۱۳۸۵ اسفند ۸, سه‌شنبه

لحظه‌هایی هست که احساس غریب است.... غریب
و روزهایی که وامانده‌ی این حس تلنبارِ نفس‌گیر شوی

و امروز.... یکی از... آنهاست

۱۳۸۵ اسفند ۴, جمعه

سَحَر

چشمان ریزی داشت؛ از همانها که نگاهت که می‌کنند سرت را مجبور می‌شوی یک طرفی بگردانی.... حرف را عوض کنی... کاریش نمی‌شود کرد..

- آخ از اون چشماش دُکی جون... نیگات که می‌کنن ناکار می‌شی... مجبور می‌شی سرتو بچرخونی یه ور... این جور چشما سِحرند پسر! .. سِحر!

دلم نمی‌خواست حرفشو قطع کنم؛‌ اما داشت بازم می‌زد به صحرای کربلا..
- اسماعیل تو کی دست از این خریتت می‌خوای برداری پس؟
- دُکی خوبه خودت می‌گی خریت.. کدوم خری می‌تونه از خریت خودش دس ورداره؟ .. حالت بده ها!

حال خودش هم تعریفی نداشت.. تکیه داده بود به یه تبریزی پت و پهن .. یه کف دستش رو خاک بود ... باز ِ‌باز... عین پنجه عقاب.. اون یکیش هم خاک و خلی رو سر زانوش

هروقت پا می‌داد می‌یومد پشت درمونگاه لای درختا واسه خودش صفا...

- پا شو بریم تو.. مگه الان کشیک تو نیست؟ خاک تو سر مملکتی که تو بخوای بشی پزشکش!
- اولن که دندون پزشکش.. دومن هم واقعا خاک!

خودش بارها برایم تعریف کرده بود

- اگه زور بابام و التماس مادرم نبود هیچ وقت پزشکی نمی‌خوندم.. اونم از نوع دندونیش!
- دوست داشتی چیکاره بشی پس؟ حتما نویسنده یا نقاشی، چیزی...
- ای خاک بر سر مملکتی که منو تو دندونپزشکش باشیم!‌ نه دُکی جون.. من اگه به خود خرم بود یا می‌رفتم خارج آقای خودم باشم... کسی بهم نگه نرو .. نیا... درس بخون... دکتر شو... آدم شو... یا می‌زدم به بیابون... می‌شدم شوفر بیابونی.. که کسی بهم نگه درس بخون.. آدم شو...
- خب برو!... خب بشو! مگه اینم کاری داره؟
- خب... سحر چی پس؟

و بنده خدا خودش هم خوب می‌دونس که سحر محل سگش هم نمی‌ذاره... من هم هیچی دیگه نگفتم... دستش رو دراز کرد... می‌خواس بلند شه... کشیدمش طرف خودم... یه هویی اومد تو بغلم... گونه راستم رو بوسید... بوی الکل‌ش پیچید تو سرو صورتم

- دکی جون خیلی آقایی.. حیف نیست رفتی دکتر شدی؟ اونم از نوع دندونیش؟
- خره!‌ این همه سرکوفت نزن به خودت... آخراشه ها!

اسماعیل کارش از همه ما بهتر بود... هرکس تو کارش گیر می‌کرد صاف می‌یود سراغش..

- اسی جون قربون دستت بیا یه کمک به من بده انگار باز گند زدم تو دهن مریض

درسش بدک نبود ولی کار عملیش حرف نداشت.. دکتر مجد همیشه تعریفشو می‌کرد

- اسماعیل تو خدایی ساخته شدی واسه این کار- ها!
- این چه فرمایشه دکی جون؟‌ اینا از عوارض عرق خوبه!‌ منم مثل شوما حواسم سرجاش باشه می‌رینم تو دهن مریض

بعد جشن فارغ‌التحصیلی دیگه هرگز ندیدمش.. یه بار یکی از بچه‌ها می‌گفت واسه طرح رفته خوی...

یکی دو سالی گذشت... بعضی وقتا یادش می‌کردم... این اسماعیل چی شد آخر؟... سحر چی شد؟.. این بچه بدقلقل بود.. خیلی دل نگرونش بودم...

یه بارم خوابشو دیدم... دیدم نشسته پشت یه ۱۸ چرخ.. مست هم کرده... داد زدم اسماعیل! اسماعیل! دور گردنش عین شوفرای بیابونی یه دسمال یزدی اینداخته بود... سرشو چرخوند طرفم.. بهم چشمک زد... چیزی نگفت... گازشو گرفت و رفت...

تو فکرش بودم تا دیروز... روزنامه رو که ورق می‌زدم دیدم عکشو انداختن:

"دکتر اسماعیل وطن خواه و همسرشان دکتر سحر ایزدی در پی حادثه رانندگی..."

اَه ... ای ول اسماعیل ... دمت گرم.....آخرش پس به سحرت رسیدی؟

خیالم راحت شد...

۱۳۸۵ بهمن ۲۷, جمعه

کجا رفت آن اوج بامدادی نوازشت.. که وقت‌هایی نه زیاد دور و نه زیاد نزدیک... از دهلیزهای دلبری سراغ می‌گرفت... و نشانی پس‌کوچه‌های دلبندی را از بر داشت؟

کجاست آن نفس آبادگر جانت... که رفت.... و گفت باز می‌گردم... و قسم داد ... تا شبی دیگر که... آفتاب تلاش تو دامن کشیده باشد... و نوبه چیدن دل رسیده باشد... باز آید؟

۱۳۸۵ بهمن ۲۵, چهارشنبه

خوش به حالت که در زندگیت اگر زخمهایی بوده که مثل خوره روح را آهسته و در انزوا می‌تراشیده.. دیگر دردهایی نبوده که از آنها نتوان نوشت.. نتوان که خواندشان... برای کسی تعریفشان کرد... لعنت که حتی برای نزدیکترین‌ات هم نتوانی ...

تا دورترین جای زمین چقدر راه مانده که کسی در دورترین آن نزدیکترین‌ات شود؟

۱۳۸۵ بهمن ۲۲, یکشنبه

به مناسبت اختتامیه

هر کسی که یکی از مراسم توزیع جوایز تو اونور دنیارو دیده باشه قبول می‌کنه که مراسم اهدای جایزه در ایران در نهایت شلختگی برگزار می‌شه...

دکور و صحنه و تالار بیست ... خرج‌های الکی تا دلت بخواد زیاد ... جایزه‌ها میزون ولی اون لحظه تحویل جایزه افتضاح...

دقت کردین که؟
- یه عده آدم مهم بعنوان جایزه بده‌ها، اون بالا سیخکی وا می‌ستن و دو دست مبارکشون رو می‌زارن رو هم و بعدش هم روی فلانشون (عین مراسم ختم دم در ورودی آقایون) ... و صاف نیگا می‌کنن تو جمعیت
- البته این جماعت جایزه بده از روی ناچاری و واسه اینکه باحال به نظر بیان هی باهم در گوشی حرف می‌زنن... این وضعیت خیلی باحال‌ترشون می‌کنه به این شکل که دو دست همچنان سرجاشه ولی هیکل یه نود درجه‌ای به راست یا چپ می‌چرخه
- آدم‌های مهم‌تر از اونایی که اون بالا سیخکی واستادن صدا می‌شن تا برن جایزهاشون رو بگیرن.. این آدم‌های مهم (که در بعضی مراسم مثل اهدای جوایز چهره‌های ماندگار واقعا هم آدم حسابی هستن) اصلا توجیه نمی‌شن اون بالا که رفتن چه باید بکنن...
- خب اینا که صدا شدن چاره‌ایی ندارن که به عقل سلیم خودشون رجوع کنن.. یه یاعلی می‌گن و یه نفس عمیق می‌کشن می‌رن روی صحنه...
- اول از همه که باید دونه دونه با همه اون آدم‌های سیخکی بالا که بعضی وقتا شیش-هفتایی هم می‌شن دست بدن... و گاهی هم روبوسی کنن (البته به شرطی که از جنس مخالف نباشن.. اینم گفتن داشت آخه؟)
- چون آدم مهم‌هایی که می‌خوان جایزه بگیرن ناچارن اول روبوسی و ماچ‌مالی کنن، تمام مدت باسن مبارکشون رو به جمعیت و بینندگان چند میلیونی‌یه.. آخه خداییش غیر از این چطوری میشه ماچ یا دست داد؟
- خیلی وقتا هیئت محترم داوران می‌خوان یه آزمون کوچولو از آدمهای خیلی مهم بگیرن... ببینن اینا واقعن اونطوری که می‌گن آدمهای مهم و باعرضه‌ای هستن یا الکی مشهور شدن؟ ... خدایی نکرده آقازاده‌ای چیزی نباشن ... به جایی وصل نباشن که کتره‌ای اومده باشن روی صحنه... واسه همین میان و هرچی جایزه و بسته و لوح تقدیر و جام و کاپ و قاب عکس هست یه باره همون اول کار می‌دن دست طرف.. بعد بهش می‌گن اگه مردی (یا زنی!)‌ با این همه بار که داری از اول صف تا آخر دست بده و روی ماه آقایون رو ببوس!
- این آقا یا خانم محترم که جایزه برده اصلن بهش فرصت داده نمی‌شه حرفی بزنه... چیزی بگه.. تمام مدت آقای مجری (که سرقفلی‌ش دسته پاکدله)‌ هی ور می‌زنه... که این آقا اله.. که این خانمه که در این لحظه باسنش روبروی صورت شماست بـِِله!
- آخرش طرف باکلی بسته و ساک و لوح و چمدون که بارکش کرده،‌ نمی‌دونه چه کنه؟ از کدوم وری بره بیرون؟ برگرده از همون پله‌ها که اومده بالا برگرده پایین؟ یا بره صاف تو دیوار روبرو؟.. باز اینو سپردن به هرکدوم از جایزه بگیرا.. تا جمعیت توی سالن و خونه از دیدن بلاتکلیفی‌شون در اون معرکه یه کم تو این روزهای مبارک و عزیز لذت ببرن و جیگرشون حال بیاد

این وسط باز گلی به گوشه جمال بعضیا که یا نمی‌رن بالا یا اگه می‌رن با قدرت خلاقانه خودشون یه جوری مراسمی رو که باید ۲۰۰ نفر که بابتش مزد میگیرن تا برگزار کنن خودشون تک و تنهایی سمبل می‌کنن می‌ره

خداییش اینکارا نه پول می‌خواد نه حتی خلاقیت و نبوغ... کافیه یه نیگا بندازن بقیه چه غلطی دارن می‌کنن تو دنیا... خیلی سادس.. نیست؟

۱۳۸۵ بهمن ۲۰, جمعه

یکی بود یکی نبود .. دو برادر بودن به اسمای حافام و سادال.. حافام یه ۸ سالی بزرگتر از سادال بود و کارشو که ساخت قلم از نی‌های لب مرداب بود خیلی دوست داشت.. قلم‌هایی که حافام درست می‌کردن تو شهرهای اطراف معروف بودن.. قلم‌هایی که با دقت تراش خورده بودن و لبه‌شون اونقدر تیز بود که می‌شد باهاش دو نقطه چسبیده حرف قاف رو مثل تیغ نصف کرد... سادال اما کارشو که حفر قنات بود اصلا دوست نداشت.. سادال فکر می‌کرد باید کار مهمی تو زندگیش بکنه... اگه قنات هم می‌خواد بکنه باید اونقدر قناتش بزرگ باشه که بشه رشته قناتهای جهان ... از میون کویرها رد بشه ... آب قله‌های برفگیر رو برسونه به دشتهای خشک.. اما همچین قناتی رو که نمی‌شه کند! سادال روزها با دلخوری می‌رفت و قناتهای قدیمی رو لایروبی می‌کرد و هر شب با خودش فکر می‌کرد چطوری می‌شه کار مهمی تو زندگیش بکنه... چطوری می‌شه مثل حافام معروف و مشهور بشه... ‌یه شب به فکرش رسید که چطوره بره دور دنیا رو بگرده و خاطرات سفرهاشو بنویسه... صبح زود رفت پیش حافام و بهش گفت با اون به سفر بیاد.. حافام گفت اون دلش نمی‌خواد بره سفر و از کاری که می‌کنه خیلی راضیه.. سادال ۴ تا قلم نی از حافام گرفت تا در سفر همراهش باشن... یه قلم خیلی ریز برای نامه‌های شخصی.. یک قلم کمی ریز برای نوشتن نامه به حافام... یک قلم کمی درشت برای نامه به سلاطین و پادشاهان بین راه و یک قلم خیلی درشت برای وقتایی که نیاز به کمک داره...

یک سال بعد سادال از سفر برگشت ... تمام قلم‌هاش دست نخورده باقی مونده بودن... بدون اینکه حتی یک بار نوکشون مرکب خورده باشه... سادال برای برادرش تعریف کرد که فقط اون قلم درشته تو سفر به کارش اومده ... اون هم نه برای نوشتن بلکه برای نی زدن...

سادال کار بزرگ عمرشو کرده بود... رفته بود سفر... وقتی برگشته بود نی زدن با قلم خیلی درشتو یادگرفته بود تا از این به بعد به جای کندن قنات گوسفندها رو ببره چرا و براشون نی بزنه...

سادال می‌خواس که نسل گوسفندهای جهان رو حفظ کنه... به نظر اون این مهترین کاریه که می‌شه کرد....

۱۳۸۵ بهمن ۱۹, پنجشنبه

شانه‌ی‌ آداب را بشکن.. پریشان کن سیاهی را... که دربند است روح من... میان خانه‌ی مویت

۱۳۸۵ بهمن ۱۸, چهارشنبه

تکرار

چطور است که تکرار یک روش جواب داده و کارراه‌انداز در علوم دقیقه می‌شود "بهترین راه‌کار*" که عمل به آن سفارش شده.... درحالیکه کاربرد همان روش جواب داده و کارا و مقرون به هدف در هنر با برچسب "کلیشه" تقبیح می‌شود؟


-----
* Best Practice

۱۳۸۵ بهمن ۱۵, یکشنبه



مشق شب

نه اینکه شما نمی‌دانستید و من سرّ عشق مکشوف کرده باشم... نه نه...

ولی سرجدتان بیایدو تا باهم این دو شعر را حفظ کنیم...

بعضی چیزها حیف است فقط خوانده شوند... که در سینه باید حفاظت شوند...

به زعم من از آنجمله‌اند:
۱- زیباترین از حافظ
۲- زیباترین از سعدی

راستی زیباترین‌های شما کدام‌هایند؟

قول می‌دهم دیگر اینقدر زود به زود ننویسم تا فرصت کنید سر صبر حفظشان کنید.

۱۳۸۵ بهمن ۱۴, شنبه

روز اول مدرسه...

از اول مهر هزار و سیصد و پنجاه و دو تا امروز می‌شود سی و سه سال و چهار ماه و چهارده روز...

و باور می‌کنی که آن ۳۳ سال و ۴ ماه و ۱۴ روز پیش برایم آسان‌تر بود و شاید هم پذیرفتنی‌تر؟

مداد و خودکار و کیف و کتاب همه حاضرند به صف... اما خود وامانده‌ام نشده‌ام حاضر هنوز...

راستش را بخواهی می‌ترسم کَمَ‌‌کی...

نمی‌دانم... این میل به کمال است که می‌کشاند مرا؟ یا میل به خیال؟

اما مگر زندگی غیر از اینها چیست؟ جز این خواستن‌هاست؟ جز این ترس‌هاست؟ جز این میل به کمال یا اشتیاق به خیال پردازی‌هاست؟

زندگی را با دوست داشتن‌هایش.. تردید‌هایش.. خودباوری‌هایش.. تمایلات و سرکوب‌هایش.. و بی‌خبری‌هایش می‌‌خواهم..

شاید ریاضت است نمی‌دانم... ولی زندگی را... با رنج‌های که می‌توان کشید... با دلتنگی‌هایی که می‌توان تحمل کرد... و با کمبودهایی که خواستن و حسرت دست‌یافتنی‌ها را برایت اسطوره می‌خواهد... دوست‌تر دارم...

باقی گذر است و تکرار... آنچه تهِ تهِ ته‌اش برایمان می‌ماند همین حالات است و حس‌ها که می‌گیریم.. از گذر و ردی کسی در آنات‌مان... یا از عبور روزهای خواستنی مثل امروز در جبین عمرک‌مان...

۱۳۸۵ بهمن ۱۲, پنجشنبه

ایکاش می‌شد دلربایی را به تناسب افکار قلمه زد
و باور کرد که گل در لوله تفنگ روییدنی‌ست..

هیهات!

نه آن می‌شود ....
و نه این...

نه می‌شد که...
التهاب خواستنت را تا حقیقت بودنت کش داد

و نه شد که...
نوزاد بیست و هشت ساله مان سرزا نرود!