سه شنبه روز بدی بود
که هوا تب داشت
و آلودگی بو گرفته بود
خوشی در آن روز از پاییز خاتمه یافت
و من یک شبه مرد خانه شدم
حالا که سالها گذشته است
باز صفحه اول روزنامه تاریخ مرگ تو را داد می زند
و من متاسفم
از آن همه ثانیهها.. میان بوسه ها
که تو را نبوسیدم
و آن همه لحظهها.. میان قصهها
که برایم قصه نویی نخواندی
و آن همه روزها.. میان سفرها
که با تو سفر نرفتم
و آن همه هفته و ماه و سال میان زندگی
که تو را درک نکردم
یا به اندازه ی همه این بیست سال تنهایی
از سالهای بودن با تو، خود را پر نکردم
بیست و سه سال با تو بودم
و امروز بیست سال است که خفتهای
خوابی که شیرین نیست
ولی یادش خوش است
و آرزوی دیداری که محال است
و یاد نگاهی
که خود زندگی بود
که هنوز با من است
از همه آنچه از تو یاد گرفتم
و همه آنچه از تو دیدم
یک کلام جاودانه است
و یک حرف همیشگی ست
دل دادن آسان است
اگر مهربان باشی
و محبت سهل است
اگر بی کینه باشی
و زلال بودن ساده است
اگر کودک بمانی
اگر کودک بمیری
۱۳ آذر ۱۳۸۹ دم ظهر