۱۴۰۴ خرداد ۷, چهارشنبه
۱۳۹۹ آذر ۱۳, پنجشنبه
میگویند هر سی سال یک نسل
است. ولی این سی سال بیش از یک عمر بود برای ما بابا.
زندگی پس از تو آسان نبود.
سوگ فراقت از یک طرف، فراق کسی که با بودن پررنگ و خوش رنگش بیش از یکی بودی، همان
که از شمار چشم فقط، یکی بودی. و ادامه زندگی بدون پشتوانه ات از آن سو.
هرچه بود زندگی بدون تو از
ما مردمانی نو ساخت. مردمانی سخت کوش و با اراده درست مثل برادر و خواهرم.
برگی که سی سال پیش در
پاییز از درخت افتاد هنوز می رقصد. بادی که پاییز رفتنت وزید هنوز سرد است. چراغی
که برافروختی هنوز سوسو میزند. اما دلم چرا بعد سی سال برایت هنوز تنگ است بابا. امروز
اینجا کنار من چقدر جایت خالی ست بابا.
به یاد شبهای خواب
تابستانی در بام. و سفرهای روزانه به یبر و داغلان با قاسم. و سفره های فراوانی که
هر روز چند بار برای مهمان باز و بسته میشد. دلم تنگ روزهای نوروزی ست که مهمان از
هفت صبح داشتیم و جای نشستن نبود. هم تو رفتی هم آن روزهای باصفا. هم آن گرمی دلها.
هم آن دوست داشتن بدون چشم داشت.
جایی که آقای نجفی سوزنبان
قطار با دکتر دکتران کنار هم بغل دست خودت می نشاندی. مش ابراهیم باغبان یبر و
موتورچی برایت همانقدر عزیز بودند که شاید صاحب منصبان نبودند.
در سال روز رفتنت دوباره میخوانمت ای دوست قدیمی و ای پدر سایه گستر.
در
۱۰:۴۲
1 نظر
از جنس:
قصههای آقاجون
۱۳۹۰ اسفند ۷, یکشنبه
For me and my wife things are never same again.
My little girl came and brought new meanings to what we usually used to do.
Although she might seem high maintenance, but her major role is to fix us.
... To fix us to enjoy life to its fullest..
To fix us to laugh, to chill, and to care.
I have now more reason to behave, for nothing in life is accidental.
Thing we do today, will come back to us one day.
And I need to make sure:
what I do to my life makes her at peace with her life.
My little baby girl came at 7:55 AM on Feb 26, 2012.
۱۳۹۰ بهمن ۲۷, پنجشنبه
این ده روز هم خواهد گذشت بزودی و از راه میرسی خرامان.
زندگی را رنگ نو میبخشی و عطوفت را صدا میزنی..
دست میکشی روی چشمهای خستهی من و جان خوابم را بیدار میکنی...
خواهم شنید بعد ازاین دهه.. صدای نازک و نرمت را حتی در گوش اسقاط چپم...
به شماره میافتد نفسم.. از سر ترس... دل نگرانی.... دلهره.. و یا شعف و شور زندگی
رنگ خواهد باخت هر چیز رنگی قبل از تو.. و نو میشود معنای خواستن... و طلب... و آرزو
طلب میکنم و آرزو دارم و میخواهم که: از نیکان باشی... و مرا بیاموزی خوب بودن را.. و خوب خواستن را... و خوب زیستن را
۱۳۹۰ دی ۱۱, یکشنبه
۱۳۹۰ شهریور ۱۹, شنبه
زشت یا زیبا همین روزهاست که به سر برسد همانطور که این همه به سر رسید و ما به خانه هنوز باز نرسیده ایم. باز من تعزیه دار شدم و یکی یکی کم شدند از شمار چشمان بسیاری. از آن دست که رفتند و جایشان را کسی نگرفت و منقرض شدند و تمام شدند. آن نسل که زندگی را زندگی می کردند و معنی می دادند به بودن و روزهایشان مثل هم نبود و روزهایشان تکراری نبود و حرفهایشان دلبر بود و کارهایشان دلنشین بود و قلبشان صاف بود و روحشان موج میزد و زنده بودند به زنده بودن باقی و خشک میشد نهال جانشان از تشنگی باقی... و فرق داشتند و مثالشان دیگر کم است اگر نیست. و کاش بودند و کاش رنگ می دادند به زندگی. و چه خوب که من تجربه کردمشان و دیدمشان و عمر کردیم باهم... و راه رفتیم و زندگی کردیم و خوش بودیم و تجربه مشترک و خاطرات باهم داشتیم.
و یادمان دادند که زندگی بزرگ است به اندازه فراخی اندیشه هایمان و تنگ است به اندازه کوچکی ذهن مان.
۱۳۹۰ تیر ۲۵, شنبه
امر الهی:
رسولان خدا به ابراهیم بشارت اسحاق و بعد از او یعقوب را دادند و همسر ابراهیم از سر تعجب خندید که من عجوزه ام و ابراهیم پیرمردی ست. آنها گفتند آیا از امر خداوند تعجب می کنی؟ (هود ۷۱-۷۳)
ادب ایوب:
و ايوب را ياد كن هنگامى كه پروردگارش را ندا داد كه به من آسيبی رسيده است و تويى مهربانترين مهربانان [و نگفت خدایا مرا نجات ده شاید که خدا برای او چنین پسندیده بود] (انبیا ۸۳)
یاد خدا در همه احوال:
دعاى زکریا را اجابت نموديم و يحيى را بدو بخشيديم و همسرش را براى او شايسته [و آماده حمل] كرديم زيرا آنان در كارهاى نيك شتاب مىنمودند و ما را از روى رغبت و بيم مىخواندند و در برابر ما فروتن بودند (انبیا ۸۹-۹۰)
۱۳۹۰ تیر ۷, سهشنبه
۱۳۹۰ تیر ۴, شنبه
کم کم بهبودی را در گوشت و پوست و استخوانم حس می کنم...
حس خوشی دارم ... سرخوشم... تعریف کردنش سخت است... و باور اگر این دوره را نکشیده باشی گنگ است و مبهم.. نمی فهمی چه می گویم تا لذت درد را نکشیده باشی.. هم می خواهی که به زندگی بازگردی و عادی شوی.. و هم از عادی شدن می ترسی و دوست تر می داری در این سرخوشی مدام غرق شوی.. و غوطه بخوری در بیم موج و امید نجات.. سبکباران ساحل ها نباشی... وسط گردابی و دریایی باشی که در اعماق دل می جوشد و قطره های اندکی از آن چون موج فروخورده ای سر از دو چاک میان پلک ها در می آورد... هر روز بیدار شوی به امید نجات و مداوا... و هر روز از ظن نا امیدی برخود بشوری... که ناامیدی کفر است... و کسی بالای سر است.. و در کشف این بمانی که هدف چه بود... گوشمالی به تعزیر کدام لغزش بود.. و کدام نگاه آلوده آنجا که نباید دید.... و کدام غمض عین به کدامین دیده ملتمس آنجا که می بایستی دید.. و دردمندی کدام دل شکسته از کدام گفته سخیف تو... و کدام آهی و کدام لبخند که نابجا صادر کردی...
می ترسی عادی شوی... به زندگی روزمره و روزانه برگردی و یادت برود چه حال های خوشی که تجربه نکردی.. و چه ناله ها که از ته دل نکشیدی.. و چقدر از کمی شنیدن صدای خودت ذوق مرگ نشده ای... و با چه لحن حزینی طلب کردی.. و چه از دست رفته بودی و چه ساده می شود همه چیز را داد... و هر آنی در فیض یم.. و هر قدم توان داده که برداریم .. و هر کلام که همین آن می نگارم هزاران هزار رگ و ریشه و عصب و جوارح در کارند تا مقصود به سرانجام برسد و این خود معجزه است.... و این درک ملموس است که لطفش به سادگی نرسد و درکش حاصل نشود...
می ترسم تمام شود و این حس برود... و این تجربه ها تکرار نشوند...
خداوندا از تو می خواهم چشمم را باز کنی تا تمام همت و تلاشم مصروف زودگذرها و تمام شدنی ها نشود...
خدایا این فیض مدام صحت را از ما دریغ مدار... و مرا هر لحظه و آنی شاکر داده هایت گردان... و مرا گاهی این چنان که نواختی بنواز... ما را باش.. و ما را از دست مده... نپسند که طول شدت و اندازه مرارت ما را از تو رویگردان سازد و یا از امید شفا و بارقه نجات دلسرد کند... من را به آنچه تو پسندیده ای متوکل کن.. و راضی ساز به آنچه برایم مقدر کرده ای که تو بهترین حاکم و عادل ترین مقسم و هادی هستی..
۱۳۸۹ بهمن ۱۸, دوشنبه
رعد غرید
گندم ترانه خواند
صدا زد زندگی
جوانه زد امید
برق زد... مست چشمانِ دلداگی
بهار که برسد سبز میشوی
تابستان که برسد بالنده و سرافراز
تا در پاییز به بار بنشینی
گندمم!
تو سرود سبز دلبستگیام هستی
و سرآغاز راهی که سراسر نورانیست
در طلیعه زودهنگام بهار... میخوانم:
سلام بر تابستان
تهنیت به پاییز
درود بر تو که میرسی
و درود بر تو که امید میبخشی
و السلام علي يوم ولدت و يوم اموت و يوم ابعث حيا - مريم ۳۳
دوباره زنده شدم ....
۱۳۸۹ آذر ۱۳, شنبه
سه شنبه روز بدی بود
که هوا تب داشت
و آلودگی بو گرفته بود
خوشی در آن روز از پاییز خاتمه یافت
و من یک شبه مرد خانه شدم
حالا که سالها گذشته است
باز صفحه اول روزنامه تاریخ مرگ تو را داد می زند
و من متاسفم
از آن همه ثانیهها.. میان بوسه ها
که تو را نبوسیدم
و آن همه لحظهها.. میان قصهها
که برایم قصه نویی نخواندی
و آن همه روزها.. میان سفرها
که با تو سفر نرفتم
و آن همه هفته و ماه و سال میان زندگی
که تو را درک نکردم
یا به اندازه ی همه این بیست سال تنهایی
از سالهای بودن با تو، خود را پر نکردم
بیست و سه سال با تو بودم
و امروز بیست سال است که خفتهای
خوابی که شیرین نیست
ولی یادش خوش است
و آرزوی دیداری که محال است
و یاد نگاهی
که خود زندگی بود
که هنوز با من است
از همه آنچه از تو یاد گرفتم
و همه آنچه از تو دیدم
یک کلام جاودانه است
و یک حرف همیشگی ست
دل دادن آسان است
اگر مهربان باشی
و محبت سهل است
اگر بی کینه باشی
و زلال بودن ساده است
اگر کودک بمانی
اگر کودک بمیری
۱۳ آذر ۱۳۸۹ دم ظهر
در
۱۱:۵۱
9
نظر
از جنس:
قصههای آقاجون
۱۳۸۹ شهریور ۳, چهارشنبه
و ماهها می آیند
و سالها می چرخند
و باز می رسد روز نوی میلاد
سالی که از تکرار رستم
سال نوی وصال
که نخستین سال است
و اولین بار است
سالی که فرق دارد
سالی که چهلم نیست
ولی از چهل پربارتر...
و بیستم نیست
ولی از بیست شاداب تر...
و دهم نیست
ولی از ده جوان تر است
حتی یک نیست
یا پنج... یا سه... ویا سی
سالی که دو ست
خود خود دو است
دوگانه است
و مستانه
۱۳۸۹ تیر ۲۹, سهشنبه
نه هست و خواهد بود.. این عشق سرکش به زندگی و امید و این آرزوی قامت کشیده برای روزهای نیامده و زندگیهای رنگی
هر چه بمب هست و تیر هست و سوختگی و مرگ و بدی و زشتی... باز ما به مهر و سبزی و بردباری محتاج تریم
این قصه تمام شدنی نیست.. و این درد درمان شدنی.... که تا بود و هست انگار جنگ میان عشق و مهر است با بی مهری
اگر بخواهم از نو وصیتی بنویسم همه را به صبر و مهر توصیه می کنم... و خودم را به یادآوری اینها که زیادشان کم است.. و این روزها چقدر زیادی کمشان داریم
در
۱۳:۰۸
2
نظر
از جنس:
احوالات ما
۱۳۸۹ خرداد ۱۷, دوشنبه
زیبایی از مهر بارور میشود و عشق با زیبایی آغاز...
و تو مهربانی که زیبا شدهای...
و مرا عاشق خود ساختهای...
در
۰۸:۴۱
2
نظر
از جنس:
احوالات ما,
بی دلی,
ریواس
۱۳۸۹ فروردین ۳۱, سهشنبه
که امروز آخرین روز باشد
به آخر می رسد همه روزهای یک طرفه
و تمام می شود همه سال های یک جانبه
و شخم می خورد خاک های سنگین فاصله
و آفتاب می خورد بذرهای نرویده دلبری
و قد می کشد سروهای کوتاه مانده امید
و تاب می خورد گسیوان بلند آرزو
به اتمام می رسد عطش
و به کمال می رسد عاطفه
و امتداد می یابد رابطه
سی و یکم فروردین هشتاد و نه
۱۳۸۸ اسفند ۲۷, پنجشنبه
برای من سال ۸۹ میدانم سال تجربههای نو است و سال تغییرات بنیادی... برای شما هم این سال نیامده را سال تجربههای خوش نو.. و تحولات مثبت و شاد آرزو میکنم...
شاد باشید
و در پناه حق
۱۳۸۸ اسفند ۲۲, شنبه
عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت
که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش
هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت
همه کس طالب یارند چه هشیار و چه مست
همه جا خانه عشق است چه مسجد چه کنشت
سر تسلیم من و خشت در میکدهها
مدعی گر نکند فهم سخن گو سر و خشت
ناامیدم مکن از سابقه لطف ازل
تو پس پرده چه دانی که که خوب است و که زشت
نه من از پرده تقوا به درافتادم و بس
پدرم نیز بهشت ابد از دست بهشت
حافظا روز اجل گر به کف آری جامی
یک سر از کوی خرابات برندت به بهشت
۱۳۸۸ اسفند ۱۹, چهارشنبه
۱۳۸۸ اسفند ۱۷, دوشنبه
۱۳۸۸ بهمن ۱۲, دوشنبه
و متلاطمند اگر تو خروشانی
و صافند اگر تو آرام و شفافی
و تیره و گرفته اند اگر تو پریشانی
و سردند اگر تو یخ کرده و لرزانی
و صبحگاهی ند اگر تو سحری
و ظهر گرمند اگر تو ظهیر و پشتیبانی
و غروب دلچسبند اگر تو خوش دل و جوانی
و شب و سکوتند اگر تو صبری و روانی
پس این تویی که روزهایم را می سازی
و شب هایم را می نوازی
خوب باش تا خوب باشم
و بمان تا باشم
۱۳۸۸ دی ۲۸, دوشنبه
۱۳۸۸ دی ۲۳, چهارشنبه
امروز سیزدهم ژانویه بود برابر با بیست و سوم دی ماه یک هزار و سیصد و هشتاد و هشت
----
یک روز بعد:
این رو یه چند ساعتی گذاشتم و بعد برش داشتم. در پاسخ دوستانی که پرسیدن که چی شد باید بنالم که برش داشتم چون خجالت کشیدم در روزهایی که دهها هزار انسان زیر آوار جان دادن؛ از خوشیهای خودم نوشته باشم. همان موقع قصد کرده بودم در کمال پدرسوختگی وقتی آبها از آسیاب دلم افتاد دوباره برگردونمش.... نمی دونم افتاد؟ آب از آسیاب دلم رو عرض می کنم...
یادم نمیره سونامی هم که آمد همین شد و کسی به کسی نبود.. و حالی به حالی نشد... امروز در کمال شرمساری و خجالت باید بگویم این بار من هم یکی ازآنها بودم
در
۲۳:۵۴
5
نظر
از جنس:
احوالات ما,
ریواس,
عینک
۱۳۸۸ دی ۲۲, سهشنبه
و مثل هر روز از شرق می تابی
و سیالی..
که مثل نسیم به دهلیز غربی قلبم ورود می کنی
از چشمانم می گذری...
و به رویم لبخند می زنی...
و از منافذ حس ام رد می شوی...
تو مثل آفتاب در روزهایم هستی
و چون مهتاب در شب هایم می باری
گیاه دل من در کشتزار بودنت می روید
در هر لحظه برای تو غنچه ی طلب می گشاید
و هر روز برای من میوه شیرین قرار بار می دهد
۱۳۸۸ دی ۱۸, جمعه
عشق من در تو خلاصه می شود
با کوچه های کثیف
و جوب های تنگ
با مردمان گریه
و چشم های گرفته
با درختان سفید
و کوه های سیاه
با رفتگرهای لیسانس
و شوفرهای سرباز معلم
و بادهای ولرم دی ماه
و آفتاب سرد این روزها
با بقالی های جفنگ
و مدراس رنگارنگ
با روزنامه های پرحماسه
و روزهای پرتیراژ
با مردمانی گرسنه
و داروغه هایی ساده
با سری بزرگ
و بدنی نحیف
با تفرجگاه های متعدد
و گورستان های مفرح
شهری که قصه است این روزها
و شهروندی که بازیگر این قصه هاست
عاشقی مثل من
و عشقی مثل تو
ما در هم خلاصه ایم
----
شاید بهتر بود صفت های خط اول و دوم هر تکه جایشان عوض می شد
در
۰۰:۳۱
3
نظر
از جنس:
احوالات ما
۱۳۸۸ دی ۱۲, شنبه
۱۳۸۸ دی ۸, سهشنبه
۱۳۸۸ آذر ۳۰, دوشنبه
۱۳۸۸ آذر ۲۹, یکشنبه
و مشق نوشت
دود چراغ خورد
و جهد کرد
و سختی کشید
اما می دانست
علم
و مکنت
و مقام
و ریاست
و لهجه
و بیان
و صورت
و لباس
و جنگ
و مسند
عزت نمی آفریند
چرا که بی مقام بود
و بی دسته
و بی بوق
و بی لباس
که در عزلت
و تنهایی
و بی کسی
و بی لباسی
ترجمه عاقبت به خیری شد
و تمامی عزت نفس
با لهجه ای شیرین
که روز به روز بازتر شد
و شنیده تر
رفت و رفت
و در خاطر سپید تاریخ
بدون زحمت نشر
و بدون اجازه چاپ
و بدون مجوز حضور
جاودانه شد
۱۳۸۸ آذر ۲۵, چهارشنبه
چون میخواهیم افقها را ترسیم کنیم و چشم اندازها را پیدا.. بیایید رویا پردازی کنیم... قصه ببافیم... سخت نگیریم که نمیشود... اگر نمیتوانیم دستها و پاهایمان را جولان دهیم؛ لااقل موهبت پرواز فکر را از ذهن خود دریغ نکنیم... شاید این تشکل همینی نشود که من دوست دارم.. ولی بیایید در مسیر کوه قاف کمی جلو برویم...
من دوست دارم عضو تشکلی از آدمهای باحال باشم.. آدمهای فهمیده... فرهیخته... آنها که حرف برای گفتن دارند.... هم هوش فکری و هم هوش عاطفی بالایی دارند... از آنها که فیلم سوزناک میبینند اشکشان در مییاد... توی مسیر که به آهنگ زیبایی گوش میدهند چشمشان سرخ میشود... از آنها که دیدن مشکلات مردم قلبشان را به درد میآورد... آنهایی که فقط و فقط فکر خودشان نیستند... آنهایی که برای سئوالات سخت زندگی پاسخهایی دارند..
چند سال قبل نقل قولی را شنیدم که هنوز برایم تازه و شاداب است... دوست دارم با شما هم آنرا در میان بگذارم.. از یك دانشـجوی آمريکایی پرسيـدهاند "آيا ايران كشور پيـشرفتـهای است؟" در جواب گفته: "در ایـران آسمانخراشهای آمریکایی نيسـت. اما اگر منظور از پيـشرفت درك بهتری از دنيا و طبيعت و بشر باشـد، شايد بتوان گفت ايران يكی از پيـشرفتهترين كشـورهای دنياست .... همه ايرانـيان ميتواننـد دست كم يك شـعر بخواننـد كه در آن پاسخ به فلسفيترين سوالهای زندگی نهفته است. اين از نظر من پيـشرفت است."
[نشانی مطلب]
من دوست دارم به گروهی متصل باشم که برای سئوالات اساسی کار و زندگیام بتوانم به آنها رجوع کنم.. به خودم بگویم تا فلان چهارشنبه صبر کن... مسئله را با بچهها در میان بگذار، حتما راه حلی باهم پیدا میکنیم... دوست دارم این آدمهای فهمیده برای خودشان و گروهشان آنقدر شأن قائل باشند که حرفهای همدیگر را بشنوند و حتی اگر نتوانستند راه حل نهایی را پیدا کنند متعهد باشند که ابرهای تیره را از افق فکری دوستشان پاک کنند..
این آدمهای کاربلد همین طوری و دفعتا کاربلد و دانا نشدهاند... هرکدام کاری دارند... درسی میخوانند شاید هنوز... بعضی تجربههای بیشتری در زندگی دارند.. برخی دیگر چالاک تر و پرشورتر هستند.... هرکسی یک جایی زندگی میکند... تجربه میکند... و حاضر است تجربیات خود را با دیگران در قبال حس احترام و گرفتن نوبت برای طرح سئوالهای خود به اشتراک بگذارد...
اگر قرار باشد روزی میان ۲۰۰ نفر سخنرانی کنم.. دوست دارم این جمع فرهیخته به تمرین من نمره بدهند... مرا در رفع کمبودهایم بدون بغض کمک کنند...
دوست دارم به یک شبکه اجتماعی وصل باشم که اعضای آن سرند و غربال شده باشند... آدمهایی که ارزش تولید میکنند... چه از نوع علمی .. چه از نوع احساسی... دوست دارم به این شبکه افتخار کنم... و خودم را موظف به تغذیه آن بدانم...
دوست دارم در این تشکل گوش دادن را تمرین کنم... بتوانم عقاید مخالف را نه در ظاهر بلکه باطن بدون برانگیخته شدن احساساتم بشنوم .. بدون سوء نیت انتقاد کنم و انتقاد شوم...
دوست دارم نامه را که به این جمع میفرستم... در پاسخ نظر بقیه را هم بشنوم... دوست دارم تجربه کنم که این روش رسیدن به چشمانداز (که به نقل از دوستان حاضر در کلاس یادگیری مهمتر از خود چشمانداز است) چگونه افراد را به هیجان و تحرک میدارد... دوست دارم باور کنم که (برخلاف آنچه خودم در جلسه هیئت مؤسس به آن اصرار داشتم) صرف وقت بیشتر در ابتدای کار و مشارکت خواستن، سبب مسئولیت پذیر شدن افراد و همدلی اعضا برای رسیدن به یک افق مشترک میشود... افق مشترکی که همین نزدیکیهاست... ولی تا همه نشانش ندهند نمیدانیم کدام سو میتواند باشد..
مؤخره:
انگاری این نقل قول بدجوری در جان من رخنه کرده که شش سال بعد از اولین یادآوری بازهم میگویم که برای تازه است و شاداب
۱۳۸۸ آذر ۲۳, دوشنبه
۱۳۸۸ آذر ۱۹, پنجشنبه
باد تقدیرش چو دریا را به لطفی میدمید
موج عشقش را ز سر تا پای جاان-م میکشید
در تکاپو بی نصیبایم و جوابایم و غرض
تا نگردی در کف باد و مقامش کی شود قِسمت مرض؟
ما همه ابناء دردیم و بلا ایم و تب ایم و عاشقی
گر تنت تب میندارد؛ بازپرس از خود که آیا لایقی؟
---
توضیحات را برداشتم. یکی از دوستان برایم نوشت: من در کل توضیح دادن اینطور مفاهیم رو میپسندم بشرطی که خط ندیم به دیگران که راه اینه و چاه اینه. چون همینطور که به تعداد قلب بنده ها راه برای ایمان به خدا هست، همینطور هم به تعداد قلوب انسانها میشه طریق برای رهروی در وادی عشق وجود داشته باشه. چون مخاطبین لزومن در یک سطح از معرفت و شناخت عشق و رمز و رموزش نیستن، چه بسا با اینکه قلب پاکی دارن از یه جمله ای که راه و روشی رو بیان میکنه و خطی میده دلزده بشن.
۱۳۸۸ آذر ۱۵, یکشنبه
نام خود و آن على مولا نهاد
گفت هر کس را منم مولا و دوست
ابن عمّ من على مولاى اوست
کیست مولا آن که آزادت کند
بند رقیّت ز پایت بر کَند
چون به آزادى نبوت هادى است
مؤمنان را ز انبیا آزادى است
اى گروه مؤمنان شادى کنید
همچو سرو و سوسن آزادى کنید
دیشب سماع بود... و ادب بود... حس بود و عاطفه... جوشش احساس... بوسه... لبخند... چرخ... گردش زمین به دور تو...
یار گوید علی... دلدار گوید علی...
۱۳۸۸ آذر ۱۳, جمعه
گمان مبر که مرا درد این جهان باشد
برای من مگری و مگو دریغ دریغ
به دوغ دیو درافتی دریغ آن باشد
جنازهام چو ببینی مگو فراق فراق
مرا وصال و ملاقات آن زمان باشد
مرا به گور سپاری مگو وداع وداع
که گور پرده جمعیت جنان باشد
فروشدن چو بدیدی برآمدن بنگر
غروب شمس و قمر را چرا زبان باشد
تو را غروب نماید ولی شروق بود
لحد چو حبس نماید خلاص جان باشد
کدام دانه فرورفت در زمین که نرست
چرا به دانه انسانت این گمان باشد
کدام دلو فرورفت و پر برون نامد
ز چاه یوسف جان را چرا فغان باشد
دهان چو بستی از این سوی آن طرف بگشا
که های هوی تو در جو لامکان باشد
این قطعه از دیوان شمس را امروز یکی از دوستان برای سالگرد آقاجون فرستاد.
۱۹ سال گذشت و من یادش را در ۶۹۳۵ روز گذشته طوری زنده نگاه داشتهام. یا با ذکر و نماز یا تعریف قصههایش... یا حتی خرید از جایی که از او برایم خاطرهای مانده است. قصه؛ قصه پدر و فرزندی نیست.. قصه بذل محبتی است که تا سالها برایم راهگشاست.. چیزی که گذر عمر و تاریخ و تقویم زایلش نمیکند.. یادی که همیشه با من است.... روزهایی هم بوده که نبودنش را خیلی کم آوردهام.
در
۲۳:۰۴
1 نظر
از جنس:
تذکره,
ریواس,
قصههای آقاجون
۱۳۸۸ آذر ۶, جمعه
و هنوز هم راه نیفتادهام
از این غروب روز نهم که پای در بیابان زدیم و طی کردیم وادی عرفه را تا تنگه مشعر هزاران هزار پای همراهمان بود و هزاران هزار نفس همدممان... قدم بر بیابان میزدیم و دنیا شکل میباخت در ته قلبمان... صدای همهمه... نجواهای همدلی.... رد روشن لباسهای کرباس سفید بر دل جادههای سیاه... و کوههایی که در افق تورا مینگرند... هزاران سال است که میآیی و هر سال به یک رنگ و هر سال به یک رو.. و هر سال به یک شمایل... تکرار میشوی... واه که چه نفوسی که آمدند و از این راه دیگر بازنگشتند... و چه انفاسی که قرنهاست در میان این کوهها دلشان سرگردان است... راه کوتاه نیست.. اما شیرین است... از آنهاست که از عمرت محاسبه نمیشود... راه میروی ... به قصد رسیدن... ولی میرسی؟ یا در راهی؟ و یا در راهی؟ و یا در راه هم نیستی؟ خوب است که شب است... آرام است.. و ساکن است... دنیا تحمل حجم این همه حرکت را نداشت.. بیابان در حرکت... راه در راه... انفاس به سوی او در شتاب... اقوال به سوی او در توجه... نگاهها به سوی او متمایل... شب دیگر باید که ساکت باشد... و بگذارد تا تو بجوشی...
شب را حرمتی است که روز را نیست... روز مشاهده است و شناخت است و قضاوت است و قول است و آگاهی.... شب اما تاریک است و صامت است و خاموشی ... شب شعور است و فهم است و درک است و مقدمه بر عاشقی... این فقط در دل شب است که نفس که میرود صدای پایش رد می گذارد بر گوشهای جاان.. و در شب است که هضم میشود اقوال روز... و گرفتار میشود آدم عاقل... انسان محاسبهگر.... شب مجنونآفرین است... شب نطفه عاشق است... خواستگاه عشق است... شب مقدمهاست برای کارزار روز که بیسر باید رفت... مشعر شبانه است.. و شب شاعرانه...
کنار این همه دل... که پهن شدهاند و باز... جا میگسترانی... گرچه شب شبِ خواب نیست... اما خوابش رویاست... رویایی ست... زمین تو را چون آغوش در بر میگیرد...و چون گهواره؛ نرم و آرام تکان میدهد... خوابت میکند که مستترین باشی.. و بیحسترین.. تا خالی شوی نخست تا بعد پر شوی از حسهای درست...
یک سال گذشت از آن شب پرخاطره... که بیستاره پرخاطره بود... آن شبی که خود را میبازند تا به خود برسند... از خود جدا نشده؛ کی به خود باز رسی؟ عصاره حج عرفات است و مشعر است و منی... و این میانه مشعر شاعرانهترین است... و عرفات عارفانهترین.. و منی عاشقانهترین... عرفه ظرفیت میخواهد که بشناسی... و بفهمی... تا به ظرفیت نرسی از صحرا چه حظی بری جز گرما؟ و منی جای عشق بازیست... جای هر بیسری نیست... تا از خود نبریده باشی کی به قربانش شوی؟ کی خود را به مسلخاش فرستی؟ در این میانه مشعر اما عاشقانهاست.. لطیف است... یک اوج حساس میان دو روز... که شب بر لطافت آن افزوده... از دشت گذر میکنی در عرفات... و به تنگهای میرسی محصور در میان کوههای سنگلاخ در مشعر... که خنک است... که گذشتهای از گرمای دانستن... و تنگ میشود مسیر؛ چون فارق است... مشعر مجراست... از عرفان به عشق میرساندت و این میانه این یک شب بهانه است...
وقوف در مشعر شاید همان شب عاشوراست... که محل شاعرانههاست... که فردا روز جانبازی است... که موسم عشقبازیست... و روز دیدار است...
غروب نهم ذیحجه ۱۴۳۰
۱۳۸۸ آبان ۲۹, جمعه
و از برگ بازخواست کرد که چرا سبز شده
و از رود گزارش خواست که چرا جاری ست
و از دریا بازجویی کرد که چرا آرام است و عمیق
و از باد استعلام کرد که چرا وزیده
و از باران پرس و جو کرد چرا لطیف شده
و از گندم سند خواست که چرا روییده
و از میوه کسب اطلاع کرد چرا طعم دارد
و از خاک سئوال کرد چرا سرد است و خاموش
و از من پرسید چرا تو را عاشقانه میخواهم
۱۳۸۸ آبان ۲۲, جمعه
۱۳۸۸ مهر ۳۰, پنجشنبه
به برگ سبز درخت سایه گفتم تبریک
که عمر سبزی ات به عزت طی شد
و باد پاییزی تو را در اوج زیبایی
و غرور
و شادی
زرد خواهد خواست
سبزی که تمام تابستان سبز باشد
و عمر با عزت کند
خشک نشود
نمیرد
له نشود
پاره
گندیده
و تابستان را
تا رسیدن پادشاهی پاییز
صبر کند
و تحمل
جای تبریک دارد
اگر جای دیگرش نمیرد
و جای دیگرش نگیرد
و جای دیگرش نلرزد
نخشکد
نگندد
به برگ باید دل داری داد
که سبز بماند
و به ساقه دل داری داد
که در باد بپیچد
و به تنه دل داری داد
که استوار بماند
و به ریشه دل داری داد
که چشم هایش را در دل خاک باز کند
و راه برود
تا عمقِ عمیق
و تا روز پادشاهی پاییز