۱۳۸۵ مرداد ۶, جمعه

خــــوشــ انـــ دمـــیــ کــهــ بـا تــــو گــذشـتــــ مــــمــــتــــد و طـــــولــانــــــیـــــــــــــــــ و --- ح...ی...ف --- ک...ه --- ا....ن...ق...ط...ا...ع --- ر...ا --- ب..ر... --- ج...ب....ی....ن --- م...ن --- ب....ی...ش...ت...ر --- پ...س...ن...د..ی....د...ی

۱۳۸۵ مرداد ۴, چهارشنبه

امروز نامه‌ای از دوستی به دستم رسید که مو بر تنم سیخ کرد ... راست می‌گفت ... همه اینها را با تفصیلات بیشتر ۵ ماه پیش برایم تعریف کرده بود ... قبلا هم یک بار تجربه‌ای مشابه با این دوست داشته‌ام ... ارتباط از نوعی ناشناخته:

"حاجی یادته اینجا که بودی (اوایل فروردین ۸۵) برات گفتم چه خوابی دیدم که من و تو با هم جایی هستیم مثل جنوب لبنان .. همه جا خراب شده بود و پرچم‌هایی مثل مراسم عزاداری کنارمون بود ... گفتم برات که دیدم احمدی نژاد شهید شده ... ما می‌رفتیم تا بجنگیم ...؟ عکس‌های جنوب لبنان رو که دیدم دلم ریخت .... همون تصویر بود که تو خواب دیده بودم .. یادته برات گفتم اینهارو؟ ... خدا بخیر کنه .."

۱۳۸۵ تیر ۳۰, جمعه

برای جنگ ۳۳ روزه

دنیا ...
ای عشق رویایی من:
آن روز ...
صبح زیبای تابستان
که در پیاده‌رویی آفتاب رو
روی صندلی کوچکی لم داده بودی ...
و روزنامه‌ات را چون عزیزی در دست می‌فشردی
گاهی جرعه‌ای از قهوه سیاه می‌نوشیدی
و گاهی پکی به سیگار خوشبویت می‌زدی
همان دم ...
مرا عاشق خود ساختی...

از آن روز ..
هر روز عشق، با تو بارورتر می‌شد
عشق تو مرا هر روز به آن کافه زیبا می‌کشاند
تا رأس ساعت ۷ جای خالیت را پر کنم

سالها چنین گذشت و من با یاد تو
و عشق به:
پک‌های سیگارت ...
و کام‌هایت از قهوه‌ی سیاه ...
روزهایم را به شب می‌سپردم ...
تا صبح؛ به امید دیدار ساعت ۷ باز زنده شوم


امروز اما جای خالیت پر بود
و چه ساده عشق من به تو پژمرد

کاش بودی اما ....
تا تورا به صبحانه‌ای متفاوت مهمان کنم
نه در کمرکش آن خیابان گم شده در افق
که بر بالکن آفتاب روی خانه‌مان
مشرف به خرابه‌های جنگ‌
که نان و پنیرت بوی خاک بگیرند
و گسی مرگ را با قهوه تلخت مزه کنی

روزنامه‌ای برایت می‌خریدم... تا ورق بزنی
و نگاهت را از خرابه‌های جنگ‌مان بدزدی

همچون دود سیگار
از لابلای ورق‌های تا خورده روزنامه‌ات می‌پیچیدم
و از چاک یقه نیمه بازت روی سینه و بازوانت پهن می‌شدم
تو را سراسر از بوی خود می‌پوشاندم
از گردنت بالا می‌رفتم
دور لبانت و بینی خوش تراشت می‌چرخیدم
به گوشهای زیبایت می‌رسیدم
و در جانت نجوا می‌کردم:
"محبوب من ...
من تو را بدون جنگ دوست دارم"

۱۳۸۵ تیر ۲۶, دوشنبه

هر چه می‌کنم دیگر "آن" نمی‌شود ... "آن" دم .. "آن" حس ... آن جان که از سینه بیرون می‌زد و اشکهایی که سر می‌خورد از ته کاسه چشم ... می‌جوشید و شوریش کام را می‌نواخت ... حالا که دیگر آن حس مرده است ... دیگر زیاد فرقی نمی‌کند چگونه و از چه راهی ... تو بگو ... آرامش کجاست؟ دردخواهی که گفته که برابر با خود‌آزاری‌ست؟ ... آیا شود که دمی آن دم باز رسد؟... خورشید دوباره گُر بگیرد؟ ... اژدهای جانم از بی‌حالتی درآید؟ ... گرمای تو دوباره بتابد؟ ... من باز با نوای داوود همدم شوم؟ ... دنیا خاک شود؟ ... کوه بماند و سنگ و صدای حزین داوود فقط ؟؟

۱۳۸۵ تیر ۲۴, شنبه




طائر الميلاد

نه! قرار این نبود .. به پوستم نگاه کن ... رنگ چشمانم را ببین ... من باید آن سوی مدیترانه دنیا می‌آمدم ... نمی‌دانم کدام لک‌لک بی‌سوادی بود که نشانی خانه‌ی پدر و مادر جوان مرا در مرز آلمان و سویس با این خانه‌ی مخروبه در مرز لبنان و اسرائیل اشتباهی گرفت ..لک‌لک بی‌شعور! حداقل وقتی دختری را به منقار گرفته‌ای بیشتر دقت کن .. اگر یک پسر بودم شاید بزرگ‌تر که می‌شدم راه خانه‌یی دیگر را در پیش می‌گرفتم؛ اما انتخاب برای دختر عرب آسان نیست... از همان روز اول حماقت لک‌لک بی‌سواد کار دستم داد .. رنگ و رخم نه به مادر فلسطینی‌ام شبیه بود نه به پدر لبنانی‌ام ... پدر با دیدن من، چشم غره رفت ولی توجیه مادرش که دایی مادربزرگ هم چشم آبی و بور بوده، کمی او را آرام کرد .. شاید هم چاره‌ای جز قبول نداشت ...البته هیچگاه پدر نتوانست مرا مانند برادری که ۳ سال به دنیا آمد دوست بدارد.. پسری کنعانی با صورتی گندمگون و موهایی کمی مجعد ... مادر اما درست مثل مادر سویسی‌ام دوستم داشت ... من که خودم را برای یادگیری آلمانی و فرانسه و ایتالیایی و صرف افعال لاتین آماده کرده بودم دیگر بجای "Mutter" آنکه مرا در آغوش می‌فشرد صدا می‌کردم "اُمی" ... خب گرچه اوضاع زندگی شبیه آن سوی آبها نیست اما خانه‌ی من اینجاست ... اگر به نشانی اولیه فرستاده می‌شدم فقط شب سال نو و یکی دوبار دیگر فرصت می‌شد از آتش‌بازی در شب لذت ببرم ... در عوض اینجا هر شب آسمان نورباران است ...هر شب شب سال نوست ... اگر آنجا صدایم در جیغ و شادی مردم سر ساعت ۱۲ اولین شب ژانویه گم می‌شد؛ در خانه و همسایگی ما اینجا هر شب صدای جیغ‌ و فریاد بلند است ... خیلی دوست داشتم از آنکه مرا به این خانه فرستاد سراغ خواهرخوانده عربم را در سویس می‌گرفتم ... می‌خواستم بدانم آنقدر که من به فکر او هستم و یادش می‌کنم او هم به یاد من هست؟

۱۳۸۵ تیر ۲۳, جمعه

کاش لبانم راه نزدیک دلم تا گوش تو را می‌شناخت ...

۱۳۸۵ تیر ۲۰, سه‌شنبه

قصه‌های آقاجون

طرف پای خزینه که می‌رسید به احترام آب؛ کمی از آن را کف دست می‌گرفت .. می‌بویید ...و در آخر بر آن بوسه می‌زد .. وارد خزینه که می‌شد یکی دو بار نفس حبس کرده و تا کله زیر آب می‌رفت ... خوب که خیس می‌خورد تمرکز می‌گرفت و قلپ قلپ حباب هوا بود که دور و برش می‌ترکید ... از او پرسیدند:‌ "دم آب بوسیدنت چی بود ... توی آب گوزیدنت چی بود؟"

۱۳۸۵ تیر ۱۹, دوشنبه

خرده فرهنگ‌ ۱

بعد بازی فرانسه - برزیل:
زیدان "مسلمان" یک‌تنه حریف برزیل شد.

بعد از بازی فرانسه - ایتالیا در فینال:
عمل "وحشیانه" زیدان ....

۱۳۸۵ تیر ۱۷, شنبه

مهاجرت همه اینها بود ولی مهاجرت اینها نبود .. مهاجرت برای من هرروزش نو بود ... خودم را هرروز یک بار دیگر کشف می‌کردم .. ابعاد خودم را .. عین نوزادی که دستهایش را ناباورانه جلوی چشمانش می‌گیرد و تکان می‌دهد ...که این چیست؟ دست من؟ به چه کار می‌آید؟ ابعادش چیست؟ و صاحبش کیست؟ در امتداد آن دست می‌رسی به خودت؟ دیگران را نمی‌دانم ولی مهاجرت مرا به خودم معرفی کرد ... باهم آشنا شدیم و دوست و آخرش عاشق هم .. که تا عاشق خودت نشوی عشق را نشناخته‌ای هنوز .. آن من که در تهران ترکش کردم از روز نخست حتی قبل از تولدش تکلیفش معلوم که فرزند کیست ... خاله و عمو و دایی و عمه‌اش کیانند ... در چه طبقه‌ایست و با چه کسان دوست و همدم خواهد شد ... یک دوجین آدم بودند که قربان صدقه‌ات می‌رفتند .. روی عیب‌هایت سرپوش می‌گذاشتند و تو را صمیمانه دوست داشتند .. تو عضوی از قبیله بودی گرچه سالهاست که دیگر طایفه و قبیله‌ای نیست ... برای قدمهایی که برمی‌داشتی .. رشته‌ای که انتخاب می‌کردی ... کاری که برمی‌گزیدی ... قوم و قبیله‌ات یک نقش پررنگ داشتند که گاهی خوش نقش بود و گاهی هم بدریخت و زننده ...

از حریم امن موطن که پا بیرون می‌گذاری دیگر خودتی و خودت ... نه عمویت سفارشت را خواهد کرد نه برادرت جورت را خواهد کشید .. و نه دیگر دوستی داری که از وقت و حس و حالش برایت مایه بگذارد .. و این همان قسمت سخت و در عین حال دوست‌داشتنی مهاجرت برایم بود ... نه تنها می‌بایستی خود را وفق دهی با محیط جدید ... که باید حداقل‌های عاطفی را برای خودت فراهم کنی .. برای کسی مانند من دوست صمیمی یکی از همان حداقل‌هاست .. حال دیگر نوبه بازیگری ماست ... حالا فقط و فقط به اتکای خودِ وجودیت می‌توانی یارگیری ‌کنی، دوست بداری .. و دوست داشته ‌شوی ... مهاجرت دوره‌ی تکمیلی خودآگاهی‌ست ... مهاجرت آیینه تمام قد گوهر ماست...