریت... کمی جلوتر اقتصاد.. کلان‌تر که بخواهی نگاه کنی باید حقوقدان معترض باشی یا متعرض سیاسی.. بدون این دو رکن.. کمی لنگ می‌زند همه چیز.

سالهای اول انقلاب کروات فقط و فقط مختص طبقه اطباء بود... خب طبیعی هم بوده و هست.. احترام علما واجب است... همه سر از اقتصاد و بازار سهام و نفت و سیاست‌های بین‌الملل در می‌آوردند.. ولی پای‌شان که می‌شکست جرأت نمی‌کردند دیگر سراغ شکسته‌بند بروند...

آنقدر پزشکی وجاهت داشت و محترم بود که دانشگاه‌های ما پر شدند از طلبه‌های طبابت... آنقدر پر که دیگر لبریز شد و جماعت پزشک یا از فرط بیکاری یا انتخاب نادرست سر از همه جا درآوردند... جالب اینجاست که با رسوب جماعت نو-پزشک در جامعه کم کم هم جمعیت جماعت کروات‌ -پوش کمتر شد... برخلاف اول انقلاب که وزیر مهندس بود (بیشتر هم از نوع پلی-تکنیکی آن) و معاون وزیر مهندس بود.. و امور خارجه دست مهندسین بود.. و کار سیاسی با مهندسان... آدم‌هایی که از پزشکی فقط لقب دکتری یدک می‌کشیدند نشدند مصدر امور... بلکه به کارهایی که بدون هفت سال مکافات هم می‌شد رسید تن دادند..

امروز.. یکی شده مجری برنامه خانواده... که از مذمت غیبت و منافع آش آلو صحبت می‌کند.. دیگری شده خبرنگار که از صفوف به هم فشرده نماز جمعه و تظاهرات میلیونی ۲۲ بهمن گزارش زنده تهیه می‌کند... و صد البته اعتبار و اعتماد می‌آورند برای بیننده و صاحب بوق هرباری که کسی صدایشان می‌کند: دکتر!

ایکاش روزی هم برسد که جماعت با فهم (گرچه نه هم رأی ما) سیاسی جرأت کروات زدن داشته باشند.. آخر می‌دانی... کروات میزان است..

۱۳۸۶ اسفند ۱, چهارشنبه



۱۳۸۶ بهمن ۲۸, یکشنبه


سی و چند ساله‌های جهان متحد شوید

سلام ناصر جان.... یه بیست و چند سالی می‌شه که ازت خبری ندارم... گفتم واست اینجا دو خط بنویسم.. خدا رو چه دیدی شاید اومدی و خوندی...

راستش خیلی شاید لطیف نیس ولی کاش که مرده باشی و هنوز سی و چند ساله نشده باشی... کاش مثل عباس تو دارخوین رفتی باشی رو مین یا عین داداش فرخ بدنت پودر شده باشه....

جوون‌ ِناصر تو حیفی آخه که مونده باشی... تازه بیایی اینجا وبلاگ هم بخونی.. بعد این همه سال مرام و معرفت بخدا حیفه تو هنوز زنده باشی...

اگه ناصرجون زنده‌ای که خبرشو خودتم داری.. دار مکافات که می‌گن همینجاست‌آ... مگه شانس آورده باشه آدم؛ تیری.. ترکشی.. چیزی خلاصش کنه.. یا توی انفرادی میخی، سیخی چیزی کارشو بسازه... که اگه از این شانسا نداشته باشه... کارش دیگه با کرام‌الکاتبینه...

اگه مونده باشی... سی و چند هم رد کرده باشی.. دیگه وامصیبتا... گمون نکنم کسی به اینجاش برسه و هنوز ناصر باشه... خودتو دریابی یا علی.. چه برسه به دیگرون که نصرتشون کنی...

همسایمون ف. رو یادته؟.. شوهرش رو گرفتن.. بعدم معلوم نشد چی شد.. فقط دیگه از زندون بیرون نیومد که نیومد.. الان چند ساله که رفته آژانس مسافرتی زده کارو بارشم خیلی سکه‌اس .. با یکی از این کله گندها شریک شده... خدا عالمه... شاید اون روزا همین شریک سر شوهر ف. رو کرد بالای دار... اما حالا دوره عوض شده.. همه سی و چندو دیگه رد کردن... بی‌خیالش شدن... دیگه نه ف. یادشه شوهرش چیکاره بود... نه واسه شریکش دیگه مهمه که عناصر نامطلوب رو حذف کنه... همه سرشون به کارشونه.. کسی با کسی اختلافی سر اصول نداره... اصل همه چی آخه پوله... سر اونم که دیگه همه سی و چن ساله‌های جهان متحدن

خدا رحمتت کنه ناصر جون! تو اون نیمکت که منو رضا و عباس و تو می‌شستیم.. تو از همه باصفاتر بودی... نمی‌شه رضا رفته باشه... عباس سه چار کفن پوسونده باشه.. تو هنوز صاف صاف تو خیابون را بری..

نه... تو از اوناش بودی که جوون می‌دادی که زیر سی و چن سال کمپوت بشی... تر و تازه بمونی واسه همیشه

۱۳۸۶ بهمن ۲۶, جمعه


من دو دقه حواسم بهت نیس کجا غیب‌ت می‌زنه.. هان؟

همش باید من حواسم بهت باشه؟..!!

۱۳۸۶ بهمن ۲۰, شنبه


غم قربت

گاهی مثل امشب آدم غم ولایتش می‌گیرد...
یعنی درست مثل وقتی که در غربتی و غم غربت تو را به یاد ولایت می‌اندازدت... وقت‌هایی هم هست که نزدیکی... در وطنی... قریبی نه غریب... ولی باز به یاد یک تکه می‌افتی که در آنی از آنات غربت برایت حادث شده و امروز برایت یادآوری‌ آن عزیز است... شاید بشود اسم آن را غم-قربت هم گذاشت...

و این یکی از آنهاست:
برکت حوزه هنری به قره العين است

اینجا هم چیزهایی پیدا می‌کنید

دنباله: این نکته برایم هم اکنون تداعی شد که انگار اصالت با همان فرآیند خاطره‌سازی انسان است... و نه غربت یا ولایت.. و نه دور یا نزدیک... و نه آشنا یا غریبه... و نه هم‌درد یا بی‌درد بودن... شاید.. شاید

۱۳۸۶ بهمن ۱۸, پنجشنبه


هیچ ربطی ندارد... ولی؛ چطور شد که بغض هشت ساله‌مان از سدام هوصین به آن آسانی ترکید و آرام شد؟ من اهل کینه و قصاص نیستم... برایم ولی جای سئوال است که آن حجم سنگین تنفر مردم از بانیان جنگ فرساینده کجا دفن شد؟ از جنگ همه خاطراتش محو می‌شوند.. حافظه‌ها یا یاری نگهداری‌شان را ندارند دیگر... و یا ناخودآگاه سعی در فراموشی‌شان دارند... من هم مثل همه دارد فراموشم می‌شود.. فقط گاهی که یاد بچه‌های مدرسه... یا اهل محل... حجله‌های سر هر کوچه می‌افتم... خاطره‌ها مثل آتشفشان خاموش سرباز می‌کند... گدازه‌ها می‌زنند بیرون... باید خودت دیده باشی.. از نزدیک با آنها دم‌خور بوده باشی... وگرنه این کلام شهید است و این حال منقطع... وصل نیست... نمی‌رسد... در بین راه جایی میان دغدغه‌های دهه هشتاد شمسی.. میان روزمرگی‌ها.. میان کار... میان جر زدن‌های زندگی گم می‌شود... چه حیف که گم شود.. و چه حیف که فراموش شود.. بهترین و عزیزترین‌ها که در آستانه اوج زندگی مردند... آنها که کشور را در شیب سخت روزگار هل دادند و خود زیر بار آن له شدند.. امروز؛ که چشم می‌گردانی.... در انبوه مردمی که برای کمی سود بیشتر هرچه دروغ است به هم می‌بافند؛ بیشتر از قبل حس می‌کنی جای خالی کسانی را که به قیمت جان‌شان هم حاضر به جفا به دیگری نمی‌شدند... و باز هم جای شکرش باقی‌ست که رد خاطره‌ای آنها در کورسوی افق ذهن‌مان هنوز کمی باقی‌ست...
جنگ فقط تیر و فشنگ و خرابی نیست.. فقط عوارض سیاسی و مالی بعدش هم نیست... فقط تبعات روانی پشت سرش هم نیست... یک تیر... یک جان نیست... تلف شدن مادری در پای امید سوخته‌اش شاید... یک خمپاره... ترکش‌ش تا به امروز سفیرکنان از سالهای ۶۶ می‌گذرد خودش را به بیست سال بعد پرتاب می‌کند... خسارت قلب‌های مچاله را چه کسی پرداخت؟ و جان‌های از کفِ این ملت سرمایه از دست داده را چه کسی پاسخ گفت؟ امروز بعد از ۶۰ سال از جنگ دوم جهانی هنوز در کشور دوباره یک‌پارچه پروس، کسی جرأت تعرض به ساحت مقدس نسل کشی یهود ندارد... هنوز فاتحان جنگ غرامت می‌گیرند... هنوز پیراهن عثمان دول متفق خونین است... چه کسی لباس‌های خونین سربازان ما را شست؟ چه کسی حضانت بچه‌های پدر مرده را پذیرفت؟ چه کسی صدام را تطیهر کرد؟ بی‌جهت نیست می‌گویند یهودیان قومی کم تعداد ولی پر نفوذند...

ایکاش ما هم جهود بودیم

۱۳۸۶ بهمن ۱۵, دوشنبه


حتی اگر یک روز هم

من از قواعد دستورهای زبان... برای کشیدن نقش احساس بر بیان
و یا قواعد بازی‌های کثیف... مثل سلام کردن اجباری به یک سخیف
و از سنت‌های غریب و جفنگ ... مثل... توقف پشت چراغ قرمز ِ پُررنگ
یا از قواعد و رسوم بی فایده و لوس... رفتن به خواستگاری و درخواست عروس

خسته ام...

زندگی‌هامان... شده همگی لبه دار.... می‌گذرد ... لاجرم می‌گذرد.. و با گذرش خراش می‌دهدت.... لبه‌اش در گذر زمان و دیدن انفاس برخلاف قواعد اصطکاک، کُند که نه... تیز و لبه‌دارتر می‌شود...

خسته می‌کندت...
من از نوشتن‌های تکراری... حرف‌های صد من یک غاز... خسته‌ام.
از خودم که لباس‌ شده‌ام ... شده‌ام سترعورت برآنچه دیگران نمی‌پسندند... خسته‌ام
از خودم که آداب‌م... و نه خودم... خسته‌ام ...

پناه می‌آورم به روزی ... که جرأت معنا شود... که عشق باز بتازد... و تور روزمرگی‌ها را پاره کند...
آن روز ... نه کار تو را تعریف می‌کند... نه آدابت... نه لباست... نه وضع و مالت... نه درک... نه هوس و استعدادت... و نه حتی روشن-بینی‌ات...

آن روز... که بقدر یک روز هم بلند است... و بقدر یک روز هم طولانی‌ست..
زندگی خواهی کرد..
آن روز... برای بودن... زنده بودن کاری نداری...
جز اینکه که زیر نوازش امواج نور آفتاب بخوابی...
صدای گنجشکی در گوش راستت بشنوی...
ترنم باد را در گوش چپت مز-مزه کنی...
و با نوازش نسیم در موهایت بخندی...

یک روز بی‌همتا...
یک روز .. بدون برنامه‌های آینده...
یک روز ... بدون فردا...
یک روز برای عاشقی

که برای عاشقی همان یک روز هم کافی‌ست

۱۳۸۶ بهمن ۹, سه‌شنبه



به گواهی مستندات مکتوبه؛ اگر از همان زمان ماضی؛ به تعلّم زبان امت مسلمان و زعفران پرور و پائلا خور ادامه داده بودیم.. دیگر هیچ لازم نبود در این یکی-دو روزی که در حضریم؛ چشم و دل بخواهد اما زبان الکن بماند...

خدایا فرجی کن!

یا چشم دل‌مان را سیر و پُر و لبریز فرما!

و یا اینکه در این فرصت باقی؛ زبان‌مان را مسیل لغات کاربردی از نوعی که خود دانی و پسندی نما! (یعنی نمایش آن هم کافی ست عجالتا)

در ضم:
خدا وسیله-ساز است...
بر منکرش هم لعنت...
اگر بود کس یا کسانی که به این زبان کمی‌-آشنای من؛ بیش از من آشنا باشد یا باشند... و حس و حال آموزش فشرده هم داشته باشند.. امر به ابلاغ فرمایند تا خدمت‌شان شرفیاب شویم!


خاطرت را هنوز می‌خواهم
که جز تو خاطری ندارم

۱۳۸۶ بهمن ۱, دوشنبه

وبلوغ می‌نویسم از سر کار قربه الی ا..

به سبک بازم-دوباره... یعنی از اینا +++

اولندش که من از دست دوستان کمی شاکیم... این روزهایی به این عزیزی.. اگه یه ذره هم (که نکردین) واسه گشایش کار من دعا می‌کردین.. الان بلیطمو خریده بودم...

++++

دیروز که نشد... در عوض حاج نوبر فهمید که آدم یا جیش نمی‌کنه... یا اگه کرد جای سفت از این کارا نمی‌کنه...

++++

تاسوعا با حمید رفتیم حسینه هنزک... هوا عالی بود.. دیدن سهراب و حاجی و علی‌آقا و حسین‌آقا بعد دو سال از اونم عالی‌تر...

++++

عاشورا مثل هر سال چارسو... این بار هم ممد بود هم شهروز هم ابی.. صدای علی بهاری محشر بود.. صدا نیست این.. حسه... هنره.. خب هنر از هنرمند صادر می‌شه دیگه...

دیدن سعید تو محلی که بزرگ شده.. بچگی‌هاشو گذرونده.. عشقی که با دوستای ۳۰ سالش می‌کنه آدم می‌بره تو فکر... احمد محبی... حسن کِلی... این همه آدم کار درست... تو جنگ از میون همین بچه‌ها رفتن... ته ته‌اش موند همین یه سعید و همین یه رضا... خدا روح سامی رو هم شاد کنه..

راستش... بستگی داره آدم خودش به کجای این مُلک گره زده باشه... اگه گره‌ات این تـَه-تـَه‌ها باشه... راحت وا نمی‌شه... من، دروغ چرا.. بعضی وقتا خیلی هم سعی کردم که گره‌هه رو وا کنم.. یعنی خودمو رها کنم.. ول بشم... راحت شم.. اما نشده... این خاک با همه محاسنش که می‌خوره تو صورتت هر روزه... هنوز که هنوزه واسه من یکی که دامن‌گیره...

++++

یکی داشت واسم تعریف می‌کرد که عاشورا رفته فلان جا... همه چی عوض شده.. بازار داغ بلوتوث بازی و اینا... گفتم خوبه هنوز چارسو همونجوری قدیمی و دوست‌داشتنی‌یه... ایشالا تا اون موقع که چارسو عوض بشه.. ما هم دیگه مردیم... نمی‌بینیم‌ش اونطوری... خوبه تا هستیم همینطوری قدیمی بمونه..

++++

دیروز اخوی حمید منو از سرکوچه برد سه راه نشاط میوه بخرم... هرچی گفتم پیاده می‌رم قبول نکرد... بهش گفتم بابا جان بزار دو قدم راه برم... خیلی ک...-گشاد شدیم... منو حمید گرچه خیلی نزدیکیم.. اما اصلا از این حرفای بی‌تربیتی به هم نمی‌زنیم... خب واسه همین خودم از خودم تعجب کردم... ولی به یه تئوری جدید رسیدم... که این جور اصطلاحات اگه نامحرم تو مجلس نباشه (که الانم نیست انگار!) و موضوعش‌ هم خودت باشی نه کس دیگه (مثلا راجع به حاج نوبر نباشه) خیلی خوب هم هست که استفاده بشه... من دیشب اگه می‌گفتم تن-پرور شدیم... یا تن-لش... یا تنبل... یا لمس... یا coach potato... هیچ کدومش این حسو منتقل نمی‌کرد... پس توصیه‌ام اینه که با احتیاط مصرف شود...

۱۳۸۶ دی ۲۷, پنجشنبه

دوستان دعا بفرمایید روز یکشنبه آتی تکلیف مارو این حاج نوبر روشن کنه بریم سر زندگی‌مون... خداییش دوست دارم بگه دیگه نیا سرکار... هی این امیر می‌گفت اینجا بدرد نمی‌خوره‌ها... حالا اگه یکشنبه مرخص بشم... یه امتحان دارم دوشنبه.. یکی هم پنج‌شنب‌ش... از جمعه می‌تونم بزنم تو خط شرق به غرب... از ولایت کفار فرانکوفون برم به محله یورک دیدن آباجی... ازاونجا برم پیش فرید و پرهام... ماشین فریدو وردارم برم دنبال حمیدرضا بریم صفا... ازاونجا هم با علی گازشو بگیریم خط کناره صاف و سیخکی بریم پایین.. یه سر به بازم-دوباره بزنم... بعدشم صاف تو شیکم این سرخ‌پوستای لب خط...

نه.. انگار این محاسن زندگی در ایران تمومی نداره...

یه حسن دیگش اینه که وقتی با اینترنت ۲۴ک‌ب‌پ‌ث (همون سرعت) وصل می‌شی.. و هی نیگا می‌کنی که صفحه بیاد بالا.. نه فکر کنی در حال هدر دادن وقتی‌ها (نوشتن و هوا کردن این پست تقریبا نیم ساعتی طول کشید...) تو داری مراقبه می‌کنی... صبر رو تجربه می‌کنی... حوصلتو می‌بری بالا... یه روزی هم می‌شی عین شوفرای تاکسی... انگار نه انگار که شلوغه.. گرمه.. سرده... کثیفه... بوق می‌زنن... در کمال آرامش فقط و فقط افق رو نیگا می‌کنی...

مزیت دوم زندگی در ایران اینه که هر از گاهی رفیقی؛‌ دوستی.. چیزی از کانادا یا آمریکا یا فرانسه یا انگلیس یا ایتالیا یا آلمان یا اتریش یا سوئد یا اسپانیا یا امارات یا ژاپن یا مالزی یا سنگاپور یا استرالیا یا نیوزلند یا برزیل یا قرقیزستان یا ترینیداد و توباگو یا قطب جنوب یا گویان یا جزایر فالکلند می‌یاد ایران قوم و خویش و کس و کارش رو ببینه.. اونوقت تو هم می‌تونی دیداری تازه کنی... بقیه چون از گویان نمی‌رن قرقیزستان؛ در نتیجه همدیگرو نمیبینن... این فقط شمایی که موندی ایران و شدی حلقه اتصال دوستان... می‌تونی تک‌خوری کنی.. دوستای قدیم‌تو بعد سال‌ها از نزدیک ببینی... احوالشون رو بپرسی و بعدش‌م... لعنت بفرستی به برادران رایت...

۱۳۸۶ دی ۲۴, دوشنبه

می‌دونی آدم‌هایی مثل سید جعفر شهیدی به چه دردی می‌خورن؟
بدرد اینکه... به یادت بیاد هنوز زندگی اونقدها هم بی‌معنا نشده...
بعضی‌یا هستن که زندگی‌شون معنی داره...

برای چی می‌نویسی؟ یا واسه چی سفال می‌سازی؟ یا نقش می‌کشی؟

برای اینکه کتابی... سفالی... نقشی از تو مونده باشه؟

یا برای اینکه نه... حس و حالی که داشتی رو برای بقیه حرکت بدی تو موج زمان... ببری جلو... ببری صد سال دیگه... که بقیه هم بیان زیر گنبد مسجد شیخ کیف کنن اون رنگا و ترکیب رو ببینن... درس مثل خودت که کیف کردی... خط بنویسی مثل میرعماد... "الف" رو تاب بدی .. "ب" رو کش بدی... "قاف" رو قوس بدی... که هرکه دیدش صدسال دیگه... مثل خودت کیف کنه... مثل خودت که نه... نمی‌تونه... چون باید مثل خودت عمری توی این کار گذرونده باشه... حرصشو خورده باشه... روزهای عمرشو گذاشته باشه.... وقتی می‌نویسه "سین" یاد اون روزی افتاده باشه که استادش بهش "سین" رو یاد داد.... یا اینکه یاد یه روز دیگه... که شاید هیچ ربطی هم به "سین" نوشتنش نداشته... ولی خب حالا که داره می‌نویسه اون روز.. اون حس... اون دم... یادش می‌یاد...

اصلا کسی واسه کسی هنرو خلق نمی‌کنه... کسی شاید واسش خیلی هم مهم نباشه اسمی ازش بمونه.. یا کسی یادش بکنه... هنر مرارت نمی‌خواد!... هنر نتیجه بدیهی و طبیعی‌یه زندگی یه هنرمنده... هنر همینطوری خودش زاده می‌شه... چه بخواهی یا نخواهی...

آدما اگه بتونن... فقط یه کاره که دوس دارن...
اینه که هنرمند بشن...

۱۳۸۶ دی ۲۰, پنجشنبه

بعلهههههه
اینه....
ایران پیشرفت کرده کلی...
حتی سردتر از کاناداس...

در ضم:
از نمونه های خار جیش هم بهتر کار میکنه!

۱۳۸۶ دی ۱۷, دوشنبه

فیتیله...
آمریکا در چه فکریه؟
ایران پر از بخاریه..

۱۳۸۶ دی ۱۴, جمعه

سه برداشت از زندگی یک علیمان

- آقا! آدم هرچی می‌کشه از دست دوست و رفیقه... بابام با یه نامردی شریک شد... یه روز اومد دم در گفت سوییچ ماشین‌تون رو بدین من برم تا سر خیابونو برگردم... رفت که رفت...
- یعنی چی رفت؟
- یعنی ماشین و ورداشت و رفت..
- به همین سادگی؟ شکایت نکردین؟
- آخه از بابام سند و سفته داشت.. گفت ماشینو بابت طلبا ورمی‌دارم..

برداشت یک: وقتی که خیلی بچه بودم: (تحت تأثیر قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب... کیهان بچه‌ها)
آخی... عجب مردمونی پیدا می‌شن‌ها... چقد این بنده خداها ضرر اعتمادشونو دادن... چقد مردم بد شدن! باید می‌رفتن شکایت می‌کردن.. نباید مفت و مسلم می‌ذاشتن اون نامرد ماشین‌شون تو روز روشن بدزده.. خیلی حالم گرفته شد..

برداشت دو:‌ وقتی فقط کمی بچه بودم: (تحت تأثیر ریاضیات جدید، منطق، روزنامه، کوچه و بازار)
آقاجان یا شما خیلی هالو هستی یا منو هالو فرض کردی (تو دلم)‌... مگه کشکه؟ حتمی باباتون به طرف بدهکاری داشته طرف هم اینطوری پولشو زنده کرده.... وگرنه کسی از ۵۰ تومنش هم نمی‌گذره... چه برسه به یه ماشین...

برداشت سه: وقتی که متاسفانه دیگه خیلی بچه نیستم (تحت تأثیر بچه نبودن)
- نه؟ ای بابا!... عجب مردمی پیدا می‌شن...
به خودم:‌حتمی یه چیزی هست... من که از همه چی باخبر نیستم... ولی به من چه... این آقا الان وردست من نشسته دلش خواسته با من درد دل کنه... من نه قاضیم نه شکر خدا حاکم... گوش واسه شنیدن که دارم...
- خب.. بعدش چیکار کردین؟
- هیچی مجبور شدیم واسش سند هم بزنیم... تازه کلی هم پول نقد علاوه بر ماشین ازمون گرفت..
- ای بابا.. عجب حال گیریه‌ها...
- آره .. آقا به کسی اعتماد نکنین...
- آخه نمی‌شه... بدون اعتماد زندگی تعطیله.... آدم باید یاد بگیره... اعتماد کنه؛ ولی نذاره کسی کلاه‌شو ورداره...

۱۳۸۶ دی ۱۲, چهارشنبه



مزه چای ایرانی را خیلی دوست دارم... نه ترش است نه گس... نه خیلی شیرین... نه خیلی تلخ... ذائقه است دیگر.. می‌پسندی چیزی را که شاید خیلی‌ها نپسندند...

همین فرق‌هاست که جالب است و هیجان‌انگیز...

سال‌ها پیش در یکی از معروف‌ترین کارخانه‌های بسته‌بندی چای کار می‌کردم... تمام هم و غم مدیران این بود که چای زورچپان داخله وزارت بازرگانی را به مشتری طوری قالب کنند... چایی که در ازای هر کیلو واردات چای خارجه به اجبار تحویل می‌گرفتند اصلا در بازار طرفداری نداشت..

بعضی به فکر افتاده بودند که حالا که مردم چای ایرانی دوست ندارند... مخلوطی از خارجه و داخله به خوردشان بدهیم... بلکه بتوانند این معجون جدید را قورت دهند... درست مثل آب (ومزه!) که روی دوای تلخ می‌خوری....

به قضیه اینطوری هم می‌شد نگاه ‌کرد... همه مثل هم نیستند... هرچند کم.. ولی هستند کسانی که مزه چای ایرانی را دوست دارند... حالا شاید نه برای هر روز و همیشه... ولی خیلی اوقات حتی آن را به چای گس وتلخ و تیره خارجه ترجیح می‌دهند...

شکلات سیاه مشتری خودش را دارد... گرچه تلخ است و نه مورد پسند همه... شکلات سفید هم مخصوصا دم عید پاک...

نمی‌شود و نباید که همه شبیه هم فکر کنند و باشند... اگر بازاریابی علم بود... اگر معرفی کالا به بسته‌بندی و کیفیت محصول محدود نمی‌شد و طیف گستره‌تری از عرضه و مصرف را پوشش می‌داد... آن‌وقت... چای ایرانی هم برای خودش مشتریان پروپا قرصی داشت...

۱۳۸۶ دی ۱۱, سه‌شنبه

بی‌نظیر بوتو... ۹۱۱.... میدان مین.... استشهادی... بسیج.... توده... رأی... نظریه... علم... عمل... ایمان...

یکم نه بهتر است نه بدتر... یکم فقط یکم است ....
یکی از روزهایی مثل همه روزها
اعتبار روزها به ظرف نیست... به مظروف است...
که؟ چگونه؟
ظرف امروز از چه خالیست؟
که یکم‌اش... یکم نیست؟