۱۳۸۲ بهمن ۸, چهارشنبه

زبان نفهم

مي‌گويند که: †on sait bien chanter avant de savoir parler
ولی من ميگويم: آنان که جهان گيرترند ... در کار خود زمين‌گيرترند

it's counterintuitive but
قلب من اول سوخت، بعد نرم شد ...
believe me ... this is quite possible

بعضي‌ها هم ميگويند بزرگ ميشي يادت ميره ...
ولی: ‡ das weiß ich noch nicht
شايد چون هنوز بزرگ نشده‌ام
الحمدلله


ــــــــــــــــــــــــــــــ
† آدم قبل از حرف زدن، بخوبي آواز مي‌دانسته
‡ هنوز آنرا نمي‌دانم

۱۳۸۲ بهمن ۶, دوشنبه

وحي

برای پ .. که عزيز است و خاطره ايران را در من زنده نگه مي‌داشت
برای پ .. که از پينگفلويد برايم نوشته است .. غبطه بر من مي‌خورد ... برايم دردل کرده
برای ‍پ .. که التماس دعا داشته از ديار دور

برای ش .. که خسته است و دلش پر .. و حال و روزش اين روزها حسابی گرفته
برای ش .. که صبرش تمام شده و مي‌خواهد از زندگي فرار کند ...
برای ش .. که خواسته من بدانم که طاقتش طاق شده

برای خودم .. که گيرپاج کرده‌ام
برای خودم .. که قاطي کرده‌ام
برای خودم .. که به اين خيل اميد بسته به من‌، چه بگويم

برای تو .. که دوستت دارم هفت بار
برای تو .. که بين زمين و هوا معلقي
برای تو .. که نگرانت نيستم ... که قوی هستي


اول .. سلام

دوم ..
پ ِ عزيزم .. نمي‌خواهم برايت از تفاوتهای غربت با اینجا بگويم ... يا فرصتهايي که داری ... يا کارهايي که از دور هم مي‌تواني بکني ... يا اينکه چقدر رشد فکری کرده‌ای ... يا داستان آن عابد که تا بر سر کوه بود زهد مي‌ورزيد ... خودت هم اينها را مي‌داني

ش ِ عزيزم ... نمي‌خواهم بگويم باز صبر کن ... يا با گفتن "درست ميشه اينشالله" وظيفه دلداری را از گردنم ساقط کنم ... يا از کساني بگويم که دلشان با تو خوش است و به تو اميدوار ... خودت هم اينها را مي‌داني

خودم هم گوش کنم:

زندگي از مصايب خالي‌ نيست ... چه بخواهيم .... چه بپذيريم ... چه نه ... آنچه در پي‌ اين سيلاب باقي مي‌ماند، همان من ِ قديم نيست ... هر سختي زايشي‌ است .. تکامل است ... تحمل مي‌آورد اين شدايد ... و هنگامي که خورشيد در افق زندگي دوباره بدرخشد، همه زيباترند ... همه شيرين‌ترند... امروز صبح اين معنا بر من وحي شد .. اصوات نيست در هوا ... يا کلمات نيست بر صفحه ... وحي که شد فصل‌الخطاب است .. حرف تمام است ..

و اما تو ... نمي‌گويم عزيزم ... چون از جنس ديگری هستي ... نمي‌خواهم بگويم بمان ... نمي‌خواهم بگويم برو .... نمي‌خواهم نصيحتت کنم ... فقط باز مي‌گويم دوستت دارم چون اين يک حرف نه کهنه مي‌شود نه خسته کننده ... هر چه بگويي باز نو است و تازه ... من که فقط ۷ بار گفتمش ...

به خدا مي‌سپارمت

۱۳۸۲ بهمن ۴, شنبه

امروز اگر يك روز معرکه بود ... آنوقت:
ظهر از سر کار که مي‌آمدم خانه، او هم با عجله خودش را مي‌رساند ... من گوجه فرنگي خرد مي‌کردم ... او هم کاهو و فلفل سبز را ... تا سالاد حاضر شود، املت يخ کرده بود ... بعد سفره را مي‌انداختيم روی زمين آفتاب رو ... و من يواشکي غذاخوردنش را نگاه ميکردم .. بعد از نهار به اندازه يک بوسه وقت بود تا برگردد سرکارش وگرنه ديرش ميشد ...

امروز اگر يك روز معرکه بود ... آنوقت ...

۱۳۸۲ بهمن ۱, چهارشنبه

ـ

به قصد سعي کردم برای اين صفحات ساده‌ترين طرح را برمبنای متن-فقط (Text based only) در نظر بگيرم ... توجيهات خودم را داشتم ... مي‌خواستم برای نگارنده اگر حوصله‌ای هست صرف محتوا شود و برای خواننده اگر شوق خواندن، مراجعه ...

گاهي برای کشيدن حروف و زيباکردن ظاهری کلمات از "ـ" استفاده مي‌کردم ... من باب مثال در شعر مولانا به سبب کوتاهي مصراع دوم سبق را آنقدر کشيدم تا ســــبــــق شد ... اين هم خود نوعی پرداختن به ظاهر است و تا آنجا که ضرری به محتوا نزند و وقت زيادی نگيرد مانعي نيست ... ولي اگر کسي برروی اينترنت "سبق" را جستجو کند به اينجا فرستاده نمي‌شود ... و اين مغاير اصل من‌درآوردی پرهيز از خواننده آشنا و مکالمه با خواننده ناشناس است. نوشته‌های هرکس در هر زمينه و با هر انگيزه [سوای محتوا و شيوه نگارش] گنجينه‌ای از ادب، انديشه و هنر ايراني‌ ست و حيف است که مهجور بماند.

دوست دارم نوشته‌هایم مانند بطری در دريا سرگردان شوند و به دست آنکه بايد برسند.

ديگر "ـ" بي "ـ"

عرفان جوليا رابرتزی!

يك ساعت ونيم به قاعده يك بازی فوتبال با حميدرضا پشت تلفن گپ زديم ... از همه چيز ... از نگاه محي‌الدين به دعا گرفته ... تا قبض و بسط خواستگاری سنتي دربرابر معاشرت (date) منجر به ازدواج در روزگار ما ... از اهميت نزديکي پيست اسکي در انتخاب محل تحصيل گرفته ... تا تأثير لذايد حتي مشروع در تنازل بشر ... از تفاوت سيستم‌های پيچيده و انسانهای ساده مانند ژاپني‌ها[بيشتر] و آمريکايي‌ها[کمتر] در مقابل سيستم‌های ساده وانسانهای پيچيده مانند ايراني‌ها و اين روزها مخصوصا عراقي‌ها و لبناني‌ها و فلسطيني‌ها ... و به طبع پختگي بيشتر دخترهای دسته دوم در مقايسه .... ازاينکه همه کسان شجاعت تغيير و غلبه بر روزمرگي را ندارند ... و یا اينکه چگونه ميتوان خرق عادت را از سبکسری تمييز داد ... از اينکه من چه چيزها در اين چهار سال طلايي عمرم به بهای چه چيزها بدست آوردم/از دست داده‌ام ...

من باز به حميدرضا افتادم و به حرف ... نطقم باز شده بود ... حيف يکي از ما زن نيست که خيلي به هم مي‌آمديم ... مي‌دانم اين حرفم بد فهميده خواهد شد ... در مثل مناقشه نيست ... مي‌خواهم بگويم حالا که نگاه ميکنم هيچ يک از ملاکهای متعارف انتخاب همسر که جامعه‌ی ما بدانها مبتلاست و به من هم آموزش داده، اين ميان مهم نيست .... و مقدمه‌ای شد بر کشف چند باره اين حقيقت که آنچه من مي‌پسندم نه صورت است نه بدن .... و نه سواد يا پول ... و نه حتي افق‌های مشترك و نگاههای شبيه به هم به دنيا ... فقط و فقط ديد است ... ديد است و نوع نگاه و نه حتي خود نگاه .... جذبه برايم نه خط و خال است ... نه مال و منال و نه سن وسال .. فقط آن حس و آن حال است که از پس همه اين تظاهرات مي‌درخشد ... و چقدر يافتن اين گوهر در هر کس دشوار است ... کاش به آساني انتخاب Miss Universe و يا نفرات اول کنکور سراسری بود ... کاش فرمول داشت ... ديروز اين جمله را از جوليا رابرتز خواندم و حظ بردم: ازدواج بين دو انسان است نه بين دو شغل ... به اين مي‌گويند عرفان به زبان جوليا رابرتز!

۱۳۸۲ دی ۲۹, دوشنبه

نفحات

از روزمرگي به ورطه بطالت افتادم .... و از ترس آنکه روزهايم مانند شبهايم تاريك باشند و در خواب؛ روزها آنقدر از هرچه ديدم پرهيز کردم که رُهبانيت شد نام مستعارم ... خواستم نخواستن را، و ندانستم اين خود بزرگترين خواستن است .... و بي‌رمق‌ترين گونه‌ی ريا ...... و حتي پس از همه‌ی انواع جديدالکشف بعد از انقلابش ... نوبرترين آن

اگر ناچار به انتخاب از ميان روزمرگي و يا عاطلی باشم، و شجاع برای شرکت درانتخابات [که اين روزها در کمتر کسی سراغ دارم] .... و نترس از انتخاب راهم ... و پذيرای اشتباهاتم ... باز به خاتمي و سرگشتگي‌ام رأی مي‌دهم .... چرا که روزمرگي همان لينکي‌ست که نمي‌دهم و بطالت ننوشتن را بر آن رجحان داده‌ام ...

نگران نباش ... کلاهم با دستار سعدی علیه‌الرحمه به هم نمي‌رود، که صد البته: به راه باديه رفتن به از نشستن باطل ... که راه رفتن در باديه همان در معرض نفحات* بودن است و خود را از خود نبريدن ...
یعني اينکه: اگر من با پَـر مي‌نگاشتم،
مانند دانته شاهکار خلق مي‌کردم ...
واگر چون سهراب سپهری مأوايم قريه‌ی چناران بود،
برايت از صدای پای آب مي‌گفتم ...
اگر صدای چلچله را شنيده بودم،
از صدای بي‌يانسه* ذوق مرگ نمي‌شدم و يا ... با اشعار سوزناك سلين-ديون* قـر در کمر ...

ای خدای آفريننده اِبـِل* و پلنگ و سوسمار و ياکريم و ميمون!
همين مرا بس نبود که از ديدن اين وحوش در شهر محروم شده‌ام که مرا به عقبوتهای ديگر چون هجر و بم مي‌نوازی؟

خدايا! آيا ديدن شتر از تلويزيون ۲۹ اينچي پارس ِ برفك دار و زواردرفته‌ی خانه‌مان کسی را عارف کرده که من دوميشان باشم؟

ديدن آبشار تو بگو ليلا از ميانه‌ی گرداب آن حس را برجان مي‌زد که همان آبشار در تکه‌ای از فيلم بروس متعال*؟

خدايا! باران سربي شهرمان، گاهي هرچه مي‌کنم مرا بر سر شوق نمي‌آورد .... دلم را باز نميکند ... که راه مال‌رو، گل مي‌شود به وقت باران ...

دريچه الهامت در برج و باروی پاساژ پايتخت و در جوار قمار بر سر شير يا خط مغازه مجاور کور شده است ...

آن نفحه‌‌ها که اميدم دادی هر آن مي‌وزند ... و من پشت خروارها سيمان و نوت‌بوك و کاپوچينو و ژی‌وان‌شي* سنگر گرفته‌ام تا باد بوی تو را نياورد .... تا نه عقل يادت کند و نه جان .... تا بگويم که دركِ تو بر حس استوار است و در فکرتِ اگنوستيک‌ها* نمي‌گنجي ..... تا بگوييم هر چه چله نشستيم و اعتکاف کرديم و هرچه افطار کله پاچه خورديم در خوابمان نيامدی و رخ نگشودی ...

به باديه بايد که شد ...
و يا از روزمرگي بايد که حذر ...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
کلمه و ترکيب‌های تازه:
- اِن لِـربـِکم في ايّام ِ دَهرکـُم نـَفـَحاتٍ اَلا فـَـتعرّضوا لـَها / حديث نبوی
گـفت پيغـمبر که نفحـت‌های حـق / انـــــدريــــــن ايـــــام می‌آرد ســـــبــــق
گوش وهـُش داريد اين اوقات را / در ربايــيـد ايـــن چنــيــن نــفـحـــات را
نفحـه آمد مرشـما را ديد و رفت / هرکه را مي‌خواست جان بخشيدو رفت
- Beyonce
- Celine Dion
- افلا ینظرون الي الابـِل کَيْفَ خُلِقـَت / غاشيه ۱۷
به شتر نمي‌نگرند که چگونه آفريده شده؟
- Bruce Almighty / Jim Carrey
- Givenchy
- Agnostics

۱۳۸۲ دی ۲۱, یکشنبه

خيلی عجيب است ... چه امشب هتل ويستلر بخوابم .. يا در هتل ونکوور سر خيابان جورجيا .... و چه زير چادر هلال احمر، برايم علی السويه است ... چه پياده تا خانه گز کنم چه سواره هم ... يا شايد خيلي پير شده‌ام و يا اينکه خيلی بچه ام و مميز نشده‌ام هنوز .... خستگي‌های زندگي برايم سخت نيست و در اميد و آرزوی راحتي‌هايش ذوق نميکنم ....

در اين ميان ... با اين همه بم و اين همه منجيل و رودبار و اين همه کازرون و بويين‌ زهرا ... با اسم تو، مهر تو و نزديکي روحمان ذوق ميکنم ... اخمم با ياد تو گشوده ميشود و دلگرم ميشوم که ... زندگي هنوز هم زيباست

گنجينه‌ی آناتِ من

به پير، به پيغمبر نميخواهم که بنالم
فقط ... من دوستِ عـشقم شده‌ام

اگر گلِ من با ديدن من مي‌پلاسـد
يا اگر با بوييـدن من مي‌پژمـرد
نمی‌خواهم حتي در خواب ببـينمش ...
یا ديگر در خيال هم ببوسـمش ...

ای عـشق‌ِ قديـمی مـن!
من خوشـم با خوشـيت
.. زنده‌ام با خيالِ آسوده‌ات

من گربه را دوست دارم .... و زنبور را
ميداني که ...
ولي دلم نمي‌آيد هي از پي‌ات بدوم ...
و قلب شيشه‌ايت را به تپش اندازم
يا که زبانم لال نيشت زنم

ای دوستِ‌ از يادت رفته‌ام!
ديگر به فکرت هم نميرسم
که تو معصومي از گناه ياد‌ِ من
و آسوده‌ای از نفس‌ِ ‌گرم تبدارم

ای گنجينه‌ی بهترين آناتِ من!
ديگر عاشقـت نيستم ...
من تو را دوست دارم ..
آن هم هفت بار ...
همان هفتي که از بي‌نهايت هم بيشتر است
ميداني که...

۱۳۸۲ دی ۱۸, پنجشنبه

برای کمک به مردگان بم نبايد دل زندگان تهراني را آزرد

چندی قبل يکي از دوستان که خيلی دوستش دارم و خودش هم نميداند که چقدر، گفت فلاني در بين دوست و آشناها سراغ بگير ببين کسی دوره کامل مجله فيلم از پيش‌شماره‌ها تا به امروز به انضمام مجله فيلم اينترنشنال راست کارش هست که مي‌خواهم به پول نزديکشان کنم .... اول گفتم آها... يعني چشم، پشت گوش مي‌اندازم و بي‌خيال شو ... بعد ديدم اصرار کرد ... و من به فکر رفتم ... مخصوصا آن تکه که گفت در جريده‌تان نخواستيم که جار بزنيد و بي‌آبرو بشويد ...

و من باز به فکر افتادم .... ميگفتم به خودم که اينجا جای اين حرف و حديث‌ها نيست ... اينجا نقل "جان۱" است و آنچه از آن در گذر زمان و در تلاقي آمال و افکار برميـتابد ... آنچه به جانم۲ برخورد ميکند و آنچه در بازتاب جانم۳ برميگرداند .... يعنی جان۴ کلام اينکه اين حرف زدن هم خلاف بلاغ است هم کمال بي‌کلاسی ... جايي که سخن از دروني‌ترين لايه‌های جان۵ آدميست [البته بيشتر تا قبل از کشف حجاب و بي‌عصمت شدن اين نشاني] چه جای تبليغات برای فروش است ... مگر اينجا صفحه نيازمنديهای فلان است؟ .. نه جانم۶.... و بيشتر که فکر کردم ديدم باز خيلی غرق شده‌ام ... و خيلی باورم شده است که علی‌آباد هم شهریست ..... چه بهانه‌ايي بهتر از اين چيز ناقابل که دوستي قابل بر من پسنديده و خواسته ... و چه به جا که من کلاس نگذارم و بر خلاف ميلم آن کنم که نخواهم .... و جان۷ بگيرم ...

ياد جمله سردر اين مطلب افتادم که القضا به همين دوست گفته بودم ... ديدم همين آن است که ميدان عمل است .... گاهي به خون دل خوردن است ... و گاه به لباس خاکي به تن کردن و گاهي هم به آگهی تبليغاتي دادن .....

القصه ... گرچه تا به حال از اين حرفها نزده‌ام ... که به گمانم لطفش نيز به همين باشد ..... اگر مشتری بوديد و خواستيد نامه مرحمت کنيد ...

ای دوست که اينجا را هم نمی‌خواني ... منت گذاشتي و سمباده کاری کردیم ... می‌نويسم به سلامتي عشق و دوستيت ....



ـــــــــــــــــــــــــــ
آن ۷ جان برای تو ...

۱۳۸۲ دی ۱۶, سه‌شنبه

دو کلمه حرف حساب

۱۲
منخرم