۱۳۸۸ مرداد ۸, پنجشنبه

خدایا...
خاطر و نفسم را به تقدیرت مطمئن و آرام...
و به قضایت خوشنود گردان .....

۱۳۸۸ مرداد ۴, یکشنبه

انگشتانت را بر سطرهای کتاب جانم بدوان
و دست هایت را بر برگ های صورت خاطراتم بکش
سطر به سطر روزهایم را بخوان
تا به فصل سبز دلدادگی ام برسی
"این فصل را با من بخوان"...
و با من تا آخر بمان
و قصه دلدادگیم را مرور کن
با نفس کشیدنم.. نو شو!
و با طپش قلبم... ثانیه ها را اندازه بگیر!
و روزهای اوج مرا تا خواستنت بشمار!
اینجا فصل اوج قصه است:
که من به جرم دوست داشتنت محکوم م
و به زندان انفرادی هجرت تبعید
صد بار که خوانده ام
به همین جا که می رسم
قصه ناتمام...
و بی انتها...
و ابتر...
می ماند
بیا و این بار..
برای اولین بار...
"این فصل را با من بخوان"...
بخوان که "صدای تو خوب است".....
برایم به زندان؛ گل لبخند بیاور
و صدایی که از ترنم نسیم؛ جان-بخش-تر است
بیا و این بار..
برای اولین بار...
برای قصه ام؛ اوجی با شکوه بساز
بیا و نگاه مهرت را برای آزادیم وثیقه گذار
و مرا از این فصل بی-تو-بودن به وصل انتهای قصه رسان
بیا که در پس این دیوار
آفتابی هست ...
و گلی ...
که به حُسن روی تو بیدار می شود
چهار مرداد هشتاد و هشت

۱۳۸۸ تیر ۲۴, چهارشنبه

این یادداشت از دوست و همسفر حج حمیدرضاست.
خواستم شما هم بخوانید. چیزی ست که دائم نیاز به یادآوری آن داریم:
تذکاری برای خودم
با یاد و نام خدا.
اتفاقاتی در این چند روز در محل کارم افتاد که نوعی تجربه ذوقی برایم به همراه داشت در مورد واهی و فانی بودن این دنیا از آن حیث که ما به آن می نگریم و روابط و برنامه ریزیهای خودمان را بر اساس آن تنظیم می کنیم. چندی است که صاحب شرکت تصمیم گرفته است که به زودی تعدادی از کارمندان خود را به دلایل مختلف به اصطلاح لی آف کند. این افراد که برخی از مدیران شرکت هم می باشند، خود از این قضیه بی اطلاع هستند و طبق رویه همیشگی مشغولند و من شاهد تصمیم گیریها و تلاش ها و برنامه ریزیها و بحث ها و خوش خدمتیهای آنها در طول این چند روز می باشم که عملا در نهایت بیهوده خواهد بود و این افراد اگر ذره ای مطلع بودند که به زودی اخراج می شوند، مسلما رویه دیگری در پیش می گرفتند و چند روز آینده هنگامی که مطلع شوند، در بهترین حالت به خوش خیالی خود به تلخی خواهند خندید یا گریست.
جدای از این امر که من هنوز مشغول به کارم، در این چند روز به این فکر مشغولم که آیا نحوه زندگی ما و نگرش محدود ما در تصمیم گیریها با وجود علم قطعی ما به کوتاه بودن زندگیمان (بخوانید بازیگریمان) در این دنیا و ناپایدار بودن روابط دنیویمان همینقدر تلخ و مضحک نیست و در این صورت، پس این همه خوش خیالی و بلند پروازی ها برای چیست؟ آیا خود را از این قاعده دنیا که روزی لی آف خواهیم شد مستثنی می دانیم با وجود اینکه میدانیم بناست دیر یا زود اخراج شویم؟

من امروزم
تو فردایی

۱۳۸۸ تیر ۱۹, جمعه

عقد اخوت

یکم- من در زندگی‌ام بیشتر از مولوی، سعدی، عطار و عنصرالمعالی به مهدی آذر یزدی مدیونم چرا که او بود که معانی بلند این بزرگان را در کودکی به کام من شیرین ساخت و مرا با دنیای زیبایشان آشنا کرد. طوری که حتی من کتاب نخوان این سلسله کتابها را برای عزیزترین کسانم تجویز کرده‌ام.

دوم- درگذشت مهدی آذر یزدی در این روزگار سخت‌تر از سنگ؛ تنها و یگانه خبری بود که از تمامی رسانه‌های دولتی و ملی و مردمی به شکل گسترده‌ای انتشار یافت. این مرد با آنچه کرده است نشان داد که یکی از مقاطع وصل تمامی ما ایرانی‌هاست. همان عقد اخوتی ست که می‌گویند؛ همان نقطه اشتراکی ست که به دنبالش هستند و هستیم. با مرگش پیام داده است. بشمارید خط‌های بی‌شماری که در تمجید از آنچه که وی چهل سال پیش برایمان باقی گذارده این دو روزه نگاشته شده.. هم در رسانه‌هایی که در دست اقلیت است پررنگ دیده شده و هم دربخش بزرگی از مباحث طیف اکثریت تکرار گشته.. این تعبیری ناب از وفاق ملی است...

همه ما تشنه حقیقت‌ایم.. همه به دنبال راهی برای گشایش ایم... دانایی... فرزانگی... درک بهتری از جهان... تطبیق فطرت آدمی با سکنات‌‌اش.. هم سویی جان با جسم... رهایی... آزادی.. بهره مندی... همه آن چیزهایی بود که قصه‌های خوب می‌خواست از همه ما؛ عناصر طیف های مختلف؛ بچه‌های خوبی بسازد.. اگر به مقصود نهایی نرسیده‌ایم هم راه طولانی‌ست و پرهزینه و هم آنرا باید در تک ضرب‌های همتی دید که از یکدیگر آنقدر پرفاصله‌اند که جایگزین قَدَری در کنار قصه‌های کهن آذر یزدی بعد ازچهل سال هنوز پیدا نشده است.

می گذارنم...

کی برسد سَر این روزهای خاکستری خاک؟
و تمام بشود این شب های دیرباوری تب خال؟
چه کنم من با این همه آوار؟
و کجا ببرم این همه فریادم؟
و کی برسم به زمانی که رها باشم؟
و دست بزنم به آنچه حرامم باد؟
و بشویم دست از هر ناپاکی؟
و صدا بزنم آنکه دلم می خواست؟
و کجا برسم به نسیم خوش دستت؟
و کی رها کنی اَش در دست باد؟
و چه موقع برسم به صدای همهه دلدار؟
و چه ساعت باز برقصم در کشاکش آغوشش؟

۱۳۸۸ تیر ۱۵, دوشنبه

در روز مبارکی چون سیزدهم رجب چه چیز از امیدواری بهتر
تحمل این روزهای خاکستری بدون دل-داری و امیدواری ممکن نیست...

خواستم شما هم با آنچه دوستانم برایم فرستاده اند شریک شده باشید:

یک- از یوسف صانعی
نبايد اينگونه ظلمها، آزار و اذيت ها، ترفندها، مکرها؛ دروغها و ... موجب يأس و نا اميدي در راه احقاق حق شرعي و قانوني و حاکميت مردم بر سرنوشتشان گردد؛ چون علاوه از آنکه نا اميدي از رحمت خداوند خود از معاصي و گناهان کبيره است؛ خلاف وعده نصر و پيروزي قرآن به مسلمانان نيز مي باشد که «أَلاَ إِنَّ نَصْرَ اللهِ قَرِيبٌ».
دو- از شمس تبریزی
هر اعتقاد که تورا گرم کرد ، آن را نگه دار!

و هراعتقاد که تورا سرد کرد، ازآن دور باش!

هر مشکل که شود، از خود گله کن: -این مشکل از من است-!

بعضی خیال خود را به خدایی گرفته اند!

عرصه سخن بس،بس تنگ است!

عرصه معنی فراخ است!

از سخن پیشترآ، تا فراخ بینی ، عرصه بینی!

چون گفتنی ی باشد،و همه عالم، از ریشم درآویزد ، که مگو، بگویم...اگرچه بعد ازهزار سال باشد این سخن بدان کس برسد که من خواسته باشم!

بعضی کاتب وحی اند، و بعضی محل وحی اند، جهد کن تا هردو باشی ، هم محل وحی ، هم کاتب وحی، خود باشی!

اغلب خاصان خدا،آنانند که کرامتهای ایشان پنهان است،بر هر کسی آشکار نشود،چنان که ایشان پنهانند!

من عادت به نبشتن نداشته ام هرگز!

سخن را چون نمی نویسم در من می ماند و هر لحظه مرا روی دگر دهد!
سخن با خود توانم گفتن، یا هرکه خود را دیدم در او،
با او سخن توانم گفت!

۱۳۸۸ تیر ۱۲, جمعه

شما که میگی دیکتاتوری بده... چرا لایی می کشی؟ چرا خط ممتد رو رد می کنی؟ چرا سر چهارراه روی خط عابر وامیستی؟ چرا سر تقاطع دست چپ رو میبندی که کسی نتونه از اون ور راهشو بکشه بره؟ چرا پشت چراغ قرمز بوق میزنی؟ چرا آشغالا رو میریزی تو خیابون؟ شما که لایی میکشی؛ نباید کسی بهت حکم برونه کنه که لایی کشه؟ شما که خط ممتد رو رد می کنی؛ نباید کسی بالا سرت باشه که خط های ممتد و ممنوع رو رد میکنه؟ چیزی که عوض داره مگه گله هم داره؟ چرا فکر میکنی باید اول بقیه درست بشن که تو هم درست بشی؟