نه دو سال نیست .. عمری گذشته و من خمار آن نفحه شن و ریحان و نسترنم هنوززز..
۱۳۸۵ تیر ۸, پنجشنبه
مهاجرت از تل خاکی به خاکی نیست .. مهاجرت در ماست ... درست که سفر از پاها و دستهاست که پا میگیرد ولی چه زود قلب و روحت را تسخیر سیرش که نمیکند ... ای کاش سفر در شهر و دیار محدود بود؛ که آنوقت دیگر شاید هیچگاه شمارش معکوس بازگشت برایم معنا نداشت..
همه چیز از یک سلام آغاز شد ... قصه بریدن من و بندهای اتصال که چه آسان گمان برده بودم که میگسلند .. و چه بیانتهاست این قصه که سرآغاز هم نداشت چه رسد به پایان .. من نه سودای زندگی مرفه داشتم و نه آرزوی دسترسی به هرچه که باشد ... از سربازی که ترخیص شدم دیگر جنگ هم تمام شده بود ... مانده بودیم ما و یک عالمه خاطرات خوشِ زجرآور؛ از همانها که میسوزاندت ولی سال و ماهی که گذشت و آبها از آسیاب افتاد خوش خوشانت میشود که تو آنرا از سر گذراندهای نه دیگری ... یاد آنها را که دوباره در میان انعکاس مواج آینهی دلت شخم میزنی بوی آشنا و خوشی به مشامت میرسد .. دیگر نه عقبماندگی موطن را به یاد میآوری نه قوانین سختگیر و یک چشم را که تو را و زن را و بیکس و یاور را به یک چشم نمیبیند... نه پیرزن فقیر چادر به کمر بسته جلوی چشمانت شبها و روزها رژه میروند؛ نه استیصال مردمی را به یاد میآوری که بخت شهری بودن نداشتهاند تا شبشان به امید نوبه بیمارستان دولتی توی پتوی پارهای به صبح نرسد .. هرچه هست و هرچه نیست اینها همه آن چیزیست که من را من خواسته و مرا به این نقطه و مرز کشانده که برگرد ...
وقتی بار میبستم اصلا حواسم به آنچه برسرم خواهد آمد نبود ...این روزها پیش از هر سفر کاری ورد ذهنم این شده که تو چطور توانستی چهار سال تمام دوام آوری ..نمیدانم چرا ولی هیچگاه خیلی از چگونگی قصد و خواستم باخبر نشدم که اگر جز این بود رفتن هیچگاه آغاز نمیشد .. میخواستم نو شوم .. به اینجا رسیدهام تا افقهای دیدم پهن شوند و باز ... تا تجربهای دست اول از آنچه اینهمه دربارهاش مدیحه شنیده بودم بدست آورم .... اینهایی جوابهایی بود که هر نوآشنایی که دو کلام همزبان میشدیم از دهانم میشنید .. دیگر شده بود سرود ملی که باید سرصف حفظ باشی برای همخوانی... اما خانهی دومی که من برای خود گزیده بودم مادر نداشت ...پدر نداشت .. که در قاموس من خانه آن چهاردیواری با سقف شیروانی و دودکش و سبزه و درخت بیرونش که هزاربار در نقاشی برنامه کودک دیدهایم نیست .. خانه برای من بی سفره صبحانه و پنیر تبریز و دستی که خستگیش را در لابلای موهای تو پنهان میکرد خانه نبود ... بعدترها خودم را با واژه "خانهی دوم من" تسلی دادم که این یکی؛ آن یکی نیست ولی در حال که خانه است .. و بیسبب نبود که بارها و بارها که غروب بعد از رهایی از کار یا درس کلید را در سوراخ در که میچرخاندم و دستم به روشن کردن اتاق دراز میشد به در و دیوار خانهام سلام میکردم ... و بگذار بگویم که بارها و بارها به دیوارهای سفید چون برف اتاق گفتم: "سلام مادر!" و مؤمنانه به انتظار پاسخ و جوابی درنگ کردم بدون حرکت .. با گوشی که تیز میشد و قلبی که انعکاس سلام تو را از آن سوی زمین میشنید ...
باقی
همه چیز از یک سلام آغاز شد ... قصه بریدن من و بندهای اتصال که چه آسان گمان برده بودم که میگسلند .. و چه بیانتهاست این قصه که سرآغاز هم نداشت چه رسد به پایان .. من نه سودای زندگی مرفه داشتم و نه آرزوی دسترسی به هرچه که باشد ... از سربازی که ترخیص شدم دیگر جنگ هم تمام شده بود ... مانده بودیم ما و یک عالمه خاطرات خوشِ زجرآور؛ از همانها که میسوزاندت ولی سال و ماهی که گذشت و آبها از آسیاب افتاد خوش خوشانت میشود که تو آنرا از سر گذراندهای نه دیگری ... یاد آنها را که دوباره در میان انعکاس مواج آینهی دلت شخم میزنی بوی آشنا و خوشی به مشامت میرسد .. دیگر نه عقبماندگی موطن را به یاد میآوری نه قوانین سختگیر و یک چشم را که تو را و زن را و بیکس و یاور را به یک چشم نمیبیند... نه پیرزن فقیر چادر به کمر بسته جلوی چشمانت شبها و روزها رژه میروند؛ نه استیصال مردمی را به یاد میآوری که بخت شهری بودن نداشتهاند تا شبشان به امید نوبه بیمارستان دولتی توی پتوی پارهای به صبح نرسد .. هرچه هست و هرچه نیست اینها همه آن چیزیست که من را من خواسته و مرا به این نقطه و مرز کشانده که برگرد ...
وقتی بار میبستم اصلا حواسم به آنچه برسرم خواهد آمد نبود ...این روزها پیش از هر سفر کاری ورد ذهنم این شده که تو چطور توانستی چهار سال تمام دوام آوری ..نمیدانم چرا ولی هیچگاه خیلی از چگونگی قصد و خواستم باخبر نشدم که اگر جز این بود رفتن هیچگاه آغاز نمیشد .. میخواستم نو شوم .. به اینجا رسیدهام تا افقهای دیدم پهن شوند و باز ... تا تجربهای دست اول از آنچه اینهمه دربارهاش مدیحه شنیده بودم بدست آورم .... اینهایی جوابهایی بود که هر نوآشنایی که دو کلام همزبان میشدیم از دهانم میشنید .. دیگر شده بود سرود ملی که باید سرصف حفظ باشی برای همخوانی... اما خانهی دومی که من برای خود گزیده بودم مادر نداشت ...پدر نداشت .. که در قاموس من خانه آن چهاردیواری با سقف شیروانی و دودکش و سبزه و درخت بیرونش که هزاربار در نقاشی برنامه کودک دیدهایم نیست .. خانه برای من بی سفره صبحانه و پنیر تبریز و دستی که خستگیش را در لابلای موهای تو پنهان میکرد خانه نبود ... بعدترها خودم را با واژه "خانهی دوم من" تسلی دادم که این یکی؛ آن یکی نیست ولی در حال که خانه است .. و بیسبب نبود که بارها و بارها که غروب بعد از رهایی از کار یا درس کلید را در سوراخ در که میچرخاندم و دستم به روشن کردن اتاق دراز میشد به در و دیوار خانهام سلام میکردم ... و بگذار بگویم که بارها و بارها به دیوارهای سفید چون برف اتاق گفتم: "سلام مادر!" و مؤمنانه به انتظار پاسخ و جوابی درنگ کردم بدون حرکت .. با گوشی که تیز میشد و قلبی که انعکاس سلام تو را از آن سوی زمین میشنید ...
باقی
در ۲۲:۳۰ 0 نظر از جنس: احوالات ما, هجر
۱۳۸۵ تیر ۵, دوشنبه
سلام براص ف هان .. که سه بخش بیشتر نیست ... که جذب است و جذبه و جاذبه ... و دور هم نیست ...همین جا؛ در قلب ایران ماست ... از بالاو چپ و راست نزدیکترین است به اقوام و اقوال ... و با اینکه نصف جهان است؛ اما لهجهاش خواستنیترین است به کل ارض .. و چه بخواهیم و چه نه؛ قلب فرهنگی و هنری ماست ... و دیدارش گرچه به یک روز؛ غنیمت است ..
و راه اما دور نیست اگر کویر جانت را بلاخره یکی از این روزها بارانی کنی ... و در راه سرابیست که میدانی باطل است ولی از دیدنش دروغ نگو که دلت بازهم غنج میزند ... باز هم .. و جان گوجهی نداشتهات اینقدر به خودت گیر نده ... میدانم که میخواستی بگویی ... روزها و دقایق ... و جانی که از تمام ثانیههای گذشته بر عمر رویش خوشتر و باطنش آشوبتراست ...
و راه اما دور نیست اگر کویر جانت را بلاخره یکی از این روزها بارانی کنی ... و در راه سرابیست که میدانی باطل است ولی از دیدنش دروغ نگو که دلت بازهم غنج میزند ... باز هم .. و جان گوجهی نداشتهات اینقدر به خودت گیر نده ... میدانم که میخواستی بگویی ... روزها و دقایق ... و جانی که از تمام ثانیههای گذشته بر عمر رویش خوشتر و باطنش آشوبتراست ...
۱۳۸۵ خرداد ۲۶, جمعه
۱۳۸۵ خرداد ۲۵, پنجشنبه
۱۳۸۵ خرداد ۲۳, سهشنبه
۱۳۸۵ خرداد ۲۲, دوشنبه
همه آب ببره؛ مارو خواب اینترنتی میبره ..
پر بدک هم نیست ها .. دستمون وقتی به سرمون نمیرسه میبوسیم میذاریم رو چشِمون .. تو اینترنت از مردم نظرمیپرسیم و حکومت رو سرنگون میکنیم .. رأی به معین میدیم و رئیس جمهورش میکنیم ... علی کریمی سه برابر رونالدینیوی برزیل رأی مییاره .... تو شعرهامون عاشق میشیم و از دنیا رها.. خوب جولون که دادیم میزنیم دیس-کانکت ... دست و رو میشوریم و میریم بیرون از خوابمون ... خوب معلومه: حکومت سر جاشه ... معین هم البته سرجاشه تو دانشگاه ... رونالیندیو البته با تیمش میره فینال ... مام که باید توازن رو رعایت کنیم عشق و عاشقی یادمون میره؛ تو بیداری و زندگی روزمره جر میدیم همو ...
----
جالبه ظرف این شش روز و بعد از دو باخت ایران آمار کریمی بدجوری کله کرده ...
یه موقعی بود که فکر میکردم فقط منم که تعالی طلبم.. نگو همه تو ایران به این درد گرفتاریم: یا همش یا هیچیش
پر بدک هم نیست ها .. دستمون وقتی به سرمون نمیرسه میبوسیم میذاریم رو چشِمون .. تو اینترنت از مردم نظرمیپرسیم و حکومت رو سرنگون میکنیم .. رأی به معین میدیم و رئیس جمهورش میکنیم ... علی کریمی سه برابر رونالدینیوی برزیل رأی مییاره .... تو شعرهامون عاشق میشیم و از دنیا رها.. خوب جولون که دادیم میزنیم دیس-کانکت ... دست و رو میشوریم و میریم بیرون از خوابمون ... خوب معلومه: حکومت سر جاشه ... معین هم البته سرجاشه تو دانشگاه ... رونالیندیو البته با تیمش میره فینال ... مام که باید توازن رو رعایت کنیم عشق و عاشقی یادمون میره؛ تو بیداری و زندگی روزمره جر میدیم همو ...
----
جالبه ظرف این شش روز و بعد از دو باخت ایران آمار کریمی بدجوری کله کرده ...
یه موقعی بود که فکر میکردم فقط منم که تعالی طلبم.. نگو همه تو ایران به این درد گرفتاریم: یا همش یا هیچیش
۱۳۸۵ خرداد ۲۱, یکشنبه
در پس نوک بلندترین شاخه درخت توت:
شهریست ...
که در آن اتاقیست
که پنجره آن رو به حیاط نیست
رو به آفتاب و درخت و گیاه نیست
پنجرهای رو به دیوار سیمانی...
که در آن کسیست
که شاهزاده نیست
که روزی پادشاهی نخواهد بود..
که شتری بر بام خانهاش نخواهد دوید ...
کسیست ...
که در آن اتاق رو به دیوار سیمانی ...
روزی کسی ... چیزی ... خودش را دوست داشت...
کسی .. چیزی ... خودی را که شاید نمیشناخت ...
اما باور داشت ..
کسیست که اگر اتاقش را باد نمیبرد ..
پنجرهاش با دیوار سیمانی مماس نمیشد ...
درختش بارور نشده از ریشه نمیخشکید ...
هنوز هم کسی .. چیزی ... خودش را دوست داشت...
شهریست ...
که در آن اتاقیست
که پنجره آن رو به حیاط نیست
رو به آفتاب و درخت و گیاه نیست
پنجرهای رو به دیوار سیمانی...
که در آن کسیست
که شاهزاده نیست
که روزی پادشاهی نخواهد بود..
که شتری بر بام خانهاش نخواهد دوید ...
کسیست ...
که در آن اتاق رو به دیوار سیمانی ...
روزی کسی ... چیزی ... خودش را دوست داشت...
کسی .. چیزی ... خودی را که شاید نمیشناخت ...
اما باور داشت ..
کسیست که اگر اتاقش را باد نمیبرد ..
پنجرهاش با دیوار سیمانی مماس نمیشد ...
درختش بارور نشده از ریشه نمیخشکید ...
هنوز هم کسی .. چیزی ... خودش را دوست داشت...
۱۳۸۵ خرداد ۱۹, جمعه
۱۳۸۵ خرداد ۱۵, دوشنبه
ژنرال - قسمت اول
این خواب امروز ظهر منه ... دلم نمیخواست بنویسمش .. ولی نشد
- سگتون سوفیا چطوره؟ دستش خوب شد؟
- سوفیا اون سفید قبلییه بود ..
- آه! درسته.. چه سگ نازنینی هم بود ... خیلی حیف شد
خانم میچل دیگه داشت حوصلهام رو با حرفاش سر میبرد ... نمیدونم چرا یه هو دلم واسه ژنرال به شور افتاد ...
- بله ... درسته سوفیا رو همه همسایهها دوست داشتن ... برخلاف ژنرال ..
- اِه ... ژنرال؟ مگه اسم سگ خانم تیلور خیارشور نبود؟
- چرا .. چرا ... اما من اسمشو گذاشتم ژنرال ... بهش بیشتر مییاد ... گلدن رتریور به هر چیزی شبیهتره تا خیارشور ...
راستش دلم میخواست یه اسم قوی داشته باشه ... سوفیا سگ نازنینم خیلی ناز و ملوس بود .. یه مریضی ساده از پاش اینداخت ولی ... ژنرال اما قوییه ... یه سگ دوساله که خانم تیلور موقع مهاجرت به آمریکا میخواست بسپره به محل نگهداری حیونای بیصاحب .. همه دارن میرن آمریکا ... کار بهتر ... پول بیشتر ... بدون دردسر .. بدون سگ و دل بستگیهات .. راستش بعد از سوفیا دل و دماغ حیوون توی خونه رو دیگه نداشتم .. اما یه جورایی دلم به حال خیارشور سوخت ... آخه اون موقعها اسمش خیارشور بود ..
ادامه داره
این خواب امروز ظهر منه ... دلم نمیخواست بنویسمش .. ولی نشد
- سگتون سوفیا چطوره؟ دستش خوب شد؟
- سوفیا اون سفید قبلییه بود ..
- آه! درسته.. چه سگ نازنینی هم بود ... خیلی حیف شد
خانم میچل دیگه داشت حوصلهام رو با حرفاش سر میبرد ... نمیدونم چرا یه هو دلم واسه ژنرال به شور افتاد ...
- بله ... درسته سوفیا رو همه همسایهها دوست داشتن ... برخلاف ژنرال ..
- اِه ... ژنرال؟ مگه اسم سگ خانم تیلور خیارشور نبود؟
- چرا .. چرا ... اما من اسمشو گذاشتم ژنرال ... بهش بیشتر مییاد ... گلدن رتریور به هر چیزی شبیهتره تا خیارشور ...
راستش دلم میخواست یه اسم قوی داشته باشه ... سوفیا سگ نازنینم خیلی ناز و ملوس بود .. یه مریضی ساده از پاش اینداخت ولی ... ژنرال اما قوییه ... یه سگ دوساله که خانم تیلور موقع مهاجرت به آمریکا میخواست بسپره به محل نگهداری حیونای بیصاحب .. همه دارن میرن آمریکا ... کار بهتر ... پول بیشتر ... بدون دردسر .. بدون سگ و دل بستگیهات .. راستش بعد از سوفیا دل و دماغ حیوون توی خونه رو دیگه نداشتم .. اما یه جورایی دلم به حال خیارشور سوخت ... آخه اون موقعها اسمش خیارشور بود ..
ادامه داره
۱۳۸۵ خرداد ۱۲, جمعه
لام لام لا لا ... لا لا لا لام لا
ای کاش میشد آواز درونم را اینجا برایت بنویسم ...
در جواب دوستی که میگفت چرا اینقدر گنگ و نامفهوم مینویسی ... من سعی میکنم ندای درونم را کلمه کنم ... نیتجه این است که میبینی:
لام لام لا لا ... لا لا لا لام لا×
تو همین مایهها : اولیش ... دومیش
ــــــــــــــــــــــــ
×موسیقی متن فیلم آبی
ای کاش میشد آواز درونم را اینجا برایت بنویسم ...
در جواب دوستی که میگفت چرا اینقدر گنگ و نامفهوم مینویسی ... من سعی میکنم ندای درونم را کلمه کنم ... نیتجه این است که میبینی:
لام لام لا لا ... لا لا لا لام لا×
تو همین مایهها : اولیش ... دومیش
ــــــــــــــــــــــــ
×موسیقی متن فیلم آبی
در ۲۳:۴۰ 1 نظر از جنس: احوالات ما, خلوت
اشتراک در:
پستها (Atom)