خدا رو شکر فردا دیگه تعطیل نیست.. میتونم خودم رو در کار و زندگی باز غرق کنم.. امروز که فرصت داشتم تا تونستم با خنجری هی روح خودم را خراش دادم... از امروز و هفته گذشته و ۲۱ سال قبل هی یاد کردم... آروم آروم اشک ریختم و مراقبت میکردم آب شور سروصورتم روزهام رو باطل نکنه... دیروز به محمد که آخر سوره حمد مثل اهل سنت بلند میگفت "آمین" ایراد نگرفتم و نگفتم این بدعته... و به حمید که امروز موقع مسح پاش رو زیر دستش حرکت میداد نگفتم که این کار وضو رو باطل میکنه.. مگر منی که رعایت کردهام به کجا رسیدهام؟.. به درک بهتری از طراوتپذیری روح؟ به آرامش؟ به روشنی ضمیر؟.. گاهی این روزها با خودم در صراحت و صداقت پاسخگویی به سئوال تکراری دوستان که چرا ایران موندی به رودرواسی میرسم... به جوابی که میدم بیشتر و بعد فکر میکنم.. حسم... روحم در جایی غیر از این خاک خواهد مرد... میدانم.. ولی نمیدانم در حالت فعلی مگر زندهام؟... شاید هم زندهتر از همیشهام.. اگر قبلترها فقط گاهی بغضم میترکید.. و دلم آشوب میشد.. این بار قند مکرر است.. هر روزه است...
در همین بین نامهای از دوستی رسید که چند ماهی پیش از من صلاح و مصلحت میکرد که به ایران برگردد یا نه.. دوستی که به لطف همت خود و هوش ذاتیاش مدارج علمی بسیار شایستهای دارد... من هم پاسخ کلیشهای خودم را داده بودم که لباس باید تن خودت اندازه باشد.. و اینجا از خیر بردن جایزه نوبل باید بگذری (که در دانشگاه و رشتهای که کار میکند احتمال آن منتفی نیست).. ولی در عوض به عوالمی نائل میشوی که هیچ جایی نظیرش نیست.. نامه از ترجمه انگلیسی یک مقاله درباره ذکر به مناسبت ماه رمضان خبر میداد و من در دلم گفتم چه دل خوشی!.. و چه خوب که به جمعبندی برای مهاجرت به موطن نرسیدی... شاید امروز وقتش نیست... بگذار فردا که تعطیل نیست.. و من غرق کارم.. و اشکم درنیامده.. و بعضم نترکیده از من سئوال کن.. ایران وطن من و توست... لباسی که اندازهی اندازه تن من و توست... در هیچ جای دیگر اینقدر پُر نمیشوی.. و لبریز.. لبریز از شادی عمیق.. لبریز از غم.. غم فراگیر.. لبریز از دلهره.. لبریز از خواهش.. لبریز از استغنا.. لبریز از مردانگی.. لبریز از اشک... و لبریز از بغض... بغضِ نفسگیر
در همین بین نامهای از دوستی رسید که چند ماهی پیش از من صلاح و مصلحت میکرد که به ایران برگردد یا نه.. دوستی که به لطف همت خود و هوش ذاتیاش مدارج علمی بسیار شایستهای دارد... من هم پاسخ کلیشهای خودم را داده بودم که لباس باید تن خودت اندازه باشد.. و اینجا از خیر بردن جایزه نوبل باید بگذری (که در دانشگاه و رشتهای که کار میکند احتمال آن منتفی نیست).. ولی در عوض به عوالمی نائل میشوی که هیچ جایی نظیرش نیست.. نامه از ترجمه انگلیسی یک مقاله درباره ذکر به مناسبت ماه رمضان خبر میداد و من در دلم گفتم چه دل خوشی!.. و چه خوب که به جمعبندی برای مهاجرت به موطن نرسیدی... شاید امروز وقتش نیست... بگذار فردا که تعطیل نیست.. و من غرق کارم.. و اشکم درنیامده.. و بعضم نترکیده از من سئوال کن.. ایران وطن من و توست... لباسی که اندازهی اندازه تن من و توست... در هیچ جای دیگر اینقدر پُر نمیشوی.. و لبریز.. لبریز از شادی عمیق.. لبریز از غم.. غم فراگیر.. لبریز از دلهره.. لبریز از خواهش.. لبریز از استغنا.. لبریز از مردانگی.. لبریز از اشک... و لبریز از بغض... بغضِ نفسگیر